هیچکس درما یکباره نمیمیرد وکامل و تمام زندگی نمیکند،
شاید فقط تکههایی از دیگران در خاطرات خوب و بد ما زنده میماند و
تکههایی هم بهمرورزمان خاموش میشوند، کرخت میشوند، فراموش میشوند و
سرانجام میمیرند. من آدمهایی را در خودم میشناسم که سالهاست مردهاند و
هیچ جسدی خاک شده یا تعفن خشکیدهای از خود بهجا نگذاشتهاند، نه هم مقبره
یی با لوحه، که نامشان را با آن به خاطر بسپارم.شاید من کلن از آن آدمهایی
باشم که در خود گورستانی از آدمهای خوب یا بد، دوست یا دشمن ندارند. شاید
هم آنهایی که در من مردهاند تمام هستی شان را به دیگران اهدا کرده باشند
وزندگیشان درزندگی دیگرانی برون از من نفس بکشد و شاید قرار باشد دوباره
با آنها درجایی آشنا شوم... نمیدانم، چه میگفتم، آری! میگفتم هیچکس در
ما یکباره نمیمیرد و هیچکس در ما تمام زندگی نمیکند. ما با تکه،
پارچههای از دیگران در خود به سر میبریم که با تکه، پارچههایی از ما، بد
رقم آمیخته اند و شکل تازهای به خود گرفته اند. اما روی آن ها تصویری از
خودشان نقش شده، تکههایی که در ازدحام گیجی هم دیگر مشغول نیرو سازی برای
هویت شان استند. صداهایی که حرف میزنند، دستهایی که میرقصند، چشمهایی
که نگاه میکنند و پاهایی که از اینطرف ما به آنطرف ما فرار میکنند، به
دیوارها میخورند و به دنبال دری و پنجرهیی سرگرداناند. تکههایی هم دراز
میکشند و زندگی تماشا میکنند یا آرام میخوابند، می خوابند آنقدر می
خوابند که فراموش ما شوند. تکههایی هم پیهم نجوا میکنند وما نمیدانیم که
از چه می گویند وبه چه زبانی حرف می زنند.
امروز وقتی دوباره روبهرو من نشستی و صدایت در فضای مشترک ما پیچید، حس
کردم که آدم مرده یی در من در حال زنده شدن است نه از خاک،نه از تعفن
خشکیده یک جسد، نه از خودش، نه ازبرون، از یک تکه یی از تو در من که قبل
از مردن، قبل از فراموششدن، قبل از کرخت شدن و خاک شدن به بخشی از خودم
تبدیلشده بود، از خودش شروع به "تو" شدن کرد، شروع به زنده شدن در چهره
اولی اش. نگاهت می کردم همانطوری که به گذشته تکیه زده بودی و حرف میزدی
و مطمین حرف می زدی و خیلی مطمین حرف می زدی. ترا در همان شکل قدیمی خودم
به یاد آوردم... همان زینتی که بودم ... که نیستم ... .
دفترچه خاطرات 2017.03.20 |