"شگفتی آور است، زمستان هواخوری در پغمان."
" آری، آری شگفتی آور است. ولی من از کارهای شگفتی آور خوشم می آید."
"تنها می روی؟"
" نه، من هرگز تنها به جایی نمی روم. تنهایی خیلی رنج آور است. بلی، بلی
رنج آور. تنهایی هیچ و پوچ است، از تنهایی بترسید و بپرهیزید. انسان تنها
به بیراهه می رود، گمراه می شود و کارش به شکست می انجامد. باور کنید که به
شکست می انجامد..."
"پس شما تنها نیستید؟"
" آخر من خو، در بارۀ تنهایی به قدر کافی گپ زدم..."
" عجیب است، نمی توان باور کرد، در این زمستان، در این برف باری، هواخوری
در پغمان!"
" راستی هم که برای آدم های معمولی قابل باور نیست، مگر ..."
دیگر چیزی نگفت و خاموشانه نگاه هایش را به هم صحبتش بخیه کرد. لحظه ها به
او نگریست و بعد با پنسلی که در دست داشت به کاغذی خط خط کرد. خط های گونه
گونه، شاخچه، گل، برگ، جویچه، کوه، سنگلاخ، کله های آدم و حیوان و چیزهای
نامفهوم زیادی رسم نمود... کلمه های: "اندیشه، خاطره، چرت، خودآگاه،
ناخودآگاه، جهان درونی، جهان بیرونی، اراده و تصمیم" را جدا جدا و کنده
کنده نوشت. سپس با دقت و احتیاط مانند یک رسام حرفه ای نوک پنسل را آهسته
آهسته به رخسار صاف کاغذ کشید. وقتی پنسل را از روی کاغذ برداشت دختر زیبای
لاغر اندامی با دو شاخه گیسوی بافته شده، چهرۀ متفکر و لباس ساده، در آن
نقش شده بود، کتابی در دست داشت و راه پر پیچ و خمی، در پیش داشت... در پای
تصویر این کلمه ها افتاده بود: "عشق من."
او در حالی که پنجه اش در لای موهایش بود و موهایش را با انگشت هایش تاب می
داد با دیده های اندوه باری به چیزهای رسم شده می نگریست و نرم نرمک زمزمه
می کرد: "عشق من... عشق من... و ..."
هم صحبتش که با شگفتی او را می نگریست، برخاسته گفت: "بهتر است شما را با
عشقت تنها بگذارم."
او به رسم تایید سرش را تکان داد و پس از خداحافظی با وی باز رهسپار جهان
دورنی اش شد...
* * *
چه محیط آرامی، چه هوای تازه ای، چه فضای دلکشی، همه چیز لباس صلح
پوشیده اند، گردشگاهها، چمنزارها، گل بوته ها، مزرعه ها، درختها، سنگلاخ،
تپه ها و ... همه چیز نقره فام است. دانه های برف چرخک زنان می آیند و
سرزمین زیبای پغمان را با زر سپید می آرایند.
طبیعت مثلی که به خواب رفته باشد. هیچ گونه سرو صدای آزاردهنده یی نیست.
تنها گنجشک ها، گاه گاهی چیق چیق شادی آور شان به رشته های چرت انسان
پنجالک می زنند و گاه گاهی هم، آهنگهای شورانگیز دریاچه و جویبارها گوشها
را نوازش می دهند. هیچ مزاحمی نیست و تمام گردشگاهها آزاد است ...
او بازو به بازوی دختر جوانی، طوری که شانه به شانۀ هم تکیه داده اند،
خاموشانه در لا به لای درخت ها، برف لگد می کنند و از غژغژ آن لذت می برند.
موزه های شان بالا تر از بُجلک، میان برفها فرو می روند. گاهی تعادل شان را
از دست داده روی هم می افتند و باز به کمک هم برخاسته برفها را از لباس هم
تکانده به گردش ادامه می دهند. گاهی به درختها تکیه داده رو به روی هم می
ایستند و از قات شاخه های پر شکوفه نگاه های ژرف پر معنا و پرسندۀ شان را
به هم می دوزند. لحظه ها بی سخن با هم نگاه می کنند، نگاه می کنند و نگاه
می کنند... باز هم به گردش می پردازند و او خطاب به دختر می گوید:
"عزیزا کاسۀ چشمم سرایت
میان هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
ز مژگانم خلد خاری به پایت"
دختر را بر سر و صورت او می ریزاند. آن گاه لب های یاقوتی اش می شکفند و
دندانهای گاهی در زیر شاخه های انبوهی، شاخه هایی که از پاغنده های سیم گون
برف پر شکوفه شده اند، می ایستد و با تکان دادن آنها شکوفه های برف سپید تر
از برفش نمایان می گردند...
او در پاسخ این شوخی محبت آمیز و این لبخند شورانگیز به آواز بلند فریاد می
زند: "ای عشق تو جاودان هستی، تو انگیزۀ زندگی هستی، تو در همۀ مراحل
تاریخی و در هرگونه شرایط اجتماعی در بین تمام انسانها فرمانروای بی رقیب
هستی، تو درخشنده تر و زیباتر شده می روی. درود بر تو ای مایۀ زندگی!"
بعد روی برفها چَت می افتد و دیده هایش را از لای شاخه های پوشیده از برف
به آسمان می دوزد. از زیر عینکش فرود آمدن رقصان رقصان دانه گک های برف را
تماشا می کند. کم کمک رخسارش در زیر دانه های برف ناپدید می گردد و تمام
وجودش را قشر سیم گونی می پوشاند. او آرام آرام در دنیای خودش سیر می کند.
در بارۀ زندگی، در بارۀ خوشبختی انسانها و در بارۀ عشق و دوستی می
اندیشد... آن گاهی که او غرق این اندیشه ها است گونه های گرم و نرمی صورت
سردش را داغ می سازد. موهای با طراوتی به رخسارهای وی می لغزند و عطر نشاط
آوری دماغش را تازه می کند. سراپای وجودش را آتش می گیرد. بازوهایش به کمر
کسی هر چه تنگ تر حلقه می شود. دیوانه وار در آغوشش می فشارد. در سر و
صورت، گردن و گیسو های او جایی را بی بوسه نمی ماند...
بعد هر دو لوتک زنان در برفها رویهم می غلتند و می غلتند. سپس او با شتاب
بر می خیزد و دختر را روی دستهایش می گیرد. کلاه پشمی و مفلر دختر به سویی
می افتد و زلفهایش روی برف ها کشیده می شود. او در حالی که وی را روی دست
دارد، رقص کنان می چرخد و به آواز بلند می گوید: "ای زندگی چه قدر زیبایی،
ای کاش زیبایی هایت برای همه قابل درک می بود و برای همه میسر می شد!"
طبیعت انعکاس صدای او را با آهنگ زیبا تری پس می دهد.
آن گاهی که وی لب هایش را به لب های دختر نزدیک می نماید، دختر با شتاب خود
را به آن سو پرتاب می کند. با نگاه ملامت باری به سوی او می نگرد. او خجالت
زده کلاه و مفلر دختر را از روی برف ها می گیرد و به جانب وی گام بر می
دارد. وقتی نزدیکش می رسد، دختر سوی دریاچه می گریزد. دختر پیش و او به
دنبالش می دود. می دوند و می دوند. گاهی یکی روی برفها می غلتد و گاهی
دیگری، و همان طور افتان و خیزان به کنار دریاچه می رسند و از خستگی نفسک
می زنند. هر دو نزدیک هم نشسته چنگال هایشان را پر از برف نموده بالای هم
می پاشند. بعد روی برف ها می خوابند.
دیگر برف نمی بارد. ابرها پاره پاره شده و قطعه های نیلگون آسمان پدیدار می
شود. گاه گاهی آفتاب رخ می نماید و در پرتو گرمی زندگی بخش آن وادی پر برف
پغمان شادمانه می درخشد.
او کلاه و مفلر دختر را زیر سر وی مانده و دست خود را نیز در زیر گیسوهای
او جا می دهند. بعد هر دو خاموشانه مرغکان چشم هایشان را به سوی آسمان
پرواز می دهند و به تماشای فرار ابرهای سیاه می پردازند. کم کم سیاهی ها از
آسمان لاجوردین نابود می شوند و آفتاب رخشان، بی ریا و مساویانه به همۀ
موجودات نیرو می بخشد.
او در حالی که یک دستش زیر سر دختر می باشد، برخاسته دیده هایش را به چهرۀ
پاکیزۀ او می اندازد و در برابر آیینۀ چشم هایش قرار می گیرد. بعد از لختی
با دست دیگرش پستان های او را تکان داده می گوید: "برخیز، برخیز که روز
زیبایی است. روز روشنی پس از تاریکی..."
دختر هر دو دستش را به دور گردن او حلقه نموده بر می خیزد.
هر دو برفهای لباس هایشان را می تکانند بالاپوش هایشان را آن سو تر روی
تخته سنگی، آن جایی که سبزه های نورسته در کناره های دریاچه، زیر نور آفتاب
جلوه نمایی می کردند، هموار نموده می نشینند.
دختر خواست گیسوهایش را شانه زده از نو چوتی کند. او خواهش نمود تا اجازۀ
اجرای این کار به وی داده شود. دختر لبخند زنان گفت: "خوب... قبول است...
زیرا گفته شده: تا توانی دلی به دست آور، دل شکستن هنر نمی باشد."
"آفرین، آفرین، آفرین، بی شک که دختر فداکار و انسان با احساسی هستی."
او در حالی زلفهای دختر را به دقت شانه می زد، برایش گفت: "چه می شود تا من
از افسون زلف هایت بِرَهم، یگان قصه کنی."
"چی قصه کنم؟"
"از قصه های زندگی... از همان قصه های شورانگیز و روان بخش..."
دختر که با دستهای قشنگش علفهای تازه را لمس می کرد و سنگچل های شسته را از
میان آب های صاف گرفته روی برف ها می انداخت، گفت: "از قصه های دور و دراز
می گذریم. اگر اجازه باشد من تنها چند پرسش طرح می نمایم و تو پاسخ بده."
او که از شانه زدن گیسوهای دختر فارغ شده و می خواست به چوتی کردن آغاز
نماید، در حالی که غنچه ای از زلفهای پاکیزه و شانه زدۀ او را در دست داشت،
گفت: "بفرمایید، بفرمایید."
دختر همان گونه که به بازی با علفها و سنگچلها مشغول بود، پرسید: "از چه
چیزها در زندگی بسیار رنج می بری؟"
"از درک نشدن، ناشناخته ماندن و ریاکاری و از زندگی بدون هدف، بدون عشق و
بدون دوستی..."
"از مرگ می ترسی؟"
"از بعضی مرگ ها..."
دختر ساکت شد و با هر دو دستش آب را لپ لپ گرفته بر علفهای آن سوی دریاچه
پاشید. نخست آهسته آهسته می پاشید، ناگهان با شتاب تر شد. با شتاب تر و با
شتاب تر. طوری با شتاب لپ های آب را می گرفت و با سرعت می پاشید که تمام
اندامش می لرزید و گیسوهایش این سو و آن سو می لغزید. او که در این حالت
نمی توانست به چوتی کردن گیسوهای وی ادامه دهد، دست های دختر را هر چه
فشرده تر به دست هایش گرفته از عملش باز داشت. آن گاه لب هایش را روی دست
های دختر چسانده گفت: "چی دست های نرم و تازه، چی دست های قشنگ و ظریف."
ناگهان دختر با شتاب برخاست و به آن سوی دریچه خیز زد و گفت: "عاشق من
هستی؟"
"از دل و جان."
"تعجب انگیز است."
"چرا تعجب انگیز باشد."
"برای این که من آن قدر دختر زیبایی نیستم..."
او دیوانه وار خود را به دختر رسانیده در آغوشش فشرد. طوری حلقه های
بازویش را به دور سینۀ او تنگ کرد که دختر نتوانست سخن هایش را به آخر
رساند. صورت زیبا و گیسوهای سحرانگیز او را پر از بوسه کرد. بعد گونه های
او را در میان دست هایش گرفته در حالی که چشم هایش را به چهرۀ خیال پرور او
دوخته بود، با لهجۀ اعتراف آمیز، شرم آگین و بی ریا آغاز سخن کرد: "من که
سالهای آخر جوانی ام را می گذرانم، نه از زیبایی برخوردارم و نه ثروتی دارم
و نه افتخاراتی از اصل و نسبم، آری همان چیزهایی که دوشیزگان معمولی را جلب
می کند. شاید برای جلب تو هم که برتر از دوشیزگان معمولی هستی، چیزی نداشته
باشم... مگر بدان و آگاه باش که تو عشق من هستی و من نمی توانم این عشق را
در هر جا و هر حالت اظهار و افشا نمایم... می ترسم این افشاگری موجب انزجار
و اندوه تو گردد. انزجار و اندوه تو برای من تحمل ناپذیر است. آری آری تحمل
ناپذیر... بگذار من خاموشانه در آتش این عشق بسوزم و جاودانه از لذتش
برخوردار باشم..."
نگاه او در ژرفای نگاه دختر پیش رفته بود. آهسته پیشانی اش را به پیشانی او
تکیه داده گفت: "ای کاش مرا درک می کردی و می شناختی و چنان دوستم می داشتی
که من ترا دوست دارم."
لختی خاموش ماندند. بعد از هم جدا شده یکی از این سو و یکی در آن سوی
دریاچه بی سخن نشستند، نشستند، و...
طبیعت، زیبایی مست کننده داشت. او در قلب این زیبایی بازو به بازوی دختر،
در مسیر دریاچه گام بر می داشت. (مسیر دریاچه پر پیچ و خم بود و از ژرفنای
دره می گذشت...) ناگهان متوجه نفر سوم شد که آنان را دنبال می نمود. او،
نفر سوم، این مزاحم حرفه ای را می شناخت. از دیدن وی اوقاتش تلخ شد؛ حالش
متشنج گردید. رشته های زرین چرت های رنگین عاطفی اش از هم گسیخت و کاخ های
مرمرین اندیشه های هنری اش فروریخت. لختی در جایش میخکوب شد و سپس در
پیرامونش نظر انداخت، هیچ کس نبود. تنها او بود و اندیشه ها و خیال هایش.
لحظه ها در یک حالت بی حالی بود... بعد بی محابا فریاد کشید: "زنده باد
عشق! با این همه پندارهای دل پذیرش!"
|