احمدضیاء سیامک هروی در رُمان گرداب سیاه به شیوه روایت
نوینی رو آورده که این اثرش را از سایر رُمان هایش متمایز میکند. تکنیکی
که به نویسنده امکان میدهد تا فارغ از قید و بند های ناشی از محدودیت آثار
ریالیستیاش، جنگهای خانمانسوز کابل را با شیوه ها و شگردهای نوین ادبی و
داستانی به تصویر کشد.
از جمله مهمترین ویژهگی های رُمان گرداب سیاه، توجه نویسنده به ارایه
رخدادها و ماجراها از زبان راوی جنگ زندهای که مشاعرش را عزرائیل تقریباً
سلب کرده، میباشد. روایتی که پیشینه ندارد و بکر و بدیع مینماید.
راوی (مسعود) که در انفجار چهاراهی صدارت زخم شدید برداشته، در حالت نیمه
خواب و نیمه هشیاری نگاه تیزی به محل انفجار می اندازد. کسانی که در خون
غوطه ور اند، تعداد شان به بیست ویک نفر میرسد، پنج زن، چهارکودک، دو
پیرمرد و نه جوان. برخی دست و پا می زنند و برخی آرام اند و راوی خویش را
در میان آنها نمیبیند. راوی احساس عجیبی دارد . وجودش را حس نمیکند.
ضربان قلبش را نمی شنود، نفسی ندارد. تنی وجود ندارد. وزنی ندارد. در دست
باد است. شناور است، تنش کجاست؟... سپس جیپ های زرهی از راه میرسند. گلوله
ها رد و بدل میشوند و کشته ها و زخمی ها زیاد اند. خون از سینه و شانه و
دست راوی جاریست. دکان ها به هم ریخته و شیشه ها برزمین پاشان اند. سلیم
شاه در دکانی کمین گرفته و به سوی سربازان شلیک میکند. آلاز دختر ترکمنی
وهمصنفی راوی قدری دورتر در دکان افتاده و از شانه اش خون جاریست و
عکسمچاله و خونینی را در دست دارد. دختر گدا هم به رگبار بسته میشود.
سلیم شاه هر جنبندهیی را که میبیند به سویش شلیک میکند و واسکتی هم در
سینه اش بسته که سیم و سویچی دارد. وقتی به بیرون عکاسخانه میپرد، سویچ را
می فشارد، انفجاری رخ نمیدهد و کارش عیب برداشته و در عوض گلوله های
سربازان فرصتی برایش نمیدهند و دولا شده سقوط میکند و گلوله های زیادی از
او عبور میکند....
آلاز همصنفی و دوست مسعود جان میدهد و مسعود را به بیمارستان می رسانند
و داکتر اسماعیل همصنفیاش به درمان او مشغول است.
بلی ماجرا همین است و نویسنده همین ماجرا و ابعاد دیگر جنگهای کابل را
دستمایه فعالیت ادبی خویش قرار میدهد و از منظرهای گوناگونی به پدیده جنگ
و عواقب ناشی از آن می پردازد.
شبی شی دود مانندی میآید. صورت متغیری دارد. پیچ و تاب میخورد و راوی
احساس میکند عزرائیل است و برای قبض روح کردن آمده است و گفت و گوی طولانی
و جالبی هر دو دارند. سرانجام عزرائیل اطیمنان میدهد که «من تو را نمی
کشم، روح ات را می گیرم، میان این دو فرق زیادی است» عزرائیل مصروف است. هر
لحظه میرود و میآید و قبض روح میکند.
«کجا رفتی؟
- رفتم پکتیا، بعد رفتم کویته و از آن جا رفتم دمشق، خبری هم از بغداد
گرفتم. از آن جا رفتم به فلسطین، سری هم به قاهره زدم، چشم انداز کوتاهی به
افریقا هم داشتم و آخر کار رفتم اندونیزی...» ص۲۳ و در جایی چنین پاسخ
میدهد:
« - دوست؟ کدام دوست؟ عزرائیل با کسی دوستی ندارد. عزرائیل روح قبض
میکند، حیات نمیبخشد. حالا هم آمادۀ مردن شو....»
با وجودی که عزرائیل، راوی را با خود به این سو و آن سو میبرد، تعارض بین
این دو در داستان به صورت رفتارهای متناقض و امیال ناسازگار جلوه گر
میشود.
« اشاره به پتنوس میوه کنار تخت می کنم:
- سیب میخوری؟
اخم هایش درهم میروند:
- سیب؟... تو گفتی می خواهم با من دوست باشی، اما حالا می بینم که نیتت
پاک نیست... اصلاً خبرداری چرا جدت آدم، از بهشت رانده شد؟
چرت می زنم و ناگهانی به یاد می آورم که جدم آدم، گناهی کرده است که از
بهشت رانده شده است... میگویند از میوه ممنوعه خورد و از آن جا رانده شد.
- پس اگر می خواهی باهم دوست باشیم دیگر برایم میوه تعارف نکن!» ص۱۹
پس از این عزرائیل روح راوی را هر جا با خود می کشاند و اعمال و رفتار
راوی خاستگاهی کاملاً غیر ارادی و ناخود آگاهانه دارد. طی همین رفت و آمد
هاست که شناختی از ساحات تاریک جنگ و عواقب ناشی از آن به دست میآید.
شیوه روایت در رُمان گرداب سیاه با شیوه روایتگری نویسنده در تالان و سایر
آثارش فرق دارد روایت در این داستان با رعایت توالی زمان و به شیوه خطی و
تقویمی نیست. در این رُمان با استفاده از تکنیک های مدرنیستی، راوی که همان
مسعود و شخصیت اصلی است، در برهه های مختلف زمان عقب و جلو میرود و هجوم
خاطرات به او مجال نمیدهد، روایتش را با نظم و ترتیب منطقی بیان کند. گاهی
او به زادگاهش روستای «الن جان» در هرات میرود. عبدالفتاح دوست دوران
کودکی اش را مییابد و از زبان او می شنود «زیر آن درخت انجیر سه جسد است.
آنها را از سرک آوردند و به جرم این که در شرکت نساجی هرات کار می کردند،
کشتند. هر سه جوان بودند و یکی از آنها کابلی بود. جوان کابلی وقتی جان می
داد، نام کودکش را چند بار بر زبان راند. او می گفت که از عروسی اش دو سال
میگذرد و تازه برایش خدا فرزندی داده است که وحید نام کرده است...» و
عثمان همسایه دیگر میگوید «خون، این درختان را و حشی ساخته و از آن به بعد
این درخت ها خیلی بزرگ شده اند. انجیر سرخ میدهند. سرخ مثل خون آدمیزاد»
ص ۲۷ و ۲۸
در رُمان گرداب سیاه، زمان مقوله کاملاً ذهنی و سیال است که هم میتواند
به پیش برود و هم به عقب. و گاهی هم خیلی بی نظم عمل میکند. بطور مثال
راوی و عزرائیل پس از سفر هرات ناگهان به چهل پنجاه سال قبل بر میگردد به
زمانی که کابل چنین وضعیتی دارد. «در پارک زرنگار هستیم. همهجا تمیز و پر
از گل های صنوبر و گلاب است. درخت ها سبزسبز اند و هیچ غبار و خاکی بر تن
ندارند. روی چوکی ها پیر و جوان نشسته اند و در حول و حوش آنها کودکان جست
و خیز می زنند و خوشحال اند. آن طرفتر مردی برای کبوتر ها دانه میدهد و
چمن ها پر از پرندگان رنگارنگ اند دهنم باز میماند... عابرها همه پاکیزه
اند و آرام و با ادای احترام از کنار یک دیگر میگذرند. موتر ها نه بوق می
زنند و نه از یکدیگر سبقت می گیرند. خیلی صمیمانه در جاده روان اند و به
چراغ سرخ ترافیکی میایستند...» ص32. راوی دهنش باز میماند و باورش
نمیشود که اینجا کابل باشد. مثل این که خواب ببیند.... ناگهان چهره سلیم
شاه که در چهاراهی صدارت خواسته بود با راه انداختن جوی خون، راهی به بهشت
باز کند در نظرش مجسم میشود. و عزرائیل او را به شفاخانه سردار محمد داود
خان میرساند. جایی که داکتر اسماعیل، پلوشه و نرس بالای سرش ایستاده اند و
همینطور رفت و آمد زمانی عقب و جلو...
سپس ملاقات با زنبورک شاه و سایر شاهان سرکوه آسمایی« از روی سنگی که
نشسته ام بلند میشوم و به سوی صف شاهان می روم. وقتی نزدیک زنبورک شاه می
رسم، به طرفم نگاه میکند و میگوید:
- داکتر خوش آمدی. بیا بنشین!
سلام می کنم و مقابل او می نشینم. بینی دراز و پیشانی پهنی دارد. بروت های
کلفتش در دو سوی گونه هایش تاب خورده اند و به ریش پرپشتش ریخته اند. تاج
زرینی با دانه های یاقوتی بر سردارد. از این که مرا می شناسد تعجب می
کنم...»
زنبورک شاه از همه چیز خبر دارد. حتا از گلوله خوردن راوی در چهاراهی
صدارت. بابرشاه و تیمورشاه و احمدشاه و نادرشاه و پسرش ظاهرشاه همه آن جا
هستند... « بابرشاه نگاهش را به ارگ می دوزد که در تاریکی شب هم چنارهایش
پیداست.
- خیلی به ارگ نگاه نکن! آن را تو نساختی. هزار بار این را برایت گفته ام.
عبدالرحمن خان که آن جا دور تر از تو نشسته است شروع اش کرد، می خواست با
زن هایش آن جا چند صباحی کیف کند، اما مرد. نقرس شد و مرد. سال های آخرش را
خیلی زجر کشید. همه عیش هایش را فراموش کرد...» ص ۵۱، ۵۲، ۵۳ و اختلاط
روایت ها و زمانه ها و تغییر زاویه دید.
استفاده از بیش از یک راوی که یکی از ویژهگی های مهم روایتگری در بسیاری
از داستانهای مدرن است. نویسنده می کوشد با استفاده از این شگرد و چند
گانه کردن منظرهای روایتی، دستیابی به منابع گوناگون خبر و اطلاعات را
تأمین کند و از دل این تکثر، داستانی جامع و معنا داری به وجود آورد.
آشفتگی فکری، مشخصۀ اصلی شخصیت اصلی داستان است و با استفاده از این شیوه
روایت، توالی زمان را بر هم می زند تا با این تمهید، واقعیت جنگ و عواقب
ناشی از آن را با جامعیت بیشتر به تصویر کشد و توجه خواننده را به وضعیت
اجتماعی از یک سو و به وضعیت فردی و روانی راوی از سوی دیگر معطوف کند،
«جنگ سختی شروع میشود. از کوه آسمایی، شیردروازه، علی آباد و گذرگاه غرب
را می زنند و از غرب آن کوه ها را، هر چه سلاح از رژیم گذشته به میراث
مانده است، آزمایش میشود، گاهی توپ ها می غرند، گاهی طیاره ها و گاهی هم
راکت ها، یکی پشت دیگری. زمین و زمان می لرزند... آدم ها درگیر و دار این
جنگ ها له می شوند. هیچ قامتی در زیر این خمپاره، راکت و توپ استوار نمی
ماند. جاده ها را ظرف چند روز بو میگیرد. خانواده های زیادی با هم می
میرند...» ص64 راوی و پدر و مادرش از شهر می گریزند و جنگ است و فلاکت است
و محرومیت و چه چیز های دیگر... پدر و مادر به هرات میروند و راوی به سراغ
آلاز به تایمنی. محلی که در آن جا هم جنگ بیداد میکند.
بدین ترتیب خواننده از جریان های درون ذهنیشخصیت اصلی داستان به مقاطع
مختلفی در گذشته آگاهی حاصل میکند و قسمت هایی از داستان را که هرگز بیان
نکرده، در مییابد. خاطراتی که معمولاً درد آور و حسرت بار است «وقتی به
تایمنی می رسم، هاج و واج می مانم. من آدرسی از آلاز ندارم. فقط روزی برایم
گفته بود که نزدیک «پایکوب نصوار» زندگی میکنند به پایکوب نصوار می روم و
سراغ می گیرم. ابتداء می پرسم که خانه مبین خان کجاست. اما کسی نمی شناسدش.
بعد نشانی های بیشتری می دهم و می گویم که کار قالین میکند و ترکمن
است...» ص۷۰ . سپس به رسته قالینفروشی سر میزند و پرسان و جویان و مرد
میان سالی می گوید:
«-رفت.
مثل این که تیر غیبی خورده باشم، آخ می گویم:
-رفت همین چند روز پیش دست دخترش را گرفت و رفت.
-کجا رفت؟.
-زنش تیر غیبی خورد، دکانش را بردند و آه در بساطش نماند. به مرض قلبی هم
دچار شد. راهش را گرفت و رفت.
-کجا؟ اندخوی؟
-چه دانم. برای من چیزی نگفت.
پسرک تیرخلاصی را شلیک میکند:
-نه اندخوی نرفت. گفت برادری در خارج دارد. می رود پیش او تا تداوی اش
کند...» ص ۷۰.
گرداب سیاه روایت فروپاشی رابطه هاست. شخصیت اصلی رُمان یعنی مسعود در
پایبندی خود بر عشق آلاز و مسایل عاطفی یکه و تنهاست و پس از فروپاشی رابطه
اش با آلاز دچار افسردگی مفرط میشود و چون مراوده اجتماعی گستردهیی
ندارد، غالباً در حال فکر کردن به رویداد هایی است که به وضعیت کنونی او
منجر شده است.
راوی داستان گاهی در استغراق کامل به سر میبرد و گاهی رویایی و در حالت
بیداری نا پایدار. او برای مصؤن ماندن از فشار روحی روانی که از جهان
پیرامونش بر او وارد میشود، نا چار است خود را در افکار و خاطرات بند امیر
مستغرق کند و توصیف غرایی از بند امیر ارایه دهد « خودم را بر فراز صخرهای
در بند امیر می بینم. آن پایین، آب و آن بالا آسمان و در دور دست کوه های
خاکی و خاکستری اند که سر در آبی آسمانی فرو کرده اند. به آب نگاه می کنم،
مرا به سوی خود میکشد. شیرجه می زنم و معلق زنان به سوی آب می روم تا به
عمق می رسم. این جا تاریک و سرد است. لحظه هایی طول میکشد تا همه چیز واضح
شود...» ص۷۲ و در همین صفحه گریزی می زند به بودا های بامیان « بوداها این
جا اند. آنها را می بینم. مرد و زن کنار هم نشسته اند و دورادور شان ماهی
ها اند. بودای بزرگ برای ماهی ها قصه میگوید و ماهی ها آنقدر مجذوب قصه
اند که پلک نمی زنند... ما را تراشیدند. با عشق تراشیدند. ما در دل سنگ ها
محبوس بودیم. دست های عاشق ما را آزاد کردند و به ما تن و اندام دادند،
بودا شدیم. هزارسال در کنار شهر ایستادیم و آدمها و پرنده ها را نگاه
کردیم. همه فکر می کردند که سنگیم، اما ما سنگ نبودیم. بودا بودیم. بودایی
که می شنود و نگاه میکند، اما ضرری به هیچ کس و هیچ چیز ندارد....، آمدند.
دشنام زنان آمدند. با تانک و توپ، تفنگ و دره و با باروت آمدند... زیر دست
و پا و چاک سینه های ما باروت ریختند و آتش زدند. سوختیم و فرو ریختیم....»
ص ۷۲
وهم و واقعیت متناوبا جایگزین یکدیگر میشوند، در نتیجه خواننده احساس
میکند که بخشی از داستان در فضای ریالیستی شکل می گیرد و بخش دیگر در فضای
سور ریالیستی. از جانبی نویسنده میکوشد که زاویه دید را تغییر دهد تا
خواننده را به دیدن جهان از چشمان شخصیتهای مختلف عادت دهد و به آنها نشان
دهد که معنا و دلالت های یک رویداد واحد از دید راوی های گونه گون تا چه حد
متفاوت است و آنها را به تعجب وادارد. بدون این تنوع و دیدگاه ها، هریک از
ما صرفاً از دریچه چشم خویش، جهان پیرامون را نظاره و تفسیر می کنیم.
مدرنیسم در داستان کوتاه، مروج گرایش به دمکراسی و صدا های متکثر است.
در صحنۀ دیگر آلاز بعد از بیست سال به راوی زنگ می زند. آنهم در موقعی که
مشغول عمل دخترکی است و یک ساعت تمام وقت میگیرد. و وقتی به محل موعود
میرسد. زن سیاه پوشی را می یابد که کنار دیواری نشسته است. لباس سیاه رنگ
و رو رفته دارد و هیچ موی موج داری در گردن و شانه هایش معلوم نمیشود. هیچ
چیزش به آلاز نمی ماند و اما خودش است. با صورتی پر از چین و چروک، لکهای.
از سر و صورتش غم می بارد. نگاهش زجر آلود است و هفتادساله می نماید. هر دو
قبول می کنند که به رستورانت هرات بروند و آلاز قصه میکند «پدرم می خواست
دکان و قالین هایش را بفروشد و دستم را بگیرد و برود که دیر جنبید. دکانش
را زدند و بردند. دکان تمام زندگی اش بود. دار و ندارش بود... مادرم...
مادرم تیر غیبی خورد... مُرد. من و پدرم را تنها گذاشت و رفت... پدرم وقتی
دید مادرم مُرد و آه در بساطش نماند، سینه اش درد گرفت. فشارش بالا رفت و
گفت تا نمردم بیا از این جا برویم. دستم را گرفت و رفت. به کویته رفتیم...
آن جا برادری داشت که امیدش به او بود. اما وقتی به او رسیدیم، او تهی دست
تر از ما بود... پدرم در بستر افتاد. می مُرد. او را پیش داکتر بردیم.
داکتر گفت که رگهای قلبش بسته شده اند و نیاز به عمل دارد. گردهام را
فروختم. اما کم بود. بعد کاکایم مرا فروخت و او را عملیات کرد. اما بعد از
عملیات دو روز زنده بود. مُرد. پدرم مُرد و رفت. من ماندم و شوهری که مرا
خریده بود. حالا از او پنج طفل دارم. او هم مُرد....» ص۸۴، ۸۵ و نویسنده
بازهم و بطور تکراری و متناوب وهم و واقعیت را جایگزین یکدیگر میکند، در
نتیجه خواننده احساس میکند که بخشی از داستان در فضای ریالیستی شکل
میگیرد و بخشی دیگر در یک فضای سور ریالیستی... و از این شگرد نویسنده در
بخشهای گوناگون داستان استفاده میکند.
گرداب سیاه دارای ساختار نامعمول است. نویسنده با این شیوه نگرش به ما
خوانندگان چنین القاء میکند که سامان زندگی در زمانۀ ما از بیخ و بن
دگرگون شده است. به طوری که کاملاً معلوم نیست وقایع از کجا سرچشمه می
گیرند یا به کجا ختم میشوند. همچنان مسیر رویداد ها در این اثر نمی تواند
مطابق با پیشرفت تدریجی و منطقی پیرنگ داستانهای ریالیستی و ناتورالیستی
نوشته شود. رویداد های داستان درهم تنیده میشوند و مرز بین آغاز و فرجام
نامشخص است.
همچنین رفت و آمد راوی داستان به محل انفجار در چهارراهی صدارت یکجا با
عزرائیل و انتقال راوی زخمی به شفاخانه سردار محمد داود خان و بستر شدنش و
عملیات توسط داکتر جواد و دیدن جسد سلیم شاه انتحاری و آمدن پلوشه زنش «ص
۱۱۳ تا ۱۱۶» بعد مسأله خواستگاری پلوشه خواهر داکتر سلیمان و پذیرفته شدن
خواست «ص ۱۲۶، ۱۲۸» رفتن روح مسعود به خانه نزد زن و فرزندش « ص۱۳۹، ۱۴۱»
آمدن اسماعیل با مادرش در شفاخانه و گریستن و فهمیدن شان که سر انجام مسعود
مٌرده «ص ۱۴۲» و خبر شدن مسعود از حمله افراد مسلح به خانه آلاز و تجاوز
کردن شان بر او «ص ۱۵۷» و....
همه وهمه شگرد هایی هستند که نویسنده با کاربرد آنها در صدد آنست که
خواننده خود صداهای گوناگونی را که هریک بخشی از داستان و فاجعۀ جنگ را باز
میگوید، بخواند و بشنود و در بارۀ آن بیندیشد.
خواننده نا آشنا به شیوه روایی گرداب سیاه ممکن است احساس کند که از
داستان سر در نمی آرد. شاید به همین دلیل برخی از خوانندگان فهمیدن داستان
و یا رُمان مدرن را دشوار می دانند و حتا از آن کمتر لذت می برند. امروز
خواننده داستان زمانی احساس لذت واقعی میکنند که بتواند ذهنیت خود را در
دنیای تخیلی داستان فعال کند و از ناظری منفعل به مشارکت کننده فعال تبدیل
شود. ویژهگی مهم دیگر راوی ضد قهرمان بودن اوست. دورۀ معاصر، دوره زوال
حماسه و قهرمان گرایی حماسی است. راوی به فکر نجات هیچ کسی نیست. حتا خودش.
او از عزرائیل همین قدر می خواهد که قبض روحش را مدتی به تأخیر اندازد. او
منفعل و پذیرنده است و به جای عصیان و شورش، راه تسلیم طلبی را در پیش
گرفته است. به لحاظ جسمانی هم زخمی و مشرف به موت است. به نام نفس میکشد و
مشاعرش درست کار نمیکند و اگر عزرائیل میخواست، مدتها پیش قبض روح
میشد...
رُمان گرداب سیاه در پایان به گره کشایی قطعی نمی رسد. فرجام داستان با
ابهام همراه است و سرنوشت شخصیت اصلی با یقین روشن نمیشود. باقی ماندن
وضعیت راوی در هاله ابهام، حاکی از این است که در زمانه حاضر هر رویداد نا
مترقبهای میتواند رخ دهد، انواع و اقسام جنگ ها در ابعاد بسیار گستردهای
ویرانی و هلاکت بار آورد و باعث تردید انسان زمانه به یقین و قطعیت گردد...
جوزا ۱۳۹۶
|