كاش مي شد
شهرها را از جغرافياي زمين بردارم
سلاح ها،اوني فرم هاي ارتشي
كارخانه ها
جايش درخت نيل،
گل شمعداني
گندم
مي كاشتم
با هزار اميد
با هزار لبخند
هر صبح جاي خبر ها
آدم ها از خودشان
حرف مي زدند
گم مي
شوم وسط شهر
پشت چراغها
خيابانها
انسان ساده و معمول
وسط يك تيمارستان
بايد و نبايد ها
ترن هاي سر وقت
كار ، روزنامه ها و سياست
ميان هذيان هاي ادمي
شبيه زاغي تنها
من ماندم كشتزار بنگ و جنون
نگاه مي كنم به تاريخ كلمات
به تداوم نسل
به اين حماقت تبدار آدمي |