کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

قسیم سروش

    

 
چرا این طور باشد

 

 

 

دنیای داستان، دنیای زنده گی و پاره مهمی از میراث فرهنگی هر قوم و ملتی است که ریشه های عمیقی در تار پود    زنده گی انسان دارد.

داستان ها قدرت سحر انگیز در انتقال مفاهیم به مردم داشته و از همین جاست که اندیشه وران و خامه زنان به طور مداوم، افکار شانرا بیشترینه در قالب داستان ها گنجانیده و به مردم انتقال می دهند.

از جانب دیگر، بر رغم اینکه ضرورت گویش داستان، امر محتوم بوده، شنیدن داستان نیز از یک نیاز متقابل ناشی می شود و یک رابطه دو سویه بین گوینده و شنونده و یا نویسنده داستان و خواننده ایجاد می کند.

داستان هر قومی، رنگ و بوی بومی خودش را داشته و نمادی از ساختار روحی همان قوم است. پیشینه هنر داستان نویسی در افغانستان، به گذشته بسیار دور از امروز بر نمی گردد.

داستان نگاری تک تک و خال خال آغاز شد و آرام آرام به گرایشی مبدل گشت که تعداد زیادی از قلم زنان را به خود معطوف کرد.

داکترحمیرا قادری یکی از رهنوردان این راه است که تا حال مجموعه داستان کوتاه های ( گوشواره انیس ) رمان ( نقره، دختر دریای کابل ) رمان ( نقش شکار آهو ) و کتابی تحت عنوان ( بررسی روند داستان نویسی در افغانستان ) را نوشته است.

در حال تعمد من این است که نگرشی بر یکی از داستان کوتاه های مجموعه ( گوشواره انیس ) داشته باشم و در این باره باب بحث را بگشایم.

مجموعه داستانی یاد شده حاوی یازده داستان کوتاه است که من داستان کوتاه ( گللک هفت بلا ) را بر می گزینم.

از آن جائیکه داستان کوتاه، آئینه تمام نمای آنات و دگرگونی های زنده گیی بشر است ، بالطبع برای بیان این دگرگونی ها، به چارچوب های فنی متنوعی نیازمندیم، از اینروست که داستان کوتاه معمولاً محمل تجریه های تازه نویسنده گان بوده و این تجربه ها در فورم های مختلف داستانی، به ویژه  در قالب های مختلف داستان کوتاه نویسی پیاده می شوند.

در همین آغاز می خواهم بگویم که بر فراز  مجموعه داستان کوتاه های ( گوشواره انیس ) نوعی ( ادبیات اندوه ) سایه انداخته است.

از یک زاویه دید بیرونی، خواننده غیر بومی و نا آشنا با ویژه گی های مکان داستان، بهتر می تواند اندوه زدگی و فضای دود اندود داستان را ببیند و تشخیص دهد.

هر چند ( مکان ) خود، در این داستان کوتاه، در هاله یی از غبار بیگانگی و نا آشنایی پیچیده و خواننده نمی تواند  بفهمد که حادثه در کجا به وقوع پیوسته است. نویسنده توضیحی در مورد نداده است، زیرا زبان این وضاحت، در داستان کوتاه مورد بحث، لال است.

البته من عامداً نخواستم اصطلاح ( محیط ) را به جای ( مکان ) بکار برم. زیرا، ظاهراً محیط به تمام آن آرایه هایی گفته می شود که داستان را با رقت، دقت و ظرافت زیاد زینت می بخشند، با یک تحلیل هندسی، قطر دایره ( محیط ) در داستان به مراتب بزرگتر از ( مکان ) آن است و از وسعت بیشتری برخوردار است و یا به عباره دیگر (مکان) از عناصر ( محیط ) است.

بدون هیچ اغماضی، بیان باید کرد که محیط داستان مورد بحث از عناصر و مرکبات لازمی دیگری هم تهی است که در جا و موقعش به آن خواهم پرداخت. اما، آنچه در این داستان بسیار برجسته می نماید، اینست که خواننده نمی تواند روایت را بر بنیاد هیچ فورمی از فورم های قرار دادی داستان کوتاه نویسی بسنجد. بر خلاف همه آنچه به نام داستان کوتاه، در تاریخ مکتوب بشری ثبت گردیده است، در سطر اول داستان ( گلگ هفت بلا ) اوج داستان، که همانا کشته شدن (گلگ هفت بلا) است، نقل می شود. بعد از ذکر اوجگاه ( کلایمکس ) داستان، راوی میرود تا حوادث ماضیه را جسته گریخته، به طور منقطع، بدون در نظر داشت اینکه حوادث را به ترتیب توالی زمان به هم گره بزند و یک رابطه منطقی میان حوادث بیافریند، روایت می کند.

البته نقل این توته پاره های نا مرتبط به هم در گلک هفت بلا، فقط ذکر خاطراتی است که از مخیله راوی عبور می کند که از اهمیت چندانی برای ساختن یک داستان کوتاه برخوردار نیست و نوعی روان پریشی در گفتار وجود دارد.

راوی داستان را با این سطر آغاز می کند: ( گلک هفت بلا را کشته بود. )

خواننده را بگذاریم به جایش، که حتی کارشناس جنایی هم نمی تواند با وصف موجودیت ادله و علایم جرمی فراوان  DNA قاتل را تا آخرین لحظه شناسایی نماید.

در واقع  ( گلک هفت بلا )  یک فرد تفنگدار و به قول صادق هدایت در بوف کور ( خنزر و پنزر) است.

که راس تعدادی از تفنگداران دیگر قرار دارد که از ارتکاب هیچ عمل غیر انسانی دریغ نمی کند.

به جان و مال و ناموس خانوده های مسکونی در همان مکان ( وصف ناشده ) می افتد و هر چه می خواهد باید بر وفق مرداش انجام پذیرد که روزی کشته می شود ( توسط قاتل نا شناخته ) و در داستان حسینا، لیدا همصنفش حسینا، پدر و مادر حسینا ، گلک هفت بلا، کاراکتر های داستان اند.

( گلک هفت بلا ) حسینا را روز ها در راه مکتب تعقیب می کند و سر انجام شبی با افرادش عقب دروازه منزل حسینا می آید و در نتیجه او را در قید نکاحش در می آورد . او زن دیگری هم قبل از حسینا داشته، که او را گلک خودش کشته و جسدش را دفن کرده است و پس از گذشت هفت ماه از نکاح با حسینا، گلک زن دیگری می آورد و شب شیرینی گرفتن ، حسینا را که گریه میکند و نا گزیر در همان حال، بایستی دستار گلک را نیز اتو می کرد، از ریزش قطرات اشک او بر لباس گلک لکه می افتد، گلک با دیدن لکه، با ته تفنگ به سینه حسینا می کوبد.

پس از این، آنچه درین به اصطلاح داستان کوتاه رقم می خورد، همه بیان حالتی از له شدگی و شوربختی حسینا است از همین جا تار خام روایت از دست روایتگر می گسلد و داستان در پرتگاه نا مفهومی، هذیان گویی و پریشانی می افتد، صفحات زیادی رقم می خورند، لاکن خواننده دیگر نمی تواند از آن سیاهه ها، سر در آورد و هنوز ذهنش دستخوش آشفتگی می شود.

تازه گی دارد که نویسنده یی، بزنگاه داستان را در سطر اول داستانش می آورد و پس از آن می پردازد به ذکر مسببات.

فکر نمی کنم دیگر برای خواننده، هر آنچه پس از ذکر حادثه قتل گلک ( اوج داستان) می آید، القا کننده تاثیری باشد. زیرا عنصر انتظار در خواننده می میرد. در حالیکه معمولاً نقل داستان، در تجارب بزرگان ادب، طوری بوده که از طرح یک مقدمه آرام بطرف ذکر حوادثی می روند که آن حوادث، اعم از اصلی و فرعی، دست به دست هم داده تا اینکه داستان به نقطه بزنگاه میرسد خواننده حدس و گمان هایی می زند و مسیر داستان را می کوشد کشف و پیشگویی و پیش بینی نماید. یعنی خواننده گام به گام  با نویسنده در جهتی راه می افتد که حادثه بزرگی در شرف وقوع است، که همان اوج است.

کار داکتر قادری به این روال نیست. نقاط گنگ و مبهم در سراسر داستان چهره می نمایند.

در داستان که نباید، هم گره کوری وجود داشته باشد، درینجا با موارد زیادی از آن بر می خوریم.

نویسنده که نتواند عطش خواننده را بر طرف وادار با ارایه هایش سیراب و اقناع کند، معلوم دار که به کار ناقصی دست برده است.

اگر به مشکل بتوانم به آن داستان کوتاه، بگویم، در این صورت نباید از وجود رگه های ژورنالستیک در آن انکار کرد. زیرا پرسش های پاسخ نیاقته، همه جنبه اقتراحی می یابند و ذهن خواننده را در معرض آزمایش هوش قرار می دهد، که در نگارش داستان، این روش اصلاً سابقه یی نداشته است. داوری بر قوت و ضعف داستان، عملاً بر بنیاد کاربرد تکنیک و فن و لوازم دیگری صورت می گیرد.

با توجه به بالا، داستان ( گلک هفت بلا )  از منظر اعتنا به فورم، تکنیک و رابطه بده و بستان نویسنده و خواننده، به اصطلاح از چفت و بست محکمی برخوردار نیست و نیز چنانکه باید نقل رشته حوادث که باید تکیه بر موجبیت و رابطه علت و معلول آن حادثه ها باشد، این طور نبوده، که بی نهایت شل و بی مزه هم است.

به توصیف از آدم ها، طبیعت، محیط، و سایر چیز ها هم، به عنوان یک ارزش هنری، توجهی صورت نگرفته است. استفاده از این مصالح، در بالا بردن ذایقه اثر هنری، به خصوص در داستان کوتاه، از بدیهات است.

باری اگر به ( گلک هفت بلا ) از زاویه دیگری نظر اندازیم، به مشکلات بزرگتری بر خواهیم خورد و این مواجهه، از آنست که نویسنده بازهم دچار سهل پنداری می شود.

خوب است اگر اندکی بر بنیاد کاربرد لفظ و علایم و نشانه های نوشتاری و عیوب صوری داستان نیز، مکثی داشته باشیم. شناخت جنبه های درونی و معنوی داستان که از اهم مهمات است، همه و همه به مدد یک زبان روان، افاده می شوند.

فقط مواردی از کاربرد علایم:

(حسینا ) بیرون آمد و نشست رو به روی گلک دور از او :

-          خوب گلک خان ؟ کلاهت چپه افتاده ؟  شاخه اسپیشلت ( اشاره به مندیل اسپیشل گلک ) را صاف کن توکه کم آدم نیستی ؟ راه که میروی ....

این خطابیه یی از حسینا به گلک است . گذاشتن علامه سوالیه پس از خطابیه ( خوب گلک خان ) بسیار بیجاست، زیرا، این خطابیه یا ندائیه است که ایجاب می کند در اخیر آن ( ! ) گذاشت . نه سوالیه ( ؟ ). روی همرفته، در ادامه آن :

-          کلاهت چپه افتاده ؟

بار دیگر استفاده نا درست ( ؟ )

و یا بار دیگر :

-          شاخه اسپیشلت را صاف کن تو که کم آدم نیستی ؟

چرا بجای گذاشتن یک نقطه ( . ) ، سوالیه می گذارد. در حالیکه پرسشی مطرح نگردیده است.

در جای دیگر :

( حسینا ) شوربا ها را چرب می پخت. و آخر شب ها وقتی گلک از کنارش بلند می شد ....

بعد از جمله ( شوربا ها را چرب می پخت ) کاربرد یک نقطه ( .) و در پی آن کاربرد ( و ) در کنار هم چه مفهومی دارد آیا می توان آنرا توجیه نمود؟

اگر بر فرض برای یک لحظه خود را در موقعیت یک دریور قیاس می کنیم، کاربرد علامه (. ) در اخیر یک جمله خبری به معنی ( برک) و در پی آن استفاده  بیدرنگ از ( و) ربطیه، به معنی ( اکسلیتر ) خواهد بود، یعنی همزمان دریور دو پایش را بالای برک و اکسلیتر گذاشته  و هر دو را می فشارد. حدس بزنید چه خواهد.

به همین منوال، علامه گذاری، که خواننده را دست گرفته ، از جاده های سطر ها و محیط  داستان در کل عبور می دهد تقریباً در اکثر موارد کاربردی، اشتباه آلود است، که به نمونه هایی از ده ها، اشاره گردید. علامات ظاهراً کوچک اند، لیک، نقش بزرگی در سلامتی نوشته ها دارند.

در نوشتار امروز ضرورت  نقطه گذاری دقیق، یک امر اجتناب نا پذیر است. حال که روی سخن، تنها با داستان است، امروز داستان هم یک پدیده شنیداری است و هم دیداری. اگر تنها شنیداری بود و از کسی به کسی با زبان قال نقل می گردید، که حرفی نبود. لیک، دیگر این طور نیست، داستان امروز بیشترینه، دیداری است و خواننده ها آنرا در خطوط و سطر ها می خواند، اینست که علامه گذاری، که مجموعه عوامل شرطی برای سواد کتابت ( خواندن و نوشتن ) است، برای خواننده و نویسنده تسهیلات فراهم می کند، کسب اهمیت می نماید.

نکته دیگری که به آن باید پرداخته شود اینست که داستان از همان آغاز در یک خط صاف و هموار حرکت نمی کند. نویسنده، در کاربرد الفاظ راه افراط و اسراف و حتی تبذیر را می پیماید. باری نمی اندیشد که در استفاده از الفاظ در داستان نباید ولخرجی کرد. در داستان نباید هیچ چیز زاید و اضافی وجود داشته باشد و هر چیز که با روال و روان داستان رابطه نداشته باشد، از آن داستان نیست، لذا دورش باید افگند.

مثال می زنیم:

( از قول گلک در اعتراف به قتل زنش قبل از حسینا ) سی مرمی را ریختم داخل شکمش، یک بیل برداشتم  و آنجا را کندم .... بعد چند بیل خاک . کم مانده بود قابلی های ازبکی هتل سراج خان هم خلاص شود .

خوب ، از ( سی مرمی ) الی ( چند بیل خاک ) درست. این وصله ناجور ( کم مانده بود قابلی های ازبکی هتل سراج خان هم خلاص شود ) به چه درد داستان می خورد ؟

در جای دیگر:

هر دو ( حسینا و لیدا ) خندیده بودند و لیدا از آخر کوچه پیچیده بود و بعد هم گوشه قهوه ای دامنش. باز هم ، یک تکه اضافی : ( و بعد هم گوشه ای قهوه ای دامنش )

لیدا که هم صنفی حسینا بود، باری منحیث یکی از شخصیت های داستان توصیف نگردیده است و خواننده با او تعارفی نداشته، از قد و اندام، ساختار فزیکی ، ویژه گی های روانی، عادات و افکارش اصلاً خواننده نمی داند. پس این ( گوشه ای قهوه ای دامن او ) که نمی تواند آن خله عمیق را پر کند.

در یگانه موردی که توصیف بی فروغی از ( گلک هفت بلا ) و افرادش صورت گرفته اینست ( مندیل اسپیشل، شکم های بزرگ، سر پاچه های شان گشاد، مندیل های شاخ بلند، ساعت های سیکوپنج ) دیگر در کل هیچ . بی خبر از آنکه، این توصیف و رنگ و بوی پرداخت های داستانی است که در خواننده هیجان می آفریند و او را تحت تاثیر قرار می دهد.

داستان از یک جهت دیگر :

الفاظ همه صیغه های فونیک و گرافیک زبان اند و یا به عباره دیگر، هم صیغه نوشتاری دارند و افزون بر آن، آوایی اند.

داکتر قادری، از این رهگذر هم ، مشکلاتی دارد که صرف با ارایه یکی، دو مورد، بسنده می کنم:

-          گلک نیمه تکیه ای داده بود

-          رخت های یخن دوخته ای را که آوردند، اتو کن.

-          چند دقیقه ای خودم را مشغول کردم

-          تکه ای نبات به دهان گذاشت

اما در داستان ( جلودار ) یکی دیگر از داستان های مجموعه گوشواره انیس :

-          دست چپ را حلقه کرده ای کمی پایین تر از لبه شکسته کوزه

-          می گوید خیلی  بالا رفته ای

حال، این دو آواز متفاوت را در چار جمله از داستان ( گلک هفت بلا ) و دو جمله از داستان ( جلودار ) با هم می سنجیم.

آیا ( خیلی بالا رفته ای ) از نظر آوایی با ( چند دقیقه ای ) متفاوت نیستند؟ یقنناً که متفاوت اند ( ی ) در جمله ( خیلی بالا رفته ای ) یای معروف است و همان ( ی ) در جمله ( چند دقیقه ای ) مجهول است. حال چطور می توان دو آواز نا همگون را با ارایه یک صیغه واحد نوشتاری افاده کرد ؟

بهتر است باری خواننده، این دو آواز کاملاً متفاوت را به طریق سماعی، بررسی نمایند، تا باشد که معیوبیت کار با تمام ابعادش آشکار گردد.

من مصر برین نیستم که روش املایی، در تمام گستره حوزه زبان فارسی، همگون است و همگان بر یک روش خاص و معین، قرار داد دارند  و به آن متفق اند، از جهتی آنقدر رها شده گی و بی قیدی، هم مصلحت نیست. نویسنده که خود استاد ادب است، باید درست بنویسد و این درست نویسی و وسواس املای درست است که جنبه تعلیمی آفریده های هنری – نوشتاری را مبرمیت زیادی می بخشد، جداً در اولویت قرار گیرد.

باری، سال ها قبل، که گابریل گارسیا مارکز، نفس می کشید و می نوشت، در کنگره ادبیات کشور های امریکای لاتین  که هر پنج سال یکبار بر گذار می گردید، گفته بود: ( بیائید این وسواس املای درست را از سر بیرون کنیم ).

کنگره، مارکز را در ازای این نظر، برای چند سال پس از گذشت آن کنگره،  اجازه ورود نداد .

دست دیگر از ملاحظات :

داکتر قادری می نویسد:

-          حسینا پاهایش را داخل شکمش جمع می کرد.

آیا بهتر نبود اگر می نوشت: ( حسینا پاهایش را به شکمش می چسپاند. ) ؟

( داخل شکم ) که گذار از بیرون به درون است، مانند اینکه جنین  در داخل شکم جا دارد.

-          حسینا مندیل نو گلک را از بکس بیرون کرده بود، اتو نشسته بود روی اشک هایش و روی یخن لک افتاده بود، گلک را دیده بود و .....

-          خب ، حسینا دستار نو گلک را از بکسش کشید، تا اتو کند، در حالیکه گریان بود ، اشکش چکیده بود بالای یخن و لکه شده بود...

حال، رابطه ( مندیل گلک ) با ( یخن ) چیست، مندیل که یخن ندارد تا از ریزش اشک حسینا، لکه شود ؟

نکته دیگر :

-          گلک دست های گوسفند را از جا کند ولی پاها روی زمین ماند.

راستش من نمی دانستم که گوسفند هم دست دارد. به گوسفند و گاو و سایر جانوران مشابه، از همان آغاز چهار پا گفته اند. بجا هم است. زیرا، دست عضویست که با آن کاری های را انجام باید داد، چیزی را باید گرفت و چیزی را باید رها کرد. پا اینطور نیست، گوسفند چهار پا دارد و تنها می تواند با چهار پا راه برود، نمی تواند بگیرد و رها کند. پس، اگر این ترکیب ( دست های گوسفند ) از قول یکی از کاراکتر های داستان باشد، مشکلی وجود ندارد. اینکه این ترکیب از قلم نویسنده یا راوی می تراود عجیب و ناشیانه می نماید.

داستان ( گلک ) سراسر پر ایراد است. از هر جهتی که به آن نظر انداخته شود، لک و پیس های زیادی دارد.

نبود آن وحدت تاثیر و پیوند ارگانیک اجزای داستان که ما چشم براهش دوخته بودیم، صادقانه ما را نا امید کرد.

در انجام کار این داستان پژوهی، می توان اشارتی به آن پیام داستان داشته باشیم که خشونت در برابر زنان را محکوم می کند و می نماید که همیشه ( گلک هفت بلا ) ها و ایادی چماق و اسلحه ، بر ارزش های اجتماعی مان هجوم می برند و اعمال خشونت در برابر زنان را به اشتباه، شاخصه مردیت و مردانگی می پندارند.

علاقه دارم تا روی آثار دیگر داکتر قادری کار های گسترده یی انجام دهم . ناگفته نماند که بین مجموعه داستان کوتاه ( گوشواره انیس ) و رمان های بانو قادری فرق های فارقی از نظر ساختار عمودی و افقی نبشته ها می بینم که اعجاب انگیز است. انگار رمان ها، مال بانو قادری نبوده، از آن کسی دیگری اند و این تفاوت مرا به تجسس بیشتری در زمینه می کشاند.

 

با مهر

سروش  

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۹۶    سال  سیـــــــــزدهم          سنبله   ۱۳۹۶         هجری  خورشیدی         شانزدهم سپتمبر  ۲۰۱۷