شهر تالقانِ ولایت تخار، شهریکه نماد
کثرتگرایی قومیاست. شهریکه با زبانهای گوناگون گپ میزند. ده سال پیش
این شهر را دیده بودم. حالا جادههایش قیر ریزی شده و مردم با خیابانهای
شهری عادت کردهاند. اما این شهر خیلی آسیبپذیر است. طالبان و داعش در
دروازههای این شهر رفتوبرگشت دارند. با هر کسی صحبت میکنم از والی جوان
داکتر ضیا که همین چندی پیش در نتیجه فشارهای سیاسی مجبور به استعفا شد،
یاد میکنند. من آقای ضیا را نمیشناسم. اما همینکه آثار کارهایش را
میبینم، کافیاست تا مقبولیتاش را بپذیرم. نمیدانم چرا به چهرهها پرکار
و جوان محدودیت ایجاد میکنیم. در راه برگشت از کار به مهمانخانه، سری به
بازار میزنم. راننده مرا تشویق میکند تا برای نوشیدن چای سبز توت تخاری
بستانم چون توت این شهر بینظیر است. پیشنهاد رانندهء مهربان را که خلیفه
قدوس نام دارد با سپاس میپذیرم و مرا به سرای میوه خشک میبرد. وقتی به
سرای داخل میشوم، پنج جوان به دورم حلقه میزنند و به نوبت در آغوشم
میگیرند. مرد کهنسالی که از دیرینهترین دکانداران سرای میوه خشک تالقان
است مرا به دکاناش میکشاند و بر کرسی بوریایی قدیمی ولی زیبایی مینشاند
و با لهجه ظریف تخاری میگوید «چه مخایی، بچم». چنان با صمیمیت و شفقت
«بچم» میگوید گویی صدای پدرم که در دامنههای واصلآباد کابل خوابیدهاست،
به گوشم طنین میافگند. همه او را با حرمت حاجی صاحب خطاب میکنند.
چشمهای کلان و مقبولی دارد. ریش سفید با ابروهای درشتاش سیمای قهرمان
فیلم «رستم و سهراب» ساخت تاجیکفیلم را که در کودکی دیده بودم به نمایش
میگذارد. نگاههایم از دیدنش سیر نمیشوند. میگویم کمی توت پدرجان.
میگوید نه بچم، با توت چهارمغز هم میتمت. چهارمغز تخار را با توت نوش جان
کن باز مزهشه میفامی. او در مورد من با محبت بیپایان سخن میگوید. او
مرا از بحثهای سرگردانی که در رسانهها داشتهام میشناسد و به قول خودش
بسیار دوست دارد.
گفتم خوباس پدر جان. توت را دکاندار دیگری
که جوانتر است برایم تهیه میکند و چهارمغز را دکاندار سومی میآورد. من
از رفتن به این بازار میوههای خشک به شدت پشیمان شدهام. زیرا آن مرد
بزرگ هیچ پولی از من نمیگیرد و به شدت خجالتم میدهد. من تاکید زیاد
نمیکنم. شاید آن مرد میخواهد رابطهاش را با من از مرز دکاندار و مشتری
برون کشد. من به این رمز ارزشمند و یک انسان با معنا ارج میگذارم. آنها
باور نداشتند که مرا در سرای میوهء خشک تالقان ببینند. حالا این من بودم که
در برابر این همه محبت هریک را در آغوش میگرفتم و با آنها پدرود میگفتم.
میخواهم دست حاجی مهربان را ببوسم، نمیگذارد و از سر من بوسه برمیدارد.
در هنگام خدا حافظی اشکی بر چشمانم حلقه میزند و برای این همه احسان که
ارزش بزرگی برایم دارد بر رخسارم جاری میشود. این شاید آخرین نگاههایم به
چنین مرد مهربانی باشد. اما سخت آرزو میبرم تا چنین دیداری بارها تکرار
شود.
دوباره به موتر بر میگردم. بر سیمای خلیفه قدوس که شاهدِ این «خرید» من
است، خندهء معناداری شگوفه میگیرد. انگار از مهماننوازی شهر تالقان به
خود میبالد. او کاملا حق دارد. باشندهگان این شهر، انسانهای با افتخاری
هستند.
حالا برگشتهام و در طبقه سوم مهمانخانهیی که در جادهء ریاست برق قرار
دارد، روی برنامههای فردا کار میکنم. من برای حمایتهای حقوقی کمیته
سویدن در افغانستان به این شهر آمدهام. کمیته سویدن برای بیماران شفاخانه،
برای معلولین حمایتهای اساسی، برای کودکان مکتب و مواد آموزشی عرضه
میکند. این کمیته بزرگترین نهاد خدماتی در تخار و کندز میباشد. وظیفه من
این است تا کمیته سویدن را برای این کارهای ارزشمند حمایت حقوقی کنم. در
برگشت به اطاقم باید پروندهها را مرور کنم. پروندههایی که برای
برنامههای آموزشی فردا استفاده خواهم کرد. حالا، چارچ کمپیوترم پس از
یکساعت کار تمام شده است. اطاقم که پنجرههای کلانی دارد، گرم شدهاست.
برق رفته و پکهء سردکن خاموش است. بر پنجره نگاهی میاندازم. هوا به تاریکی
میرود و از منبرهای مساجد نوای الله و اکبر بالا میگیرد. پنجره را باز
میکنم. ساعت شش و ۳۸ دقیقه شام است. پایین نگاه میکنم. نگاهم به آینده
گره میخورد. چهار جوانی را میبینم. که بر چوکیهای پلاستیکی روی حویلی
خانهء همجوار که به خوابگاه جوانان شباهت دارد نشسته اند و مشغول
کتابخواندن هستند. چهار جوانی که تلاش دارند تا قبل از گسترش تاریکی بر
شهر، برای روشنی فردا تلاش کنند. با خود میگویم «چهگونه به آینده خوشبین
نبود»!
|