کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

بصیر احمد حسین زاده

    

 
نوجوانی که شاه را کُشت

 

 


«در محفل توضیع انعامات به روز سه شنبه 16 عقرب1312 بساعت 4 بعد از ظهر در چمن قصر دلگشا تشریف بیاورید...» کارت دعوت کوچک کرم رنگی که متن بالا در آن به چاپ رسیده بود به دست برخی از مقامات حکومتی رسید که به مراسم جشن و توزیع جوایز برای دانش آموزان دعوت شده بودند.

قرار بود در این مراسم «شهريار معارف پرور مطابق مرسوم همه ساله برای طلاب مکاتب شهر، محض تشويق به علم و عرفان بدست خود انعام داده و دست با عاطفۀ پدری را به سر و روی هر کدام نوازش » دهد.

از نوشتن کلمه «توضیع» که بعد از چاپ با قلم خط خورده و «توزیع» نوشته شده بود، می توان فهمید که نویسنده متن این کارت دعوت، سواد چندانی هم نداشته است. ولی هر چه بود، کارت دعوت به دست شرکت کننده گان رسید.

بر خلاف دیگر روزهای سرد و برفی کابل در فصل زمستان، آن روز هوا صاف و آفتابی بود. ساعت هنوز به 4 نرسیده بود که بسیاری از مقامات دولتی معلمین و برخی از دانش آموزان مکاتب کابل، در چمن جنوبی قصر دلگشا مقابل کلکین شمالی ارک شاهی حاضر ایستاده و منتظر «اعلیحضرت محمد نادر شاه» بودند.

چند دقیقه بعد هم اتومبیل سیاه رنگ نادر شاه در حالی که آن روز بالاپوش نازکی بر تن داشت وارد محوطه شد.
عبدالخالق یک روز قبل از این مراسم با خبر شد که قرار است فردا نادر شاه خود با دست خویش جوایز را اهدا کند و مسابقه فوتبال را که میان مکتب حبیبه و نجات قرار بود برگزار شود تماشا کند.
آنروز قرار بود که عبدالخالق، هم جایزه بگیرد و هم در مسابقه فوتبال او را بازی دهند.
ولی عبدالخالق، قاعده بازی را بر هم زد و آنگونه که خودش دوست داشت بازی کرد. او که دو- سه بار دیگر هم قصد داشت که چنین بازی را به راه بیندازد، و به عمر نادر شاه خاتمه دهد ولی فرصت برایش میسر نشد.
عبدالخالق آنروز هم تصور نمی کرد که بتواند در چنین مراسمی که در قصر برگزار می شود کار شاه را تمام کند. او فکر می کرد که چون مراسم در خود قصر است، بازرسی مانع از بردن تفنگچه به داخل قصر می شود. اما بر خلاف همیشه و علیرغم آنکه مراسم قرار بود در کاخ شاه برگزار شود؛ ولی هیچ گونه بازرسی از کسی صورت نگرفت.
خالق آنروز با اتفاق برخی دیگر از دانش آموزان به محوطه قصر داخل شد و بر خلاف انتظار دید که هیچ گونه نظارت و بازرسی وجود ندارد. برای اطمینان بیشتر یکی دو بار دیگر هم از دروازه ارگ داخل و خارج شد و وقتی که اوضاع را این گونه دید، با عجله تمام باسکیل یکی از هم کلاسی های خود را گرفت و با سرعت تمام خود را به خانه خود در قلعه هزاره ها واقع در چنداول رساند و اسلحه ای را که از قبل آماده کرد بود، برداشت و با شتاب به ارگ شاهی برگشت.

خود عبدالخالق در بازجویی که از او منتشر و منتسب به او است در این مورد چنین گفته است: «سبب رفتن من این بود که تفنگچه خود را نیاورده، خیال می کردم امروز نیز مانند دیگر روزها موقع زدن نخواهد بود. چون در صف ایستاد شدم، دیدم که خوب موقع زدن است. فورا باسکیل را سوار شده رفته تفنگچه خود را آوردم.
خالق زمانی دوباره خود را به مکتب رساند که موزیک نظامی نواختن را آغاز کرده بود. و بعد از ختم موزیک، نادر سخنرانی کوتاهی کرد و در همین چند دقیقه ای که نادر صحبت می کرد، خالق خود را به صف جلو دانش آموزان مکتب نجات رساند و آنگونه که نقل کرده اند در پشت سر اسحاق و محمود که از قبل با آنها هماهنگ کرده بود ایستاد.
شاه که سخنانش به پایان رسید، بازدید از دانش آموزان را آغاز کرد و در جلو هر صف لحظاتی می ایستاد و دانش آموزان را نگاه می کرد. تا اینکه در مقابل صف دانش آموزان مکتب نجات رسید. با اشاره خالق بلافاصله اسحاق و محمود هر یک به سمتی خود را کنار کشیدند و خالق با تفنگچه ای در دست در مقابل نادر قرار گرفت و شلیک کرد، نخستین گلوله دهان نادر را هدف قرار داد، گلوله دوم بر قلب نادر جاخوش کرد و آخرین تیری که به نادر شلیک شد بر سر او اصابت کرد.
خالق گلوله چهارم را نیز شلیک کرد ولی به یکی از یاران نادر اصابت کرد که زخمی شد و خالق زمانی که می خواست گلوله پنجم را شلیک کند، اسلحه وی کار نکرد و طبق یک روایت اسلحه را بر مغز نادر کوبید و خود همان جا ایستاد.
سالهای قبل با «محمد اسحاق بدیعی» از نقاشان معاصر افغانستان و یکی از دانش آموزان مکتب صنایع نفیسه کابل که در آن مراسم حضور داشت و قرار بود از دست نادر شاه جایزه خود را بگیرد و آن روز از نزدیک شاهد شلیک گوله های خالق بر جان نادر شاه بود است، گفتگوی مفصلی انجام دادم که وی در بخشی از گفتگو خاطرات خود را از آن روز این گونه برایم بیان کرد و گفت:«سال آخری که ما در مکتب بودیم، جایزه ما را نداده بودند و سال بعد هم که ما فارغ التحصیل شدیم، ما را به عنوان معلم دعوت کردند و هم به خاطر اینکه جایزه سال قبل ما را بدهند. ما همه به صف ایستاد بودیم. نادر شاه با همان بالا پوش آمد و با عجله با بچه ها احوالپرسی کرد. در قسمتی که عبدالخالق ایستاده بود، چند دقیقه ای کاری پیش آمد و معطل شدند. ناگهان صدای سه فیر پشت سر هم آمد.»
زنده یاد غلام محمد غبار در جلد دوم افغانستان در مسیر تاریخ، ادامه این ماجرا را چنین شرح داده است:«شاه بیفتاد و چشم از سلطنتی که با زحمت زیاد بدست آورده بود، بپوشید. اضطراب و سراسیمگی محفل را در هم پیچید و شاهزاده محمد ظاهر خان پسر شاه که 19 سال عمر داشت بالای مرده پدر بنشست... افسران بیامدند و ضارب را بگرفتند. و مرده شاه را بداخل ارگ انتقال دادند. ضارب جوانی بود از منطقه هزاره و متعلق به یک خا نواده زحمتکش از طبقه محروم جامعه بود. عبد الخالق خان هفده سال داشته و در لیسه نجات تحصیل می کرد و خواهرکی نه ساله بنام حفیظه داشت. عبد الخالق خان جوان متوسط القامه و سفید چهره با اندام متناسب ورزشی و عضلات قوی بود. او رشادت داشت و با تفنگچه نشانه را درست میزد زیرا قبلا در تفرجگاه استالف با رفقایش تمرین انداخت بسیار کرده بود.»
خبر گشتن نادر دهان به دهان چرخید و حکومت خبرش را این گونه اعلام کرد: «پادشاه نجات بخش، شهریار ترقی خوا، محصل یگانه استقلال وطن، احیای کننده شئون و مفاخر تاریخی افغانستان، تاجدار علم و ادب پرور، مربی و مروج تمدن صحیح عصر، خادم و دوستدار شریعت اسلام، فرزند فوق العاده افغانستان، اعلیحضرت محمد نادر شاه غازی، آن وجود شریف و گرامی که تمام آرزو ها و آمال مقدس ما را گنجینه بی پایان و بحر بی کرانی بود، شهید را محبت و خدمت وطن گردید. انا لله و اناالیه راجعون، اعليحضرت محمدنادر شاه غازی را دست و خيانت يک نفر غداری شهيد کرده، دوازده ميليون نفوس بيچاره اين کشور را تعزيه دار گردانید. در محفلی که به روز چهارشنبه ۱۶ عقرب ساعت ۳ بعد از ظهر به تقريب تقسيم انعامات برای طلاب افغانی در چمن مقابل قصر دلکشا ترتيب داده شده بود و اين شهريار معارف پرور مطابق مرسوم همه ساله برای طلاب مکاتب شهر محض تشويق به علم و عرفان بدست خود انعام داده و دست با عاطفۀ پدری را بر سر و روی هر کدام نوازش میداد، در چنين محفلی دفعتاً يک شخص ناپاکی موسوم به عبدالخالق تفنگچۀ از آستين غدر و خيانت برآورده و سه زخم التيام ناپذيری به قلب و سينۀ او وارد نمود... اعلیحضرت محمد نادر شاه غازی آن شاه مظلوم و آن فرزند دلسوز و عاشق وطن به درجه شهادت فایض گردید.»
در زمان حادثه هاشم خان برادر شاه در کابل نبود و شاه محمود بلافاصله و با ترس از اینکه مبادا هاشم به قدرت برسد با ظاهر 19 ساله بیعت کرد و او را بر تخت شاهی نشاند.

با آمدن هاشم خان و بعد از دفن نادر شاه، تحقیق و شکنجه از عبدالخالق و دیگر یاران او آغاز شد و در مدت حدود 40 روز سخت ترین شکنجه ها بر عبدالخالق روا داشته شد.
«تطبیق شکنجه ها نظر به اشخاص تفاوت داشت. بعضی را گلوله های آتشین زیر بغل میگذاشتند...برخی را پا ها با ریسمان بسته و با میخ فانه میکوفتند تا انگشتان پا شرحه شرحه می شد.
یکی را پشت برهنه کرده تحت ضربات چوب های کوتاه (بید هندی) قرار میدادند. دیگری را از رانها بر هنه با تیل جو شان می سوختند. آنگاه این ها را روی پشت عسکر و یا روی چهار پایی به زندانها بر میگشتاندند و تحت معالجه داکتران هندوستانی میگذاشتند تا قبل از استنطاق و اعدام نمیرند. همین که جرا حات این معذبین اندکی رو به التیام می رفت مجددا در محبس احضار و مورد باز پرسی قرار میگرفتند و اگر باز از جو اب های دلخواه سپه سالار سر باز میزدند به اتاق شکنجه تحو یل داده میشدند و تعذیب آنها تکرار میگردید.»

بعد از چند روزی که از دستگیری خالق گذشت دولت افغانستان اعلام کرد که «از تحقیقات و تفتیشات پلیس تا به حال معلوم شده است که قاتل و رفقایش منظوری جز آنارشیستی(هرج و مرج طلبی) مقصود دیگری نداشته اند. با وصف این تحقیقات ادامه دارد.»
سرانجام بعد از یک محاکمه که نمایشی بودن آن عیان بود و شاه محمود خان آن را کارگردانی می کرد، عبدالخالق با اتفاق 17 نفر و به روایتی 21 نفر از دوستان و اعضای خانواده اش به اعدام محکوم گردیدند.
هر چند که در جراید و اخباری که توسط دولت به خارج از افغانستان انعکاس یافت فقط خبر اعدام خالق و یکی از یاران او ذکر شده بود: «بعد از ختم فاتحۀ چهل ذات همايونی، درخواست مجازات قاتل از طرف ملت شده و پس از اينکه قاتل نابکار و معاونين قتل محمود، عبدالله، اسحق خودشان در محاکمۀ عدليه به افعال شنيعۀ خود اعتراف کردند، عبدالخالق قاتل و محمود اعدام و عبدالله و اسحق محکوم به حبس دوام گرديدند.»
محل گشتارگاه، در محل زندان دهمزنگ فعلی انتخاب شده بود و چوبه های دار به تعداد کسانی که قرار بود اعدام شوند بر پا شده بود.
اولین دار از خالق بود، اما قبل از اعدام او را «سلاخی» کردند، انگشتش را به خاطر آنکه ماشه را چکانده بود قطع کردند. چشمش را که با آن شاه را نشان گرفته بود از حدقه در آوردند. یکی دماغش را برید و دیگری گوش هایش را از بیخ قطع کرد. در حالی که خون از خالق فوران می زد و به خود می پیچید، تعدادی به صورت دست جمعی با سر نیزه های تفنگ به او حمله کرده و نیزه ها را به داخل بدن او فرو می کردند و خارج می ساختند.
«سید شریف سریاور یکی از دلقکان بارگاه نادر که یکی از سفاک ترین شکنجه گران خالق نیز بود، برای خوش رقصی، چاقوی کوچکش را از جیب در آورده و در حالیکه فریاد می کشید: «بیارید قاتل پدر ما را» بسوی خالق حمله ور شد و سپس دیگران هم از وی تبعیت کردند و او را پیش از آنکه بر دار کشند با برچه های متوالی سوراخ سوراخ کردند و آنگاه بر دار کشیدند.»

بعد از مرگ عبدالخالق حکومت شایعه کرد که وی عاشق یکی از اعضای خانواده چرخی بوده است و آن دختر وی را وادار کرده است که دست به چنین اقدامی بزند. برخی نیز علاقه شدید خالق به خانواده چرخی را که این خانواده مورد غضب شاه قرار گرفته بود را سبب انتقام خالق از شاه ذکر کرده اند. و در برخی از منابع هم خالق را به عنوان یک مبارز سیاسی قلمداد کرده اند.
اینک 84 سال از مرگ عبدالخالق می گذرد. او 17 ساله بود که شاه را کُشت و چند روز بعد هم اعدام شد.

روایت تاریخ نویسان در مورد او به قدری آشفته و احساسی است که به درستی نمی توان در مورد توان و ظرفیت های زیستی و فکری او چیز مهمی به دست آورد. حتی در مورد زمان و روز اعدام او که در همین 8 دهه پیش اتفاق افتاده است خبر واحدی وجود ندارد و برخی تاریخ اعدام وی را 26 قوس و برخی 4 جدی 1312ذکر کرده اند.

اما خالق با هر هدفی که نادر را کشته باشد می توان گفت که وی یادآور نسل آرمان خواهی است که معنای زیستن را در تلاش بهروزی برای دیگران جستجو می کردند و جانشان را نیز در این اعتقاد از دست دادند. آنگونه که غلام محمد غبار هم این گفته را تایید کرده است: «اگر گلوله تفنگچه عبدالخالق خان، نادر را نکشته بود من و سایر زندانیان محبس سرای موتی همه اعدام می گردیدیم»
عبدالخاق کی بود؟
عبدالخالق پسر مولاداد هزاره در سال ۱٢٩۵ خورشیدی در کابل به دنيا آمد.
پدر بزرگ خالق اهل دایه و فولاد بود و در زمان امیر عبدالرحمن خان از آن منطقه مجبور به کوچ اجباری شد. و همه دارای و املاک وی توسط امیر به تصرف در آمد و فقط «مولاداد و خداداد» دو برادر بودند که از این پدر یادگار ماند.
مولا داد بعد ها ازدواج کرد که صاحب چند فرزند شد که عبدالخالق هم یکی از آنها بود. خانواده خالق در منزل غلام صدیق خان چرخی نوکری می کردند و البته خود خالق نوکر منزل غلام جیلانی خان چرخی بود.
در برخی از منابع امده است که پدر خالق از سواد بالای برخوردار بوده است و حتی گفته شده است که چندین بار به همراه غلام نبی خان چرخی به اروپا رفته و به زبان های انگلیسی، آلمانی و روسیه نیز تسلط داشته است.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۰۲   سال  سیـــــــــزدهم                     قوس/جــــدی   ۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی     شانزدهم دسمبر  ۲۰۱۷