درآمد
چرا هنگام مواجهه با چکامه¬های عفیف باختری دچار پرسش و هراس می¬شویم؟
می¬توانست این نوشته با این سرخط ادامه یابد، اما جای خالیِ درد در کار¬های
او و این تبصره خودیافته¬ام به عنوان یک مخاطب -که قرار است آن¬را با
دوستان درمیان بگذارم- نا گفته و نانوشته باقی می¬ماند. پرسش¬های عفیف
باختری پرسش¬های ساده وسطحی نیستند، و نه¬هم هستی شناسانه؛ پرسش¬های حیرت
برانگیز و عمیقاند و از این لحاظ شدیداً فلسفی؛ چون با شعر عفیف همواره به
این چرای فلسفی شوپنهاور خود را مقابل می¬بینم که می¬گفت:«آن¬هایی که در
صدد پرسش از وجود خود و درحیرت وجود جهانِ هستی نیستند، ازنظر ذهنی کمبود
دارند.» (شوپنهاور،1386: 33) عفیف دقیقا شعرهایش را چنان پدیده¬های با
علامت سوال درنقطه¬ی تلاقی این دو وجود(خود وجهان) پرورید وبارور کرد و تا
حدودی درد و هراس شرقی را با پرسش¬های انسان غربی درهم آمیخت.
البته بحث هراس وپرسشِ آمیخته با نوعی حیرت، همواره در ادبیات فارسی مطرح
بوده است؛ و شاید در هر ادبیاتی.اگر چه پرسش- به باور بعضی از فلاسفه-
دیرتر به¬سراغ گشودن رازآلوده¬گی و معمای حیات رسیده؛ اما پیوسته وجود
داشته است. ولی پرسش در جهان بشرِ غربی از عینیت¬ها، شکل می¬گیرد؛ چنان که
حیرت در بستر اندیشه¬ی شرقی اتفاق افتاده است، واین اندیشه وسخن چنان دو
روی یک سکه باهم رابطه¬ی تنگاتنگ دارند. نوشته¬ی حاضر برای آنکه در صدد
بررسی نسبتاً ادبی¬تر به کارهای عفیف است، نمی¬خواهد وارد تقدم و تأخر
اندیشه وزبان یا معنا وفورم شود، درپی آن¬هم نیست تا درد و حیرت را
پدیده-های شرقی وپرسش و فلسفه را پدیده¬های صرفاً برخاسته از غرب ثابت کند.
برای همین از پرداخت به این مسأله پرهیز می¬کند. واضح است که پرسش¬های
عمیقی که گاه از تقدیر وگاه از هستی وجهان در ذهن وزبان غفیف باختری شکل
گرفته است، نمی¬تواند از ورود به رویکرد فلسفی جلوگیری کند. و این امر که
هراس و وحیرت بشرِ شرقی و فلسفه و پرسش آدم غربی قابل تفکیک نیست نیز،
مسأله¬ی این نوشتار نخواهد بود.
پرسش های بی پاسخ عفیف باختری
همه می¬دانیم که در شش¬سال اخیر که چراغ انجمن¬ها در بلخ خاموش شد،
پاتوق عفیف باختری برای کسانی که می¬خواستند پیرامون ادبیات صحبت کنند،
جدی¬ترین کارگاه وبرترین کانون شعر وادبیات آن سامان بود. عفیف استوارترین
کارهایش را هم قبل از مرگی که به باور من از آن خبر داشت؛سرود. گزینش نام
پدرشعر جهان – نسخه¬ای که مبنای کار من است* نیز آگاهانه و مال خودش بود.
ازچه خود را پدر شعر جهان پندارم
من که زن دارم وبابای دوسه فرزندم(باختری،1396: 56)
واین خود برای ما معنایِ بودن عفیف درسرزمین شعرِ جهان را می¬رساند.مرکزیتی
که پاتوق محقری بیش نبود و عفیف درآن خلوت دل¬خواسته برترین¬های سینمای
هالیود را به تماشا می¬نشست، بزرگترین شاعران جهان را با رمان¬های کلان
عالم می¬خواندوشعر وچکامه را صدا در صدای بشر زمزمه می¬کرد.نخستین شعری که
این اثر با آن آغاز می¬شود:
مردیم ومن هنوز گمانم که زنده¬ام
آن¬قدر زنده ام که گرفته¬ست خنده¬ام
که ظاهراً زنده¬گی را وادامه را با مرگ آغاز کرده است و چنان صحنه¬های
هولناک یک فلم، به انزوا و بودن خودش در این کانون خندیده است؛ اما اگر
معنای ظاهری انزوا را یدک نکشیم و آنرا مصداق تنی وبدنی ندهیم که واقعاً
عفیف باختری هیچ¬گاه در کابل وهرات، وتهران ومشهد نبود. بودن در معرفت بشری
و پرداختن به کلی¬ترین دغدغه¬های نسل بشر فرارفتن از انزوا و دست یازیدن به
راز جاودانه¬گی وجهانی شده-گی است. عفیف باختری با این امتیاز و خلاف
دوستان جهانگرداش منظم وبا وسواس کار کرد. تا توانست مخاطبین اشعارش را به
سطح قابل ملاحظه¬ی افزایش دهد. هرچندروح اگزستانسیال که حاصل فیلم دیدن¬ها
و مطالعات¬ش بود، با روح نهیلیسم آرام و اخلاق بودیزم که حاصل زنده¬گی
فقیرانه¬ی شرقی او بود، فضا را طور دیگری برایش تلخ وتاریک کرد و شعر او را
به سوی ناامیدی، هراس وپرسش پیش برد.دیده میشود که تا آخرین کارها از بودن
در کنار طبیعت سخن گفت. ورابطه اش را با مخاطب با هنر پرشس حفظ کرد. فراتر
از این هرچند از مناسبات خانواده¬گی و اشتراکات اجتماعی تا می¬توانست دست
کشید.اما درد اش را با پرسیدن ونه فریاد به متن ومخاطب سرایت داد واین هنر
کار او بود که هیچگاه به خاطر پسند ورضای این وآن شعر نسرود. او به آنچه
از ذات او سرچشمه می¬گرفت صادق ماند. برای همین به جای دوست¬دختر به مادرش
فکر کرد وسرود؛واین اوج نجابت ویاست.
مادر چه فکر می¬کند آیا من آدمم
از گاو بدتراست دوشاخ درنده¬ام
از همه مهم¬تر عفیف باختری در نقطه¬ی اتصال فلسفه با شعر برای همیشه از این
بزنگاه دست کشید. وتازه با عبور ازجهان چراها به وسعت چگونه ها ما را دعوت
می کرد که نفسِ خسته وهلاکش تا ابد خاموش شد واین نکته که آیا او می¬توانست
این پرسش¬های فلسفی را پاسخی هم دست وپا کند، او را از مقایسه¬کردن با ناصر
خسرو آن جهان سوخته¬ی هم¬وطنش باز می¬دارد¬؛ اما، لرزه¬ی که او در بنای
زنده¬گی اشرافی و مقرراتی انداخت و فاصله¬ی که از مشارکت اجتماعی گرفت،
شباهت¬های را با بودا در ذهن مخاطب ایجاد می¬کند. خرد ناآرام و سکوت
وسایه¬ی طبیعت وجهان از رمز و راز انسانی که به¬سوی درنده¬شدن وعالم حیوانی
در حرکت است، فضای اشراقی و انزوای صوفیانه¬ی را آفریده که از جهات فراوانی
اصالت شرقی دارد.
درسکوتی که سگ از سایه خود می¬ترسد
من که باشم که در آرامش خاطر باشم؟
***
ترا دربین اجسادی که می¬پوسند در پاییز
تمام روز گشتم برگ¬ها را زیرو رو کردم
او دنیای به هم¬آمیخته و تودرتویِ را که درشعر فارسی زیبا بود، دچار پرسش
کرد. برخلاف قصیده-سرایان که طبیعت وسلطنت را درکنار هم زیبا می¬دیدند و
حتا شاعران معاصر ما که در یک¬کار هم از جهان ظالمان و نیز ازدنیای مظلومان
حکایت می¬کنند و بی دلیل نگران آرامش خاطرش نبود و ازاین ادغام نا
به-هنجار، بیهوده نمی¬هراسید و رنج نمی¬برد.
شبیه آدمِ برفی من از خورشید ترسیدم
شب از ماهی که در مرداب می¬تابید ترسیدم
چه¬برفی بودوطوفانی که یک¬ساعت نمی¬خوابید
من از برفی که بر موهام می¬بارید ترسیدم
عفیف ترس را به همه مستولی کرد، چنان ویتگنشتاین که می گفت «من ازاین که
چراجهان وجود دارد؟» درحیرت وهراسم.(استراترن،1390: 74)
ما با شعر عفیف نه فقط با لذت، نه فقط با فهم که با درک نیز طرفیم، درک این
وضعیت که یک شاعر کیست؟ ودر چه موقعیت زمانی زنده¬گی می¬کند؟ برای همین چه
می¬خواهد بگوید او را با چه¬گونه اندیشیدنش همزمان درمی¬یابیم. وشگفتی
انگیزتر این که نگرانی او را پیرامون وضع بشر وجهان آینده، چیزی که در شعر
وآن¬هم شعر موزون کمتر اتفاق می¬افتد.
روزی که است مثل دگر روزهای سال
هی می¬دهند تذکره¬ها مرده انتقال
این روز برای عفیف از روزهای دیگر متفاوت نیست، این که حیرت¬زده این همه
مرده در چنین روزی در برابر چشم او قرار می گیرد، ناگزیرش می کند ایراد
بگیرد که چه تفاوتی دراین روز با آن روز و این جهان با جهان دیروز وجود
دارد؟ به این نیز اکتفا نکرده پیش¬تر می¬رود وپوچی توقعات وانتظارات را هم
بر رخ کسانی که حس نکرده اند، می¬کشد. موقعیتش هم موقعیت همان شاعر
تنهایی¬است که همه او را به بهانه¬ی مردن ترک کرده است ویا به تعبیر دیگر
عفیف خود ایشان را مرده می¬انگارد.
مردی که جبهه رفت و پس آمد به افتخار
سرباز مرده¬یست که آورده یک مدال
عفیف جهان را گاهی جبهه وگاهی بیمارستانی فرض می کرد که باید یا با مردن یا
با انتقال تذکره-هایش بسترهایش را تخلیه کنیم. او باور داشت؛ فراوان¬اند
چیزهایی که هیچ ارتباطی با دنیا ندارند و یکی از آن چیزها خود ما هستیم که
با دنیا ارتباط نداریم ونباید هم داشته باشیم. چون به باور او انسان در
تقلای رابطه وایجاد رابطه با دنیاست که سرکوب وسرزنش می¬شود.بار ها شنیدم
که میگفت «انسان پرتاب شده در هستی است» همین¬گونه در سخنان دوستانه¬اش به
قرارداد ها و میثاق¬ها می¬خندید. برای فکر کردن به بزرگی وافتخار آن¬قدر که
به کوچکی می¬اندیشید، وقت نمی¬گذاشت. او زنده¬گی را گاهی به بخاری مانند
می¬کرد که از روی گیلاس چای داغش برمی¬خواست وبیش¬تر دودی که سیگاراش را
کوچک وکوچک¬تر می کرد، تا نابود کند. البته این نگاه بدبینانه و عدم اشتراک
انسانی در دنیا، پیام همه¬ی کار او نیست وهم اینکه ظاهرا به جهانی سرشار از
هیچ رسیده بود.جهان نهایی اش نبود.
برای همین کسانی که زنده¬گی را از دیدگاه دیگر مشاهده می¬کنند نمی¬توانند
با کار عفیف رابطه برقرار کنند و پرسش¬هایش را جدی بگیرند. حالا این گروه
هم حق دارند بدانند واقعاً این از کجا می¬آمد؟ شاید وقتی عفیف در برابر
خواسته¬های دورنی¬اش بی¬تفاوت شد، به این خلاء یا سیاه¬چال وجودی دست یافت
که چطور؟ می¬توان شیفته¬ی زنده¬گی بود، اما شیفته¬ی شعر نبود؛ چنانکه بعدن
مفصل تر خواهم گفت او عاشق چیزهای شد که می¬توانست نابودش کند.
مشروب هرقدر جگرم سوخت می¬خورم
سیگار هرچه بر سرم آورد می¬کشم
ویا
تلخی سگرت وتلخی شراب
سخ با هستی من مخلوط است
هیچ شاعری چنان عفیف در پرتگاه تقدیر نه¬ایستاد و هیچ مردی چون او به پوچی
زنده¬گی نخندید.
«مردیم ومن هنوز گمانم که زنده¬ام/آن¬قدر زنده¬ام که گرفت¬است خنده¬ام»
نوعی فریاد وایراد آرامِکار او بود چون که مسخ¬شدن وتا سطح حیوان تنزیل
کردن رتب وجایگاه آدم¬ها را در اطرافش می دید وبر آدم بودن¬ها شک می¬کرد،
علامت سوالی که پس از پیروزی ترامپ در امریکا، امروز در برابر هر آدمی
زاده¬ی دراین کره¬ی خاکی قرار دارد.
این رویکرد واینچنین استوار شک کردن با وجودی که فضای کار را سخت تلخ
وتاریک ساخت، اما دو حسن به کار عفیف بخشید. نخست، همان که مخاطبش را تقلیل
نداد. دوم، اینکه اشرافیت زبان در شعرش را خُرد وخمیر کرد. چون عفیف از
تجمل و اشرافیت واقعاً بیزار بود؛ مردی بی¬رنگ وریا بود و در کمال ساده¬گی
زنده¬گی می¬کرد؛ برای همین آهنگ زنده¬گی¬اش با آهنگ وریتم شعرش هم¬نوا شد
که با دریغ امروز هردوهم¬زمان¬ ایست کرده است. عفیف اشرافیت را فدای شرافت
کرد نه برعکس، برای همین توانست به این پیمانه به صداقت و زبان جسور برسد.
با خون خود دوباره رقم می زنم ترا
ای زنده¬گی ساده به هم می زنم ترا
امروز اگر به کام دل خسته نگذری
فردا مگر به فرق سرم می زنم ترا؟
گیرم به گوش هر که صدای تو خوش نخورد
گیتار من! برای خودم می¬زنم ترا
تو خوش¬ترین فروغ حیاتی به چشم من
کی پیش آب و آینه کم می زنم ترا؟
در جزرو مد، سرود من از تو لبالب است
در ساز زیر و نغمه¬ی بم می زنم ترا
آهسته،اشپلاق زنان، درد دل کنان
در جاده صبح زود قدم می¬زنم ترا
عفیف درشعر ازخود بیرون میشد ودر سکوی خوداش را به تماشا می نشست، برای خود
گیتار می-زد و چه بسا برای خود شعر میسرود و مخاطب شعرهایش را خلوت
قدم¬زدن های خودش تلقی میکرد. صادقانه به آنچه تصور میکرد بدل
میشد(ریچاردز،1375: 18) و همین صداقت شعراش را از عرصه بیان احساسات و
تأثرات هوس¬ناک به عرصه¬ی افکار وباورهای بلند وعمیق فلسفی کشید. از بیان
تخیل به بیان تجاربی هدایت کرد که روزانه به کرات با آن تجارب وامی خورد.
روزی که تازه چشم گشودم به زنده گی
دادند شست وشو به کدام آب گنده¬ام؟
او به کمک هنر که می¬دانست ارزش های جدید را می¬تواند به جای تجارب واساسات
کنه ومندرس گذشته به بهترین صورت ثبت کند شک کرد و روند نا به¬سامان و
نهاده¬های سنتی را نپذیرفت، اما با دریغ که هیچ¬گاه پیشنهاد وجوابی نیز
ارائه نداد. برای همین در کارهای او با فهرستی از سوالهای بی جواب مواجهیم.
یعنی می¬توان گفت عفیف از حد معمول ومروجش بیشتر پرسید که شماری از غزل
هایش به تجاهل انجامید وشاید جدیدترین دشواری سروده¬های او، اگر با رویکرد
هنری وزیبایی¬شناسانه به کارش نگاه کنیم، همین علامت سوال ها است که تا
حدودی کلیت کارش را -حد اقل دراین آخرین گزیده- ضربه زد. من فکر می-کنم او
این آسیب یا بهتر بگویم این خطر را هم آگاهانه پذیرفت که به ارزش¬های خودش
ثابت بماند. چون بیش از حد معمول شعر و زنده گی را با هم مقایسه می¬کرد.
عفیف شاعری نبود که زنده¬گی هم می¬کرد، او زنده¬گی می کرد، تا شعر باشد.
ممکن دراین گفته اندکی مبالغه راه¬یافته باشد، اما دوستانی که با خلوت¬های
شاعرانه¬ عفیف آشنایی دارند، می¬دانند که او پرچم شعر بود، نه شعر پرچم او.
چون هیچ¬گاه از آدرس شعر به نام و نشان فکر نکرد.اما این شعر بود که برای
او گاهی عقب¬گرد، باری گل زرد و در فرجام کفنِ سرد شد.
چرخشم دور تو جز دایره¬ی درد چه بود
آن همه پیش¬روی، بعد عقب گرد چه بود
هدف از آن همه برفی که سرم باریدی
غیر پیچاندن من در کفن سرد چه بود
جز کلاغی که سر ِآنتن همسایه نشست
با خودش باد خزان آن چه که آورد چه بود
گل زردی که به من هدیه نمودی دیروز
جز جداییِ تو، مفهوم گل زرد چه بود
از زمینی که نباریده برآن بارانی
داس آبادی ما آنچه درو کرد چه بود؟
اگر تخیل آمیز وشاعرانه به کارهای عفیف نگاه کنیم، می¬بینیم که از جانبی
پرسش از مرگ و زنده¬گی در شعر عفیف به کارکرد ارتباطی ظریفی مشغول است.
زیرا شعر او به میل طبعش حرکت نمی¬کند، بل سوخت شعر او درد قفلی¬است که
کلید ندارد اما خیلی عمومی ومتکثر است. درد همراه با ناامیدی و وامانده گی
با چاشنی فکر وفکر وبازهم فکروتصورات دست¬نیافتنی منجربه بی کلیدی¬ترین یا
بهتر بگویم بی¬جواب-ترین پرسش¬ها می¬شود.
اگر نه زنده، چرا دل به زنده گی دادی
اگر نه مرده، چرا از لحد نمی¬خیزی؟
که این تجاهل اشاره به معرفت وشناخت عفیف دارد. عفیف در روزگار ما یگانه
شاعری¬است که به معنای واقعی¬اش سهل و ممتنع کار می¬کند.منشأ کار¬ش درد
وپرسش است، نه پرسشی که پاسخش را نداند؛ بل پرسشی که مخاطب باید با آن یکه
بخورد وبیدار شود. البته شعر بیداریِ بلخ از مولوی بلخی به بعد، دیگر خشک
شده است، اما شعر درد وپرسش با چاشنیِ از هراس همراه عفیف هویت تازه
می¬یابد.
در غزل های« بر اسب لُچ سوارشدن اشتباه کیست؟» و «چه چیزی آرزو کردم چه
چیزی آرزو کردم؟» اگر پرسش تکرار می¬شود، دراین غزل این آشوب به اوج خود
می¬رسد.
کجا روم به کدامین مغاره سر بزنم
به جستجوی تو سر به کدام در بزنم
برای آنکه شبم را به نیشه صبح کنم
گرفته برف، که یک جرعه بیشتر بزنم
کنار پنجره آیم دوباره آه کشم
سپس به سگرت خود یک پُک دگر بزنم
گرفته برف که سگ¬های کوچه مست شوند
به کوچه نشه برایم کمی چکر بزنم
برای زاغ چه آب وهوای مطبوعی¬ست
گرفته برف که یک لحظه بال وپر بزنم
جز انعکاس صدای خودم نمی¬آید
کنار پنجره فریاد هر قدر بزنم
کجا روم به کدامین مغاره سر بزنم
بشر امروز اگر نخواهد مسخ وهم¬رنگ جماعت شود، باید به مغاره سربزندتا مگر
بودا شود. این را عفیف به درستی می فهمد.روی آوردن به مجازستان که همه را
مسخ کرده، نیز نوعی مغاره نشینی مدرن است. ما باهمیم، اما تنهاییم. بشر
امروز چنان در برابر خودش وبرای ازمیان بردن خود و ارزش¬هایش قد علم
کرده-است که نمی¬تواند حتا برای لحظه¬ی درکنار هم بماند. اگر واقعاً درمیان
ما رازدار وغم¬گساری بود که ما می-توانستیم دردهای¬مان را، آرزوهای¬مان را
وشیطنت¬های مان را با او شریک کنیم، امروز این مجاز بی روح تا این حد همراز
وهمراه ما نمی¬شد، ودر سلول¬های ما فرو نمی¬خفت. عفیف از این مجاز بیزار
بود.
بدم میاید ازاین رنگ¬های پاییزی
دیگر علاقه ندارم به رنگ آمیزی
ما امروز از بشروهم¬نوع ما بدمان می آید، چون هراس داریم؛و واقعاً ازخودمان
می¬گریزیم چون به هیولای می مانیم که اگر یکی از رازهای سر به مهر ما نزد
خویشتن ما یا دیگری فاش شود، آنرا به قامت زمان و جهان جامه می¬دوزیم. عفیف
نوعی پناه می¬خواست از بشر نامهربان عصر مجازی که این پناه را درمرگ یافت.
چه انتقام بزرگی که روزگار گرفت
اداره، جان مرا پشت میز کار گرفت
قطار آمد و بلعید موج آدم را
دلم از این همه بلعیدن قطار، گرفت
در نتیجه عفیف را می¬شود شاعر تبعیدی خواند نه منزوی*. او ازنوع انسان جدید
وسرزمین این هیولا، خودش را تبعید کرد. و چون بودا پیش از مرگ از زنده¬گی
دست کشید. باور من حتا به دوستانی که مرگ او را نا به هنگام خوانده اند این
است که او نمی¬توانست دیگر باشد.چون او در کار هایش که جدی¬تر از همه دارو
ندارش درزنده گی بود، به مرگ نزدیک¬تر شده بود. عفیف عمرش به مرگ مناسب
نبود، اما باورش این بود که هر لحظه به مرگ نزدیک ونزدیک¬تر می¬شد، و چنان
که قبلا گفتم نبض شعر عفیف، نبض خونش بود وجریان شعرش رفت وآمد نفس اش.
زیرا او منادی فرهنگ انفرادی بود که ارزشمندی را بی ارزشی معرفی میکرد و
زنده گی را جریان سیال روزمره گی در کوچه وکوی طبیعت میدانست. مخصوصاً در
رفاقت، گاهی فراتر از حد دوستانش رفیقانه فکر می¬کرد و باور می¬نمود.او
می¬خواست پاداش هر امرنیکی باید در همین¬جا برای صاحب نیکی، داده شود.
تردید و تاخیر در دوستی و مهربانی را خلاف اصولش می دانست. آیا به این ستیغ
سخن حافظ باور داشت که همواره زمزمه می¬کرد «آسمان کشتی ارباب هنر
میشکند»،(شیرازی،1347: 57) نمی¬دانیم. اما این امر روشن است که نمی¬توانیم
او را شاعر تجربی بدانیم. اوکارش روحیه ساده¬ی دهاتی داشت، تا مغازه¬یی و
شهری.
کشتم چرا وکشته اگر می¬شدم چرا
آدم کلافه می¬شود از این همه سوال
شب احتمال برف، سحر احتمال برف
نفرین به پیش بینی واین¬قدر احتمال
عشقی که عکس مضحک آنرا کنار راه
یک عکس تیر خورده کشیدیم با زغال
هی میزنند مدرسه¬ها زنگ زنده¬گی
هی می¬دهند مورچه ها دانه انتقال
*-دوستانی اورا در نوارها ونگارش هایشان شاعر بسیار منزوی خوانده اند.
عفیف با شعر زنده¬گی نمی¬کرد بل در شعر زنده گی می کرد. و با شعرش زنده بود
اگر شعرش نبود اصلاً نبود. چون شعر را فراتر از خودش بها ومنزلت می¬داد.
برای همین به مخاطبانِ مثل من؛ ارزش کار عفیف به پاکیزه¬گی، زنده بودن
وتمیزبودنش است. عده¬ی که با دریغ شعر را حرام کرده اند، معنای زنده¬گی در
شعر را درک نمی¬کنند. عفیف اما خوب می¬دانست چون پس از ریاضت¬های فراوان،
تازه از تقلید به نو گرایی، کارش را به سختی ولی خوب عبور داده بود.
سه هفته است منتظرم او نیامده
پی هم سه هفته است که سیگار می کشم
ای چشم¬های خیره به هیچ این¬قدر نپیچ
خوابم گرفته فاژه¬ی کش دار می کشم
میخی دگر بگیر وبه تابوت خود بکوب
در گور خود بخواب ونگو:
من که زنده ام
بهتر که مرده باشی وهر لحظه نشنوی
بد نیست روزگارم
فعلن که زنده ام
این چیست؟ این سیاه¬ترین موش خانه چیست
سقفی که ناگهان ت ترق..تق ...ترق شکست
حالا من آن کلاغ غریبم که رفت ورفت
یک نقطه شد در آخر این سطر ها نشست(همان، باختری:63)
یادداشت: این نوشته به خود عفیف تقدیم می¬شد، چون به یکدیگر وعده سپرده
بودیم که او کارهای تازه¬ی مرا گزینش کند ومن پیرامون آثار او دیدگاه خود
را داشته باشم. او در دو هفته کارهای مرا گزینش کرد ومن که قرار بود برای
این ماموریت اول،تمام مجموعه های او را از بیژن برناویج تسلیم شوم، به
دلایلیِ تا هنوز تسلیم نشده ام. از آنجا که فراز وفرود کار عفیف مستلزم
بررسی علمی¬است که برایش قول داده ام، این نوشتۀ نایکدست یادگار خاطرات
ناآزگارماست که، به پیشگاه گرامی آن روح عظیمِآرام تقدیم می¬شود.
* آخرین غزلی که عفیف باختری درآخرین دیدار برای ما خوانده بود، با دریغ
دراین مجموعه نیست.
روکردها
1- استراترون،پل(1390) آشنایی با ویتگنشتاین، ترجمه علی جواد زاده،
چاپ¬دوم،نشرمرکز، تهران
2- باختری، عفیف.(1396) پدر شعر جهان؛ انتشارات امیری، کابل
3- ریچارد، اریو آرمسترانگ. (1375) اصول نقد ادبی، انتشارات علمی وفرهنگی،
تهران
4- شوپنهاور،آرتور.(1386) جهان همچون اراده وتصور، ترجمه رضاولی یاری،
نشرمرکز، تهران
5- شیرازی، حافظ(1347) دیوان حافظ شیرازی، به کوشش، ناهید فرشاد مهر،
گنجینه، تهران
|