پنجشنبه شبها هوا و فضای خانهء ما دگرگون میشد. تازهگی از در و دیوار
تراوش میکرد. چیزی نزدیک به ۳۶ سال پیش، در این شبها یگانه تلوزیون
افغانستان فلم هنری پخش میکرد و سیمنای جهان را به خانه هایما میآورد.
برایمن، خوهران و برادرانم که تازهجوان بودیم اینکه فلم هنری به ویژه
هندی را در خانههای خود ببینیم خیلی رویایی بود. از اینرو همه تلاش
میکردیم تا غذای شب قبل از ساعت هشت خورده شود. چای سبز پدر تهیه شود و
برای دیدن این حادثه عاشقانه فرصت فراهم گردد. وقتی غذا تمام میشد پدر
رادیو فلیپساشرا بر میداشت و بی بی سی میشنید. شبهای جمعه لطفعلی
خنجی برنامهء «پاسخ به نامهها» را پخش میکرد که خیلی پرشنونده بود. ما
همه لحظه شماری میکردیم تا لطفعلی خنجی با صدای جادویی و گپهای
دلنشیناش از لندن خدا حافظی کند و ما را در کارته سه کابل از شر این
رادیوی فراگیر نجات دهد. پدر را معمولا در ختم برنامههای بی بی سی خواب
میبرد و بهترین فرصتی برای فلم دیدن میسر میشد. ما با مهارت تمام این
لحظه را شکار میکردیم. مادر تلاش میکرد پدر را وادارد به بستر برود اما
پدر آخرین تلاشهایش را دریغ نمیکرد تا واپسین گفتههای بی بی سی را از
دست ندهد. این جدال زمانی خاتمه مییافت که خوابِ عمیق سراغ پدر میآمد.
آرامش فضای خانه را فرا میگرفت و همه چشمها به پرده تلوزیون دوخته
میشدند. حالا که پدر نیست حسرت آن شبها در دلم چنگ میزند. در آن شب
آرزو داشتیم تا پدر را خواب ببرد. اما حالا پشیمانم کاش پدر بیدار میبود
تا بیشتر میدیدمش. کاش نمیخوابید و از لحظات زندهگیاش لذت میبردم.
کاش پدر زنده میبود.
امیتابهچن، ریکها، دلیپکمار، منوچکمار، همامولانی، نیتوسنگ، راجش کهنا،
وحیده رحمان، ونیتکهنا، زینت امان، شیشیکپور، پروین بابی، راکی و ممتاز
از محبوبترینهای خانهء ما بودند. معمولا فلمها با ادبیات خوب هنری
برگردانی میشدند. حوادث در فلمها به گونهیی راه میافتادند که گویی در
کابل اتفاق افتاده باشند. شکست، پیروزی، عشق، خانواده، خدا، فرشته و طبیعت
در این فلمها چنان تصویرپردازی میشدند که ذهن هر بیننده را گروگان
میگرفتند. برایما هندوستان به سرزمین آرزوهای ما تبدیل شده بود. این
کارزار سینمای هندوستان بود. این دستآورد را برای هندوستان هنرمندان بزرگ
این کشور فراهم کرده بودند. یکی از این هنرمندان بزرگ شیشیکپور بود. نقش
او همیشه مثبتگرایانه تعبیر میشد. انسان خوشرو، خندان، مثبت و عاشق.
نمیدانم چرا؟ شاید او در این نقشها بهتر میدرخشید. وقتی شیشیکپور را
سال ۱۹۸۹ در ماسکو دیدم باورم نمیشد. چاق و پیرمرد شده بود. ولی او یک
قهرمان بود. قهرمان رویاهای نو جوانیمن. شیشیکپور در پی مرگ ونیتکهنا
روز پیش با جهان هنر وداع گفت. اما خاطراتاش را برای همیشه در ذهن ما به
جا گذاشت. وقتی خبر مرگ او را شنیدم، کارته سه یادم آمد. خانهگگ پدری ما
که شبها کوچههایشرا درختان اکاسی عطرپاشی میکردند. خانهگکی را که در
جنگهای داخلی به گلوله بستند. رادیو پدر را، تلوزیون ۲۶ انچهء ما را،
لحظات رویایی ما را، پنجشنبه شبهای ما را تیر باران کردند.
مرگ این هنرمند روایی سبب شد تا نوجوانیام را که شهید شده است بهیاد آورم
و در غربت برایش گریه کنم.
|