از صبح، از سپیده دم از بیکران بگو
ای عشق از طلوع دلانگیزِ جان بگو
دستِ مرا بگیر فراسوی مهر و ماه
با خود ببر به آن سرِ این آسمان...بگو
با خود ببر مرا به جهانِ دو بازویت
آنجا که نیست حرف و حدیثِ زمان....بگو
خشکیدهام، صدای تو سیراب میکند
این روح تشنه را، بگو، ای مهربان، بگو
پاییز لحظههای مرا پُرترانه کن
همناله با ترنم باران بخوان، بگو
واکن دریچهی دل تنگت، غزل ببار
چون شعر واژه واژه بیا، بی امان بگو
پلکی بزن شکوفه زند برگ و بار شعر
ای چشم روشنت غزلی ناگهان، بگو
پیش از تو هرچه بود جهانم سکون بود
اینک به رقص آمده جان و جهان، بگو
حُسنِ ختام قصّهی اقبال من تویی
ای قهرمانِ زنده دلِ داستان، بگو
حمید_ضرابی
28 اکتوبر2017 |