دیگر
دختر سر به هوای مادرم نیستم
دیگر
شعرهایم بوی سبزه های وحشی نمی دهد
حالا
زنی هستم غرق شده در تماشای زندگی
در گیسوانم
عریانی یک جزیره پیداست
و گوشواره هایم
دیگر
به اسارت هیچ پروانه ای نمی اندیشد
خزیده ام در تنهایی یک اتاق
فقط ستاره ها
می آیند به دیدارم
و شامگاهان
من به دیداری پرنده های خسته می روم
هر کدام
هیاهوی پنهانی داریم
و پیام های خسته
در گلوگاهی که
محتاج بوسیدن است.
من تمام فصل ها را مُرده ام
بی آنکه به ارتفاع خوشبختی نگاه کرده باشم
یا
به وسعت پروازی اندیشیده باشم
ای رستم!
تو روح پهلوانی در شعر هایم دمیده یی که
بوی سبزه های وحشی نمیدهند
یا شاید
تو خواستی دختر سر به هوای مادرم نباشم
و
مادری شوم
از تبار تهمینه...
۱۳۹۶/۰۵/۱۵
کریمه شبرنگ |