وقتیروزنامههایجهانرا میخوانم
خبرعجیبیشانههایمرا تکانمیدهد
دیگرهیچ ماهی بهرودخانه نخواهد ریخت
غمتنهااقیانوسیاستکهجهانیمیشود
در من
۲
دریچهرا ببند!
پردهرا پایینبکشخانم!
میخواهمتنهاباشم
باموهایتکه
آبمیریزد رویگلدانهایخالی
۳
چه مرگهایی که پراکندهاند
در ما
علفهایی که در زانوان ما زرد میشوند
چراغهایی که تاریکی را به دستمان میدهند
گرگهایی که نفسهاشان را به ما میبخشند
در زبان ما
به دندانهای ما شناور میشوند
پلنگانی که یادمان میدهند
چگونه بکشیم
تا زنده بمانیم
۴
درختان پراز سنگ میشوند
درهها پر از برگ
منابربارانیامکه
گنجشکانجهان از چشمانم پرواز میکنند |