تو که دور می روی
از خود می روم
و هی
تیرگی چیره می شود
و هی بیچارگی چهره
آشکار می کند
میشوم عین وطنی که ندارم
میشوم عین خاکی که
خاکستر شد
که خاکسترش را باد برد
می شوم
هیچکس...
می شوم روهینگیایی مفلوک
که هیچ «هیچستانی»
شهروندی اش را قبول ندارد
تو که باشی
با شناسنامه ی دستان خواستنی ات
شهروند زیباترین ِ شهر می توانم شد
من با نفس هایت
هویت می یابم
با صدایت به زندگی می رسم
صدای و نفس های تو
زندگی یی من اند بانو !
|