شهر نو کابل، دهها دکان آراسته و مجلل،
میوههای گوناگون خشکشده به فروش میرسانند. پنجرههای این دکانها هر
انسانیرا که از خیابان میگذرد به خود میکشاند. نور بنفش و سفید بر
میوههای خشک میتابد وگیرایی ویژهیی به آن میبخشد. اما امروز، وقتی از
این جادهها عبور کردم، عرق سرد خجالت برجبینم جاری شد. موترهای مدل جدید،
زره و بزرگ با محافظین خشن، این مغازهها را اشغال کردهاند. جادهها خیلی
مزدحم هستند. از این رو ما به بسیار آهستهگی از کنار این «قهرمانان» گذر
میکنیم. نمبر پلیتها، نشان میهند که این موترها متعلق به کیها هستند.
راننده میگوید امسال میوه خشک خیلی گران شده است. یک کیلوگرام جلغوزه به
سه تا چهار هزار رسیده است. این رقم معادل ۵۰ دالر امریکایی است. اما برای
اینها معنایی ندارد. خریطهها را به داخل موتر ها میکنند. زشتتر اینکه
چند سرباز را میبینم که برای این کار گماشته شده اند. حالا کسیکه صدها
دالر را میوه خشک خرید میکند تصور کنید چه مصرفی را به «قربانی» حیوان
معصومی ویژه کرده است. اینها با ریختن خون حیوان بهنام قربانی گناههای
خود را میشویند و میپوشند.
من روانهء واصلآباد هستم تا بر آرامگاه پدر مرحومم در این روزِ عرفه دعا
و حرمتی بهجا کنم. از باغ بابر عبور میکنیم و بر دامنههای واصلآباد
بالا میشویم. در کنار جاده مسجدی ساخته اند. اندکی دورتر میدان کوچکی قرار
دارد که کثافات بر آن انبار شده است. کودکانی را میبینم که بر تودهء
کثافات سرگردان هستند. از راننده خواهش میکنم موتر را بیاستاند. کودکان به
دور موتر جمع میشوند. میگویم اینجا چه میکنید. میگویند، پلاستیک جمع
میکنیم. کودکی را میبینم که چهار سال دارد. موهای ژولیده و پاهای برهنه.
میگویم نامات چیست میگوید فریبا. از پدر و مادرش نمیپرسم. شاید پاسخی
دهد که میدانم. او خواهد گفت شهید شده، یا مرده است، یا معلول است و یا هم
مریض است و یا ده مصیبت دیگر جامعهء مصیبتزدهء ما. این پاسخهای معمول از
زندهگی کودکان خیابانی هستند. مقدار پول نزد خودم است و همه پولها راننده
را وام میگیرم و تلاش میکنم با وجدانم تصفیه کنم. اما کودکان بیشتر دور
ما را میگیرند و من در برابر نگاههای معصوم فردای ما بیچاره و شرمنده
میشوم. این کودکان، فردای ما هستند. جوانانی که از نبود آموزش، بهداشت و
کار، آینده ما را «انتحار» خواهند کرد. ما فراموش میکنیم که خود
هراسافگنی را پرورش میدهیم. پژوهشهای با اعتبار و قبولشده نشان میدهند
از هر سه کودکی که در خیابانها بزرگ میشوند، دو کودک جانی و جنایتکار
بهبار میآید. در جامعهیی که کودکان خیابانی زیاد هستند، دولت و جامعه
ناسالم است. وجدان جامعه مریض است و عدالت جایش را به جنایت سپردهاست. من
به خوبی میدانم که به تعداد این کودکان افزده میشود. وقتی در یک روز بیست
سرباز شهید میشود، کودکان شان چه خواهند کرد. کودکانِ انسانهایی که در
انتحارها شهید میشوند کجا خواهند رفت. اینها کودکانی هستند که به جای
پدران خود کار خواهند کرد و در جادهها از آشغالهای دارندهگان موترهای
زره که هزاران دالر را مصرف «عید قربان» میکنند، تغذیه خواهند شد. مدیران
این دولت و رهبران تنظیمی، خود را با افتخار مسلمان میخوانند و برای رفتن
یک عضو خانواده شان به حج جشنهای پر مصرف برپا میکنند. آنها بهنام
رهبران اسلامی از تربیونهای رسانهیی به روی همهدیگر جیغ میکشند و اخطار
میدهند. انگار هرکدام قهرمانتر از دیگراش عمل کرده است.
آنها «رهبران»، فرماندهان، وزرا،
وکیلها و…هستند. اینگروه بیرحم همه خوشگذرانیهای خود را به نام دین،
قوم، زبان و قبیله انجام میدهند. شما اگر مخارج یک عید قربان را به حمایت
از بازماندهگانِ سربازان و افسران شهید به مصرف رسانید، کودکان زیادی را
از آفتاب سوزان خیابانی نجات داده اید. وجدان شما کجاست یا مرده است؟ چرا
سازمان های خیریه در داخل کشور شکل نمیگیرد و این ملیونرها کوچکترین سهم
ساختارمند و هدفمند برای قربانیان جنگ ادا نمیکنند. اما برعکس اینها
منتظر هستند تا از حمایتهای بشرخواهانه بینالملل «فیصدی» بستانند. این
است فلسفهء عید قربان در سر زمین مسلمان من افغانستان! |