عادت اش این بود که باورداشتهای خویش را دوست میداشت وابراز می نمود.
افتخاری را که میتوان سزاوار زنده گی سیاسی او دانست که در بدترین اوضاع
وشرایط، مناعت طبع و مواضع پاکیزه را از دست نداد. با سیاست بازی وچند رویی
به درگاه صاحیان زر و زور روی و دست نبرد. و در این نکته چنان که میدانیم و
کارکردهای شرمسارانۀ خود فروشان و طنفروشان، دغلبازان ومحیلان را می
شناسیم، درس سترگی نهفته است.
کوتاه خاطره ها:
·
تابسان سال ۱۳۵۱ خورشیدی بود، دانشگاه کابل تعطیل ومن کارمند افغانستان
بانک بودم. در پیوند با مسائل داخلی و روز، باری برای شهید فیض احمد که
محصل فاکولتۀ طب بود، گفتم که یک تن از"پیاده های بانک" (اگر حافظه اشتباه
نکند،نیک محمد نام داشت) در منزل خانوادۀ هادی خان محمودی نیز کار میکند،
شاید بتواند پیام شما را دردیدار ملاقاتی ها انتقال بدهد. فیض خوشنود شد،
اما چند روز بعد از آن پیام منصرف.
داکتر صاحب (هادی محمودی)هفت سال بعد، صبحدمی گفت:
«آغای برادر، روی خود را به وسیلۀ آفتابه شسته نمی توانم. اجازه است که در
زیر آبدان روی ام را بشویم.» گفتم من روی دست هایتان آب می ریزم. شادروان
هاشم ساعد با چهرۀ اندوهگین وپرملال، که روی یک چوکی کگ کهنه در گوشه یی
نشسته بود. گفت، قبول نمیکند.
داکتر صاحب گفت اگر یک مقدار نمک نیز بیاورید که گلو درد هستم.
وقتی روی شستن پایان یافت، قصۀ سال ۱۳۵۱ و آرزومندی داکتر فیض را آوردم.
گفت: بدی نداشت اگر از پیامی مطلع می شدم.
·
چند تن که کار و بار را هم ترک گفته بودیم، در حال نیمه مخفی به سر می
بردیم. روزی در ماه عقرب سال ۱۳۵۸ شهید مجید بزرگوار بدون قرار قبلی، آمد و
گفت: یک مسافرت عاجل به سوی هرات مطرح است. گفتم چوقت؟ گفت اگر هرچه زودتر
بهتر.
پس از شرح جزئیات دیگر، دربارۀ وسایل رفتن به هرات صحبت کردیم. گفتم دفعۀ
پیش که با طیاره رفتم. حالا نیز با طیاره می روم. با آنکه در آن چند ماه
پسین از تبسم های ملیح و دیدن های معنی دارش اندکی کاسته شده بود، تبسم
کنان گفت، خودت تعیین کن. . .
رفتم هرات. اما در بازگشت، طیاره نه از هرات، بلکه از میدان هوایی شیندند
به سوی کابل پرواز می کرد. شهید نعیم ازهر گفت تمام جنجال راه بین هرات
وشیندند است. نشود که از شیندند هم از پرواز بمانی. پس با سرویس برو. . .
سه روز فاصلۀ هرات کابل طی شد، زیرا چندین بار مجاهدین برای قطار موتر ها
ایجاد مانع می کردند. ودر این سه روز عید قربان نیز پایان یافته بود. از شب
پیش عید قربان، اسدالله امین که پس از کوتاه مدتی، جانشین اسدالله سروری
بود، دستور داده بود که در شب عرفه با یک برنامۀ غافلگیرانه کی ها را
دستگیر کنند. . .
وقتی کابل رسیدم و نشانۀ خطر را با ذغال سیاه دیدم، رفتم سوی دوستان (
امان رسول وحیات رسول). به دلیل خستگی و تراکم قصه هایی که از "لشکرکشی"
چند شب شنیدم، برداشتم این بود که داکتر صاحب هادی خان، دستگیر شده، اما
مجید شهید و چند یار دیگر دستگیر نشده اند.
ساعت بعد که رفتم طرف منزل عمر شهید، "رؤوف" (ا.فتا. که شاید حالا در
امریکا باشد) نیز آنجا بود. "رؤوف" گفت، خوب شد که آمدی، موضوع را به رفیق
مجید احوال میدهم. مجید شهید بیشتر اوقات در فاصلۀ ۱۰۰ متری محل دیدار ما
زنده گی می نمود. چند دقیقۀ که آمدن مجید شهید را در برگرفت، عمرجان، ورقی
را که پنهان نموده بود، بیرون آورد و گفت: خوشبختانه دوستان پیشتر از یورش
خلقی ها آگاهی یافته بودند. این هم نام ها:
مجید کلکانی
هادی محمودی
زلمی (نصیرمهرین) معلم تخنیکم
رؤوف . . . (ا.فتا) . . .
با اندوه در کاغذ نگاه کردم. گفتم داکتر صاحب را بالاخره بردند! در همین
لحظه مجید شهید و رؤوف نیز داخل اطاق شدند. . .
همه گفتند که نه، داکتر صاحب هادی را هم موفق نشده اند که بگیرند. . .
·
در ساما، پس از چندی بازهم کمیتۀ تشکیلات احیا شد. غیر از شهید بشیر بهمن،
همه اعضای کمیتۀ تشکیلات منتخب نشست مؤسس، پیشتر ها دستگیر شده بودند.
اعضای کمیتۀ دوم تشکیلات، در ماه عقرب گردهم آمدند. پیشتر مجید شهید از
جزئیات برایم گفته بود. شب دهم محرم بود که نخستین نشست در افشار دایر شد
وبرای نخستین بار شهید قاضی ضیاء را از نزدیک دیدم. . .
داکتر صاحب هادی محمودی، مسؤول کمیتۀ تشکیلات شد. . .
·
چندی بعد از فرار من ازافغانستان، شنیدم که فعل وانفعالی ساما را فرا گرفته
و داکتر صاحب که گاهی سرسفید نیزیاد می شد، از ساما بیرون رفته است. . . از
راه ایران آلمان آمدم، افزون بر نامه ها واطلاعات گوناگون، جزئیات نجات
یافتن داکتر صاحب را از حملۀ خادیست ها بر مرکزیت "ساوو"(سازمان انقلابی
وطنپرستان واقعی)، نخست نجیبه جان خواهرنجیب افشار و داکتر حفیظ کاویانی
حکایت کرد که در همان منزل ومحل دستگیری می نشست و در پاریس شادروان
داکترسید هاشم ساعد در دسامبر۱۹۸۳ برایم شرح داد. شادروان ساعد جانب داکتر
صاحب هادی خان را نگرفته بود. گرچه در نسشست مؤسس از اعضای محفل اوبود . .
.
وقتی داکتر صاحب را در اسلام آباد دیدم. دقایقی گلویم یارای صحبت نداشت. .
. به ویژه هنگامی که از یاران یادی شد. از نظر باورها، چیزی به نام
"ایدئولوژی"، "وحدت ایدئولوژیک"، را نیز از دست داده بودم و به جبهۀ سیاسی
می اندیشیدم. اما می دیدم داکتر صاحب هادی خان همچنان با شور وشعف از آن
آرمان های خویش سخن می گوید. . .
زنده گی درویش ماآبانه اش در اسلام آباد، باز بودن در منزل اش برای جوانان
ومباحثه گران و آرمان خواهان، حوصله مندی، رفتار صمیمانه بسیار برازند گی
داشت. . .
رفت کانادا. تلفونی صحبت نمودیم. وقتی هامبورک آمد، دیدارها، یاد از گذشته
ها و حضور مرز وفاصله های راه رفت ها پرنگ بود.
مکاتبه داشتیم. نامۀ مفصل من مبنی بر اینکه انتشارنوشتۀ قلمی بیش از ۸۰۰
صفحه یی ایشان کمک کننده نیست، دل آزرده گی یی را نیز بار آورد. اما چه می
کردم.
حالا که این یادداشت ها را باز می نگرم وبه سیر حیات سیاسی تقریباً هفتاد
سالۀ یک انسان شریف می اندیشم، احساس میکنم، بهترین ادای دوستی با او، ثبت
درست رویداد ها و نقد بدون غرض مرض آن سالیان باشد. در این میان، نقش قلم
وجای قدم های او پنهان ماندنی نتواند باشد.
هربحث وموضعگیری که زنده گی سیاسی او ایجاد کند، فکر نمی کنم که یک ذره هم
از ادای احترام به شخصیت بی الایش و پاکیزه زیستن او بکاهد.
یادش همواره گامی باد.
..................................................................................................................................................
·
در
این نوشته از یادداشت قبلی و نامرتب استفاده نمودم.
·
عکس
را نسیم رهرو ارجمند به درخواست من فرستاد. سپاسگزار ایشان هستم.
|