کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

پرتو نادری

    

 
کوتاه سرودهایی از آن سال‌های دور و این سال‌های نزدیک

 

 


شب‌نامه
در امتداد فصل شب
سال‌هاست که روزنامه‌یی نخوانده ام
من بی‌سواد نیستم
چشم‌های من
با الفبای ابتذال عادت نمی‌کنند

صدا


من از سرزمین غریب می‌آیم
با کوله‌بار بی‌گانه‌‌گی‌ام بردوش
و سرود خاموشی‌ام برلب
من یونس صدایم را
آن‌گاه که از رودبار حادثه می‌گذشتم
دیدم،
در کام نهنگی فرو رفت
و تمام هستی من
در صدایم بود.

افراسیاب حادثه


در امتداد دهشت تاریخ
روزی من از کرانۀ رودی
افراسیاب حادثه را دیدم
هم‌راه با جماعت انبوه
از آب‌های تیره گذر کرد
اما دگر مباد!
کز های‌های گریۀ رستم
کاووس را به خنده لبی آشنا شود!
***

خویشاوند

من زبان آیینه را می‌فهمم
حیرت من و حیرت آیینه
از یک نژادند
و ریشه در قبیلۀ دور حقیقت دارند

طلوع آبله

من هم‌زاد روشنایی‌ام
از تاریخ آفتاب خبر دارم
ستاره¬گان،
از آبلۀ دستان من طلوع کرده اند

دل‌تنگی

 
برخطوط قرمز دستانت
سرنوشت آفتاب را نوشته اند
برخیز!
و دستی برافشان
که حضور شب نفسم را
تنگ کرده است
***
تردید !


هرشب، خروس شب
از برج‌های ظلمت پیروز
آن جفت‌های یاوۀ خود را
فریاد می‌زند
آیا برای بار ابد ماکیان صبح
با بیضۀ طلایی خورشید
بدرود گفته است!
 

شعر بلند


شعر بلند اندام تو
در حافظۀ داغ سرانگشتان من،
جاری‌است
شعر بلند اندام تو
هربار که با افاعیل یک بوسه
در وزن سنگین هم آغوشی سرده می‌شود
من در اندیشۀ آنم
که افاعیل هزار و یک بوسۀ دیگر را
چه سان در وزن‌های ناشناختۀ دور
تجربه کنم

نام من

چنان ستاره‌یی،
از مدار شکیبایی خویش رها شده‌ام
سرگردانی‌ام در هیچ منظومه‌یی نمی‌گنجد
هرچند دور نام من
خطی کشیده اند
نام من اما،
هستۀ تلخ یک بادام کوهی¬ست
که هیچ‌گاهی کام دشمن،
از آن شیرین نخواهد شده


سپاس


جام شرابی به من داد
و لقمه نانی
آن‌ جام زهر مار بود
و آن لقمه در گلویم گرفت
سال¬هاست که از بیماری تهوع
رنج می‌برم


غروب


برهنه¬گی اندامش
در افق آیینه تابید
و من در آیینه آفتاب را تماشا کردم
چشمانم خیره شدند
و در یک چشم به هم زدن
آفتاب در افق گشودۀ بازوان من غروب کرده بود
 

مکاشفۀ تازه


اندامت را
چنان موجی از خود رفته‌ای
در میان ساحل گشودۀ بازوان من رها کن
دیرگاهی‌ست،
منظر مکاشفۀ تازه¬یی هستم
****
سرنوشت

ستاره‌یی در آن سوی غروب
بامداد می‌شود
و مرگ
روسیاهی بزرگ‌اش را
طبل می‌زند


آزادی

پرنده که می‌شوم
خورشید بربال‌های من بوسه می‌زند
و من،
سینه درسینۀ بادهای کوهستان
آزادی را در آغوش می‌گیرم

غربت

پرند‌ه‌گان،
غریبانه کوچ کرده اند
درختان،
انجماد فریاد تنهایی من اند

یک پیالۀ بوسۀ داغ

با یک پیاله بوسۀ داغ
ترا به مهمانی خورشید می‌برم
اگر قناعتی باشد
و پیشانی بازی

کوچۀ حسن چپ

زبانم را نمی فهمی
چشم‌هایم را نمی‌خوانی
نمی دانم ،
خانه ات را
در کدام کوچۀ حسن چپ
جست ‌و جو کنم

سلام سبز

کسی را در آن سوی زمان‌های دور
هنوز دوست دارم
کسی که یک روز
پرچم سبز سلام خویش برافراشت
و کبوتران صبر من
دیگر هیچ‌گاهی برنگشتند

سرگردانی

کبوتران پر بریدۀ هشیاری‌ام را
از بام بلند دیوانگی
پرواز داده‌ام
و خود اما؛
به دنبال ارزنی سرگردان‌ام
که در هیچ مزرعۀ سبز خدا نمی‌روید
***
فاصله


ستاره‌گان در خواب اند
و من اسب سپید رویا هایم را
زین زده ام
و نمی دانم از این تاریکی ، تا دهکدۀ بامداد
چند آسمان فاصله است

شراب سیاه


تاریکی چشم‌هایت را
شبانه می‌نوشم
وبامدادان،
خورشید روی دستان من
تخم می‌گذارد

گریز


اگر مرا در آیینه‌یی دیدی
از من برای من سلامی برسان
روزگاری‌‌ست
که از خویشتن گریخته‌ام

دل‌تنگی

 

چنان موش‌های موذی
با سکه‌های دل‌تنگی خود بازی می‌کنم
و بی‌خوابی سنگینم را
چای داغی می‌ریزم
در پیالۀ بامداد

عصیان


در مراسم خاک سپاری ستاره‌گان
با خشم تمام دریاها
سنگ می‌زنم،
بر پیشانی شکستۀ آسمان
شاید کسی از خواب بیدار شود

در کوچۀ گل‌فروشی
چشمان‌ات
نا شناخته‌ترین سکه‌یی‌ست
که در کوچۀ گل‌فروشی
تنها با نرگس عشق
مبادله می‌شود
***
حادثه


چشم‌هایت دو پرستوی دیوانه اند
که هفت اقلیم عشق را
در یک پرواز
بهار کرده اند
چشم‌هایت زیبا ترین حادثۀ آفرینش اند

هم‌سفر
دیوانه‌گی‌هایم،
با من قدم می‌زنند
در خیابانی که هشیاری وجدان‌اش را
به حراج گذاشته است
***
نشانی


پیش از آن که بمیرم
روی سنگ گور من نوشته اند
مرد خوش بخت!
از دهکدۀ تنهایی!
که هرروز،
سه صد و شصت و پنج بار مرده است

پشت به دیوار


چنان دریوزه‎گر پیر
پشت به دیوار مرگ نشسته‌ام
امروز،
دسته گلی برای من بفرست
که فردا
در گورستان‌های گم‌نام
رسم گل گذاری نیست

چراغ


در واپسین لحظۀ دیدار
گرمای نفس‌های ترا
به حافظه می‌سپارم
تا درشبان سرد زمستانی
چراغی داشته باشم
و گرمایی

از مسجد من تا مسجد تو


در روزگارما
عاشقان خدا سنگ‌واره شده اند
و دیگر هیچ پرنده‌یی
درهوای دیدار سیمرغی پر نمی‌زند
و خدا،
از مسجد من تا مسجد تو
هزار چهرۀ دیگر گونه دارد

زنده‌گی

چقدر از تو بی‌زارم
ای روسپی سرگردان!
ای زنده‌گی!
من سگ نیستم؛
اما تو چنان استخوانی
در گلوی من گیر کرده‌ای
من گلوی خونین‌ام را
با روشنایی صبر خویش درمان می‌کنم

طبیب عشق


چشم‌هایش بیمار است
می‌روم و بوسه‌هایم را
قطره،
قطره،
درجام جادویی چشم‌هایش می‌ریزم
من شاعرم،
طبیب عشقم
و خاصیت گل‌های بوسه را
هزار بار بهتر از بوعلی سینای بلخی می‌دانم
***
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۰۰    سال  سیـــــــــزدهم                     عقرب/قوس   ۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی      شانزدهم نومبـــــــــــــــر  ۲۰۱۷