ترا میشناختم
هزار سال قبل از اینکه به دنیا بیایی
قبل از آنکه نطفه ی پدران و مادران دورمان
بسته شود و زمین بجنبد از لرزههای عشق
قبل از آنکه مولانا به کشف شمس برود
و "بی همگان به سر" شود...
"بی تو به سر نمیشود" شود ...
ترا میشناختم
همهجا بودی،
به شکل مطلق مرد اثیری که حلول میکرد
در همهچیز و همهکس ...
به شکل پروانهها و گلها .....
به شکل باران و هوا ...
در خانهی تاریک پیله یی من ...
جایی در تنیدگی تاری که میتنید مرا؛
در حافظهی تاریخی نامکشوف،
از عدم تا هستی ...
صدایت را میشناختم ...
قبل از اینکه به نام خودم ... صدایم کند
در همهمه نامهایی که نمیشناختی
و نگاهت را ...
چشمانت را دیده بودم ...
قبل از اینکه قهوهیی باشند
آبی بودند و بعدها که سبز و عسلی ...
و دستانت را
و دستانت را که تا دورهای دور
بهقدر عشق،
بهاندازه مهربانی،
دراز می شدند ...
برای به آغوش کشیدن همه زنان برهنهی استاده
در صف سال ها، قرن ها و سده ها...
برای به آغوش کشیدن زنانی که
ترا نمیشناختند ...
"زینت نور"
|