لحظهای با خود بودم، از همه چیز بریده. به آرامش فکری و
درونی خود میاندیشیدم. در زندگی لحظاتیهست که نمیشود از شکوهمندی آن
تعریف و تصویر مشخص بیرون داد. از آلوده گی های صوتی، از روزمره گی کشنده و
بیهوده، کنده بودم. به اتاقی که در آن سکوت و آرامش برقرار بود، لمیدم. هوا
کمی خنک بود. به آفتابی که از پنجره می تابید، پناه بردم. بار بار با خود
گفتم: هیچ میدانی لحظه ای با خود بودن چه با شکوه است؟
هیچ می دانی که غرق شدن در روزمره گی کشنده است، هیچ می دانی که برده عادات
خود شدن، به بیراه رفتن است. پس از تاملی با خود، کوشیدم پرسشی مطرح نکنم.
آرامش آن لحظهها، بسان خیره شدن در شگفتیهایی طبیعت در بامدادان بهار
بود. مثل چک زدن یک سیب زرد، یا سرخ، مثل آرام گرفتن در حوض آب گرم و یا
نوشیدن شیر با عسل پس از یک دوش و یا نرمش....
آن لحظه چنین بود. در ذهنم یاد و خاطره ای روزگاری چنگ انداخت (1380خورشید)
که دزدانه کنار تیپ پدرم می نشستم و آهنگهای فرهاد دریا را می شنیدم. درست
به یاد دارم، سال 1379 خورشیدی بود که برادربزرگم در بین کالا دو تا کست
رادیویی فرهاد دریا را از پشاور پاکستان آورد بود. آن روزها، با نام و
آهنگهای دریا تازه آشنا شده بودم. دریا را آن روزها کشف کردهام. به
عکسها و مطلع آهنگهای دریا در پشت کست خیره میشدم. البوم شیر و شکر و
کست هفتم فرهاد دریا، با ارزش ترین تفریح ذهنی و ترنگ زندگیام شده بود.
آن روزها برای بار نخست نام قهار عاصی را خواندم. چند شعر عاصی را در
آهنگهایی دریا شنیدم. شعرهایی که برایم، حلاوت و تازگی داشتند، شعر عاصی
در آن روزگار برایم، شور و لذت خاص داشت. واژه ها و ترکیبات شعر عاصی بوی
صفا و صمیمیت می داد، شعرهایی که خوانده بودم- تصویرهایی ذهنی و شاعرانگی
بود، که واقعیت و عینیت آن را در محلهیی مان می دیدم. بعدها بیشتر، شعرهای
عاصی را خواندم. درشعرهای عاصی شور و حرکتی را دیدم که نشانی از یک زبان
زنده شاعرانگی بود، شعری که در بند سنت های محاسبه شده و قالبی نیست.
عاصی صدای مردم درد دیده خود بود. در سال های آتش و خون زیست، آن
روزگارمردم با دربدری و محنتها زندگی می کردند. شعر عاصی از پسند مردم
مقبولیت گرفت. جسور و بی باک بود، در مقابل ستم، استبداد و نابرابری روزگار
اش ایستاد، برای آزادی و آزادگی سرود. هر باری که شعر"کابل ای کابل" عاصی
را که در یک خرابه ای کابل ایستاده است و با لحن اعتراضی و صدای بلند می
خواند، می شنوم، تصویری که از عاصی در ذهنم شکل می گیرد، عاصی را انسان پاک
سرشت، با وجدان بیدار می بینم که از انسان، آزادی، شهرکابل پاسداری می کند.
کابل ای کابل!
من تو را و بی کسی های تو را تصویر خواهم کرد
من تو را در چیغهای خویش گور خواهم کرد، گریه خواهم کرد
با هزاران زخم ناسورت، وزن خواهم کرد، خونت را با غزل هایم
من تو را با طبل خونین خودت آواز خواهم خواند
دردهایت ساز نامیمون بربادیت را طرح خواهد کرد
عبدالقهار عاصی
یا در جای دیگر:
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه برباد رفتهی کابل!
چقدر دور ماندهی از خویش
وه چه از یاد رفتهی کابل!
عاصی
به شاعرانگی اش چنین اعتراف کرده بود:"صدای ریختن برگهای سپیدار باغ و
رودخانه نزدیک محله مان از همان زمان در رگهایم جاریست. تلخیها، زخم و
بیدادها شاعرم کرد". برای این شاعر بزرگ، آزادگی والاترین ارزش انسانی بود.
بارها از زبان حیدری وجودی از ویژگی ها و سرشت پاک انسانی او شنیده ام.
عاصی به شدت متاثر از دنیای فکری مولانا و بیدل بوده، به گفته ای حیدری
وجودی، هرازگاهی شعر بیدل یا مولانا می خواند، به سیاق آن شعر می سرود.
بیشترینه کسانی که با شعر عاصی آشنا شدند، از طریق آهنگهای فرهاد دریا
بوده و هست. دریا و عاصی یار و رفیق هم بودند، راکت های کور کابل عاصی را
از دریا گرفت، عاصی را از مردمش گرفت. اما شعر عاصی جاودانه خواهد بود.
دریا فراتر از یک هنرمند، عاشق است، جنون ادبی و هنری او ستودنی است. شعر
بیدل، شعر مولانا، شعر عاصی که از حنجره دریا سرود شد، روح جاودانگی را می
شود در آن دید.
دیروز با شنیدن چند آهنگ دریا، با تمام وجود و احساس، حس کردم که دریا
فراتر از یک هنرمند، عارف است، عاشق است. کار هنری برایش مقدس است، برای
هنر می خواند. سرودهایی که می شود در آن خود را یافت.
یاد عاصی گرامی- سرودهای دریا بی پایان
عظمالدین برکی |