کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

نقد و نظر حسین فخری

    

 
سیامک هروی و انفجار رُمان های ریالیستی

 

 

احمدضیاء سیامک هروی به سال ۱۳۴۶ هجری خورشیدی در هرات متولد شد. کودکی و تحصیلات ابتدایی را در همان جا گذراند. پس از فراغت از دانشگاه، کارهای گوناگونی از جمله خبرنگاری و سخنگویی و دیپلوماسی پیشه کرد. اواخر دهه هشتاد شروع به نوشتن داستانهایی در باره روستائیان غرب کشور به ویژه هرات کرد. از سال ۱۳۸۸ رُمان‌های متعددش یکی پی دیگری انتشار یافتند. «اشک های تورنتو در پای درخت انار ۱۳۸۸»، «گرگهای دوندر ۱۳۸۹»، «سرزمین جمیله ۱۳۹۱»، «تالان ۱۳۹۲»، «گرداب سیاه ۱۳۹۳»، «بازگشت هابیل ۱۳۹۴»، «بوی بهی ۱۳۹۵» و به عنوان یک نویسنده پرکار و خلاق در جامعه ادبی پذیرفته شد. ارزشهای ادبی و اجتماعی آثار سیامک هروی سهم قابل توجهی در تکامل رُمان در تاریخ ادبیات داستانی کشور برای او تعیین می‌کند.
برای بررسی نمونوی آثار و شیوه کار او رُمان های تالان و گرداب سیاه را برگزیده ایم.
تالان
 تالان داستان زندگی پرماجرای قاچاقبران و فروشندگان مواد مخدر است، قصه دهات ونک و تنگل و نسر و کشمارو و بزنیچی و کوه دوشاخ غوریان را در بر می‌گیرد. مکان هایی که هریک به نوعی توجه خواننده را به زندگی قاچاقبران مرزی غرب کشور معطوف می‌کند. قصه مردان سرکش و قبراق و یاغی. مردانی که تا دندان مسلح اند و به هر بهانه‌یی به دشت و کوه می زنند و برای حفظ منافع شان مدام جوی خون جاری میسازند.
 نویسنده در این رُمان تعهد عظیمی را بر عهده گرفته است و با توجه به نثر نرم و پر انعطاف و روان و گزینش نظرگاه دانای کل می‌خواهد شناسنامه اهالی غوریان را ارایه دهد.
 رُمان برخورد و رقابت های شدید محلی، حرفوی و فرهنگی را مورد بررسی قرار می‌دهد. ادبیاتی که از لحاظ محتوای جامعه شناسی و معنا غنی است و از طریق شخصیت‌هایی چون کشمیرخان و ادهم و علی خان و.... زوال جامعۀ محروم و عقبمانده حواشی مرز را نشان می‌دهد.
 گزینش نظرگاه دانای کل توانسته ماجراهای رُمان را وسعت دهد. آدمهای گوناگونی را به ماجراها بکشاند و ادهم و زلیخا و کشمیرخان و نازخاتون و سبزک و رستم و علی خان و... را به فرهنگ داستانی ما پیشکش کند.
 در این رُمان هرگاه آدمی معرفی می‌شود، او را از درون و بیرون می شناسیم. خواه این آدم سلیمان پسر ادهم باشد یا کسی دیگر « او سلیمان سابق نیست، خانه گریز و سرکش شده است. تا به او نگاه می کنی تاب و توانش را از دست می‌دهد... ترس از افشا شدن دارد، ترس از چپه شدن تشت رسوایی اش دارد. عاشق شدی؟ مردانه بگو عاشق شدی؟ خوب عاشق شدن این همه خلق تنگی ندارد...» ص ۵
 چهره‌اش را چنین توصیف می‌کند «موهای براق و تابیده، چشم های درشت، سیاه و پر نفوذ، ابروهای پیوسته، بروت های تاب خورده، بینی تیز و استخوانی، بلند قامت، چهارشانه و استوار» ص۱۲
 و شخصیت او را از زبان زلیخا مادرش چنین تحلیل می‌کند «تو بودی که او را بر خر شیطان بالا کردی... تو بودی که به قلدری های او خندیدی و گفتی بگذار برای خود مردی شود. حالا مرد شد. بخور...» ص۶
 نازخاتون که ادهم او را از چنگال گرگها نجات داده چنین حالتی دارد « دختر به زخم بسته و لباس پاره اش نگاه کرده و شرمید. خواست ران و شکمش را بپوشاند اما تکه پاره های لباسش دیگر قادر به پنهان کردن تنش نبودند. هرچه آن‌ها را جا به جا می‌کرد، گوشه دیگری از بدنش نمایان می‌شد » ص۹۱
 نازخاتون به ادهم دل باخته اما رحمان خان او را به کشمیر خان می‌دهد و او به دخترش سبزک وصیت می‌کند که بعد از مرگش این پیامش را به ادهم برساند «اگر در این دنیا از من نشدی. آن دنیایت را به من ببخش» ص ۳۱
 و یا توصیف درونی و بیرونی تهاجم سپاه رستم به تنگل «سپیده دم که کاروان رستم به تنگل رسید. همه مجهز به اسلحۀ گرم. همه دست در ماشه و همه تشنه انتقام. رو به تنگل آمده بود و برف بیشتری در این جا بر سر و تن صخره ها و قله ها ریخته بود و انگار دست طبیعت کوه را در ملافه‌ای پیچیده بود، همه جا سفیدسفید بود. سربازان رستم که شب را نخوابیده بودند و از آستین خویش نیش خورده بودند، اخمو و عبوس می نمودند...»ص ۱۴۸ 
 یا بلقیس زن ادهم وقتی سلیمان پسرش، سبزک دختر کشمیرخان را می رباید و به خانه می‌آورد «زلیخا رو از فرزند بر گرداند و بار دیگر به چهره دختر نگاه کرد. عروس دار شدم. حالا دیگر کار از کارتیر است. آرزو داشتم عروسم را با ساز و دهل بیاورم؛ آرزو داشتم پسرم را بر روی اسپ دامادی ببینم؟ آرزو داشتم برایش اتن کنند و من غرق تماشای او شوم... مثل این که نصیب نبود، مثل اینکه تقدیر نبود... حالا چه از دستم ساخته است؟...» ص۱۵
 و یا توصیف اقلیم روستا «برف و باد؛ عصیان و طغیان. انگار باد نمی خواست هیچ برفی بر زمین بریزد و گویی برف هم سر تمکین نداشت؛ بالا می رفت، پایین می آمد، می پیچید و می رقصید و بر زمین می نشست و آن گاه آرام می‌شد؛ بی نفس، بی حرکت، نرم و سفیدسفید؛ سینه برزمین و رها از دست باد» ص ۵۶
 همین طور وقتی ماجراها و حوادث خونین سردسته های قاچاق و آدم ربایی هایآنان بازتاب می یابند. بطور مثال وقتی کشمیرخان پدر سبزک به روستای بزنیچی حمله ور می‌شود. یا ادهم را رحمان خان لت و کوب می‌کند و یا رستم دو دختر شیرمحمد خان را از شیندند می رباید و یا یوسف، کشمیرخان را می‌کشد و یا ادهم به خانه علی خان می‌رود و به ضیافت انتخاباتی او شرکت می ورزد، یکی یکی همه درون و بیرون شان توصیف می‌گردد و همه را به درستی می شناسیم. می شناسیم که کشمیر خان وقتی رد دخترش را به بزنیچی می رساند، درون و بیرونش چنین است« چین های پیشانی اش فرو رفتگی بیش‌تر پیدا کرده بودند و شیارهای گردنش لک و متورم می نمودند. چشم هایش انگار از برودت در کاسه سر فرو رفته بودند و ریش و بروتش در زیر ریزش برف خیس و به هم چسپیده بودند وقتی رد به بزنیچی رسیده بود، لرزه بر اندامش افتاده بود. یکبار دیگر زخم های کهنه اش به گداز افتاده بودند و تار و پودش می سوختند. کار ادهم است. انتقامش را از دخترم گرفت «زورش به خر نرسید، به پالانش زد کثافت! حرامزاده! حال و روزی برایت نشان دهم که مرغان هوا به حالت گریه کنند» ص۳۸
 در ادامۀ توصیف صحنه‌ها و گفت و گوها از بابت زبانی کمتر حشو و زواید و اطنابی می بینیم. زبان رُمان به ویژه در مکالمه و گفت و گوهای اشخاص داستانی زبان مردم محل است. اصطلاحات و تعابیر و ساخت خاصی دارد و هر آدم تکیه کلام و شیوه و شگرد خاص خودش را دارد و حتا تا آن جا پیش می‌رود که فضای پیرامون ادهم و زلیخا زنش و سبزک و کشمیرخان و دیگران را وقتی وصف می‌کند از دایره واژگانی خاص آنها سود می جوید و در نتیجه با برخورد با سخنان کسی، هویتش تا حد زیادی تثبیت می‌شود.
 در این زمینه نویسنده از راه سهل و آسان، شکستن فعل ها، آوردن تکیه کلامها و ضرب المثل ها استفاده می‌کند.
 یکی از توصیف زیبای وضعیت روحی ادهم، تشویش او به خاطر رفتن سلیمان به تنگل است: «تنگل... تنگل... تنگل... اجل برده، توبه تنگل چه مرگ می خواستی؟... کاش خبر نداشته باشی... کاش تنگل را ندیده باشی و ندانی که در پشت هر سنگش خونخواری در کمین است... اگر هیچی نداشته باشی و تریاکی در خورجینت نباشد، تو را به خاطر اسپت می‌کشند...» ص۸ و رویا و کابوس و خاطره و وهم درهم می پیچند و صحنه‌های زیبایی پدید می آورند.
 یا در این گفت وگوی زلیخا زن ادهم «ادهم... اگر سلیمان مرا کاری شود، سکته می‌کنم... همین جا سرم را می گذارم و نفس بالا می آورم... مرده دو اولاد شاخ شمشاد خود را ندیدم. زنده و مردۀ آن‌ها گم شد؛ این یکی را برایم نگه دار! این جا کنارمن منشین! کاری بکن!» ص۱۰
 یا این سخنان کشمیرخان با ادهم دشمن دیرینه‌اش «ادهم خان دل آمدن نداشتم، می خواستم بروم و با تمام لشکرم فردا بیایم و حسابت را کف دستت بگذارم، اما نرفتم. اگر می رفتم، می گفتی که ترسید. می گفتی که شاخش شکست و رفت.» ص۴۲ و ادامه این گفت و گو،وضعیت جسمانی و روحی کشمیر خان را طوری بازتاب می‌دهد که از فرط خستگی و شکست و آبرو ریزی و استیصال توان راه رفتن را در خود نمی بیند و سر انجام با کارد دشمنش ادهم به زندگیش خاتمه می‌بخشد. (ص۵۱و۵۲)
 سیامک هروی با سود جستن از معدودی لغات محلی ملموس و آوردن بعضی تعابیر محلی و مرزی و طبقاتی منطقه غوریان، نه تنها از عهده فضاء سازی خوب برآمده بلکه ویژگی خاصی به نثر و زبان تالان داده، شخصیت هایی کاملاً زنده و با روح آفریده و روحیه، حرکات، سخنان و عملکرد های شان کاملاً متناسب با موقعیت اجتماعی و زمانی شان است و می تواند دستاورد مهمی محسوب شود.
 ساکنان روستا زن و مرد و پیر و جوان از راه دامداری و خرید و فروش و انتقال مواد مخدر گذران می‌کنند. نویسنده خواننده را به طور غیر مستقیم با زندگی روستائیان و فرهنگ و عنعنات آن‌ها آشنا می‌سازد. زندگی‌ای که سرا پا خشونت و درگیری و انتقامجویی است. سر دسته ها کشمیرخان و رحمان خان و رستم خان و یوسف و ادهم تمثالی از خشونت و قتل و کشتار هستند. شیرمحمد خان پس از شکست در قاچاق مواد مخدر، به فرد مفلوک و فراری مبدل می‌گردد و دخترانش را درازای قرضهایش گروگان می گیرند، رمضان شوهر بیگم در ایران گم و نیست می‌شود. سارا بر اثر ضایعه مرگ شوهرش به آشفتگی ذهنی دچار شده، از کنار دیوارها راه می‌رود و سخنان متناقض و نامربوطی می‌گوید.
 منطقه آرامی نمی شناسد. همه جای ونک و تنگل و نسر و کشمارو و بزنیچی بوی خون می‌دهد. در و دیوار و جر و جوی و پهن و لجن و لباسهای زن و مرد خونی اند. یا بوی تریاک می‌دهند.
 اغلب روستا نشینان در خدمت سردسته های قاچاق اند. یا تفنگدار اند و محافظ و یا باربران مواد مخدر، یا سقاء و راه بلد دسته های قاچاق، افرادی که جز زدن و بستن و کشتن و تاراج و خفه کردن کاری ندارند .نمونه هایی از آدم هایی مطرود و بیچاره و گوش به فرمانی که برای لقمه نانی امروز را به فردا می رسانند و دهها خطر را به جان می خرند. زندگی آنان انسانی نیست. همچنان که شرایط محل اسکان آن‌ها و خیمه ها و چادر های شان در زمستان و تابستان طاقت فرساست. جامعه‌ای که به نحوی مبالغه آمیز، واقعی جلوه می‌کند. بطور خود کار به پیش می‌رود و پس از مرگ آن‌ها به رفتن خود ادامه می‌دهد. نویسنده به اثبات می رساند که از زندگی و عنعنات و فرهنگ مردم و زمینه داستان آگاهی داشته کم و بیش از شرایط آن مطلع است و می‌تواند روابط اجتماعی را درک کند و همه را همچون صحنه نمایشهای واقعی، توصیف و مورد توجه قرار دهد.
 راوی داستان در اغلب صحنه‌ها احساس خود را از بودن در این مکان بیان نمی‌کند. بلکه آن را نشان می‌دهد و به ثبت عینی واقعیت تمایل بیش‌تر دارد. اغلب صحنه‌ها و ماجراها به تماشای فلمی مستند یا دیدن عکسی که از چنین مکانی گرفته شده باشد، شباهت دارد. اما توصیف راوی به جنبه های بصری محدود نیست و تنوع زیاد دارد و امکان می‌دهد که خواننده در مکان توصیف شده خود را بیابد. 
 کشمیر خان و رستم و جان محمد و ارتنگ و یوسف افرادی اند عامی، بی بهره از ظرافت طبع، خشک و شهوتران و قالبی. مصداقی از بی عاطفگی. رستم و یوسف را می‌توان در زد و خوردی شناخت که به کشتن سارا و شکور و بلقیس و دیگران می انجامد. ص ۱۴۱ تا ۱۴۷ افرادی که درک چندانی از اوضاع اجتماعی ندارند. در عوض رشد و تغییر و تحول، همچنان بصورت عروسکهای قراردادی باقی می مانند و به هیچ چیز جز پول و زن و شهوترانی و خشونت فکر نمی‌کنند و در واقع تلاش می‌کنند تا بحران ارزشها و تضاد منافع و همه را به سود خویشتن حل کنند.
 اما ادهم و علی خان و حتا یوسف در پی حوادث و گذشت سالها تغییر می‌کنند. نرمخو و مصلحت جو و استراحت طلب می‌شوند. دست از درگیری و جنگ و کشتار می کشند و خواهان صلح و آرامش در منطقه هستند و خواننده در می‌یابد که آن‌ها با بریدن از اعمال خشونت به پایان راه رسیده اند. یا تغییرات جامعه را نادیده نمی گیرند و وارد محدودۀ منطقی می‌شوند و پی می برند که تقسیم روستائیان به نقش سرکرده و محافظ و باربر و سقاء و دسته های قاچاقی دیر دوام نمی آورد و می کوشند تا از طریق اعمال تازه شان روابط و تغییرات در حال زایش اجتماعی را از طریق خود بیان یا عرضه کنند. به پروسه هایی از قبیل انتخابات و مسایل انکشافی و اجتماعی و حکومتداری شرکت می ورزند و از این طریق در پی حفظ منافع و تداوم قدرت شان در منطقه به شکل دیگر هستند. این پیرنگ داستانی در خدمت نشان دادن تاثیر رویدادها در تحول درونی ادهم و علی خان و پویایی شخصیت های شان و پشت سرنهادن شخصیت تک بعٌدی و خشن و از سرگذراندن تحول درونی و نهایتاً ورود به مسایل سیاسی و حکومتی است.
 این گذار زمانی رخ می‌دهد که علی خان و ادهم سر انجام با گذشت سالها این واقعیت را می‌پذیرند که زمان تغییر کرده و دیگر نمی توانند تنها و تنها با توسل تفنگ و کلاشینکوف و نارنجک و خشونت و کشتار به اهدافشان نایل شوند.
 به این سخنان علی خان در ضیافت انتخاباتی اش توجه کنیم. « حالا فکر می کنم با وکیل شدنم دست کم این مرز صاحب پیدا می‌کند. دیگر نمی گذارم هر زورگو و کله شقی جرأت تاختن و فرصت پول مفت در جیب زدن را پیدا کند. ان‌شاءالله به زور شما و حکومت جلو شان را می گیرم. باید بدانند که ما این جا ملی سرخک نیستیم. می گویند چراغی که در خانه بسوزد در مسجد حرام است. خوب اگر شما آرامی و پول و دارایی می خواهید، راه روشن است. مردم را بردارید و به پای صندوق های رای ببرید. به من رای ندهید. به خود تان رای بدهید. رای به من در اصل رای به خود شماست» ص۲۵۵. علی خان همه چیز را از دیدگاه طبقاتی خود می نگرد.
 ادهم با وجودی که هر کلمه علی خان چون خنجر بر سینه اش می خلد و می داند که گرگ چوپان مقرر می‌شود و بعد از این بازور حکومت مردم را خفه می‌کند اما چاره‌یی ندارد «من هم چاره‌ای ندارم. تمام عمر خلاف جریان آب شنا کردم، به هیچ جایی نرسیدم، باید همرنگ جماعت باشم. باید گوسفند باشم و هر طرفی که رمه رفت، بروم. اگر از رمه جدا ماندم، در این بیابان تکه پاره می شوم» ص۲۵۶ و به ناچار وکالت علی خان را قبول می‌کند و کارت های رای برایش جمع می‌کند...
 اما در تالان جبر و تصادف و خام بازی هم گهگاهی دیده می‌شود. رفتن سلیمان به تنگل و آوردن ناگهانی سبزک ص۱۳، مکالمه ادهم و کشمیرخان در آن اوضاع خطرناک ص ۵۰، کشته شدن جان محمد توسط بیگم ص۱۷۰، رفتن سلیمان با بیگم و آوردن پسرش از زیرکوه ص ۲۴۲ رها کردن بیگم پسرش را ص ۲۷۰، از نشانه های بارز آن می‌توان شمرد.
 فضا و ماجراهای عمده تالان انباشته از خشونت و سرکشی و قتل و کشتار است. حوادثی که در آن مردها نقش اساسی دارند و زنان در سایه و در حاشیه ماجراها قرار دارند. زلیخا و بلقیس و نازخاتون و سبزک و نادی و صنوبر در خدمت مردان اند و کاری ندارند جز چای دم کردن و غذا پختن و کالاشویی و دامداری و دست به دست شدن و ارضای شهوات ... یا تبادله با گاو وگوسفند و بز و گهگاهی هم اگر اقبالی داشته باشند با پول و طلا... به عبارت دیگر زنهای چشم و گوش بسته که چیز دیگری به فکرش نمی رسند. نه جایی را بلد اند نه راه و چاره‌یی می دانند و به دلیل ستمی که می‌کشند، در جهل مانده اند و نمی توانند حتا حقوق خود را تشخیص دهند. زنهای رُمان قربانی فرهنگ مردسالارانه ای است که زن را تابع مطلق می داند و اراده مستقلی برای او قایل نیست و دندان روی جگر گذاشتن و خود خوری و بساز و بسوز... فقط بیگم می‌خواهد کارهایی کند کارستان و در پی تغییر سرنوشت محتوم است اما به جایی نمی رسد و خودش را نابود می‌کند. نویسنده برای ارایه زندگی واقع گرایانه از زندگی زنان روستایی، توجه خود را بر تراژیدیهای خانگی و اجتماعی متمرکز می‌کند.
 ساختار رُمان بطور کلی خوب است. اغلب حوادث به هم ربط دارند. ماجراها بطور درست به پیش می‌روند و قادر به جلب علاقه خواننده هستند. رُمان بخش هایی درخشانی هم دارد «گفت و گوهای ادهم با زلیخا زنش در بخش های گوناگون یا ماجراهای ادهم و کشمیرخان یا توصیف کوه دوشاخ و شکار گرگ... به ویژه حالات و تغییر و تحول ادهم و توصیف طبیعت و روستا...»
 اما رویداهای پایانی رُمان آهنگ کند دارند و هنوز کشمکش ها به جایی نرسیده و گرهگشایی صورت نگرفته که رُمان به پایان می رسد. یعنی رُمان همچون هر اثر خوب ریالیستی «آغاز و میانه» خوب دارد اما «فرجام» آن چنگی به دل نمی زند یا کمتر می زند. و ما نمی‌دانیم علتش خستگی و بی حوصله گی است یا خشکیدن و فرسایش قریحه و تخیل نویسنده .... نمی‌دانیم که بیگم چرا یکی و یکباره فرزند دلبندش را رها کرد و رفت و عاقبش چه شد و به کجا رسید؟ سلیمان از دست کشمارویی ها جان به سلامت برد، یا نبرد؟ سبزک را دوباره به خانه کشاند؟ نکشاند؟! و چه کاری از دستش برآمد و چه چیزهای دیگر...
 در فرجام باید بپذیریم که نویسنده گوشه چشمی و عنایتی به رُمان عظیم کلیدر محمود دولت آبادی داشته و در جاهایی شباهت هایی و رد پای ماجراها و فضاها و شخصیت ها و نثر تقریباً مشابه البته پیراسته تر و ساده تر کلیدر مشهود است که بررسی مستقلی نیاز دارد و امیدوارم که روزی کسی همتی به خرج دهد و دست به قلم ببرد. یا شاید هم جفرافیا و اقلیم همسان٬ ایل وتبار مشترک و عنعنات و رسومات مشابه در هردو رمان چنین پنداری را خلق کرده باشد*
جوزا  ۱۳۶۹

*تالان چاپ کابل، نشرزریاب، ۱۳۹۳

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۹۰     سال  سیـــــــــزدهم            جـــــــــوزا / سرطان    ۱۳۹۶         هجری  خورشیدی            شانزدهم جون  ۲۰۱۷