هشت سرشار شب و شراب بود
آب ها آرام و آبی
و درختان یک جنگل شادمانی را
باهم زندگی می کردند
آدم
در خنکای سایه ی درخت سیبی
در حیرت شروع حوا
شناور بود
باد تن برهنه ی حوا را
-به گرمی –
در آغوش گرفته بود
و هوای گیسوان حوا
چون روزهای اردیبهشت
تازه و پریشان بود.
سیبی
نشسته بر یکی از شاخه های بی شمار درخت
تا چشمم به برهنگی حوا افتاد
از شدت شرم سرخ شد
و بی درنگ به زمین افتاد
آدم که شاهد رسیدن سیب به زمین بود
با خودش گفت:
میان زمین و حوا
باید یک سیب سرخ فاصله باشد
و چنین بود که قانون جاذبه ی حوا
کشف شد.
حوا
- - نا گهان تر از سیب سرخ
خودش را به آدم رساند
تا ازشکوهِ برهنگی اش بالا برود
از آنروز تا کنون
آدم به جای هوا
حوا تنفس می کند |