نامش ضیا الدین است. درمورد خودش می گوید:
«نه تاجک، نه هزاره، نه ازبک و نه پشتون هستم. فقط یک انسان هستم در روی
زمین پهن خدا، که مددگاری هم ندارم! با والدین و برادرانم در ولايت تخار
ولسوالى رستاق زندگی میکنم. سال قبل یکی از برادرانم که سرباز بود، به دست
طالبان کوردل، سربریده شد.»
"برخورد، یک چیز کوچک است، اما تفاوت بزرگی به بار میآورد." *
بعد ادامه میدهد که:
«تقریباٌ ۲سال داشتم که در اثر اثابت راکتی در خانهٔ ما در زیر گل و خاک
سنگ مانده مهره کمرم زخم برداشت از اینکه والدینم توان مالی نداشتند
درمان من به دست بی پروای تقدیر سپرده شد.
من با تحمل درد جسمی و رنج روحی بزرگ می شدم، هر روز بیشتر از روز پیش یاد
می گرفتم چی گونه با زندگی کنار بیایم . یعنی از عمر دوساله گی نبرد من با
ناسازگاری تقدیر آغاز شد . تا چهارده ساله گی هنوز پا های مرا توان راه
رفتن بود. با کوشش و اراده ی آهنین درس می خواندم تا بی مروتی سرنوشت را
مسخره کرده باشم.
تا آنکه زخم مهره ی کمرم رفته رفته آنقدر بزرگ شد که برایم کپی کمر پیدا شد
و توان راه رفتن را از من گرفت. از آن پس نیز نخواستم در مُشت سرنوشت
فشرده شده، نابود شوم. نه! هنوز آماده ی تسلیم شدن نیستم.
با یک سه چرخه کمک شده از جانب کشور سوئدن، به آموزش خویش ادامه دادم پس
از ختم صنف ۲۱ و سپری نمودن موفقانهٔ امتحان کانکور، دانشگاه کندز
دانشکده تعلىیم و تربيه شعبهء زبان و ادبيات پارسى شامل شده و انرا نیز
موفقانه به پایان رسانیدم.
تا امروز برای درمان خویش و برای آنکه روزی برسد دیگر بار دوش مادر ناتوان
خویش نباشم، هر دری را کوبیده ام.
وزارت شهدا ... وزارت صحت عامه رياست اجرائيه... خواستم هريک از ايشان را
ببینم و خواهان کمک شوم.
همه ایشان مرا در ليست ملاقات انداختند و گفتند بعدش برايم زنگ
ميزنند... ههههه ماه ها سپرى شد، ولى اى واى خدايا تو چقدر صبورى!
به
هر روی ! گفته اند امید پس از انسان می میرد پس منهم هنوز باور دارم.
دوباره راه رفته بتوانم داکتران ۳ کشور مختلف ( هند، پاکستان، و
افغانستان) پس از معاینات من همه دیدگاه مشترک داشته اند که من پس از عمل
جراحی دوباره توان راه رفتن را خواهم داشت.
همین
باورمندی سبب شد نامه یی را هم برای فرخنده زهرا نادری مشاور رئیس جمهور
بنویسم و از وی برای علاج خویش کمک بطلبم. اما زود تر از انتظارم برایم
ثابت شد که این حکومت مصروف چور کردن آخرین پیراهن مردم است. هیچ علاقهٔ به
درمانده گی بی نوایی همچو مرا ندارد.
پس از آن بازهم فکر دیگری به سرم زد. با خود اندیشیدم، من که برای
انتخاب داکتر صاحب عبدالله با سه چرخهٔ خویش بیشتر از ۶ کلیومتر راه رفته
بودم، دروازه او را می کوبم و حق خود را از شیک پوش ترین مرد کشور ما
می طلبم . پس از مشکلات بسیار و ماه ها انتظار و رفت و برگشت ها موفق شدم
به دفتر داکتر صاحب خود را بکشانم.
این که داکتر صاحب برای ناچیز همچو من فرصت نداشتند، دور از انتظار
نبود... ريیس دفتر جناب شان محترم عبدالقهارعابد برای آن که مرا از دفتر
خود خارج کرده بتواند، عنوانی سره میاشت( مؤسسۀ صلیب احمر افغانستان)
فرمانی را نوشت.
در بارۀ این "فرمان" اندکی باید بگویم:
آنچه در این گونه فرمانها سزاوار دقت حتمی است همان واژه [رمزی] برای
مرجع مربوط میباشد. این درخواست ها به سه نوع از هم مجزا می شوند:
۱ـ اشد محرم ( اجرای فرمان ضروری است ! )
۲ـ محرم ( اجرای فرمان به میل شماست)
۳ـ عادی ( اجرای فرمان لازم نیست )
امیدواری
منی که فرمان درجه دوم را حاصل کرده بودم، به مانند گدی پران به دست طفلکان
در هوا معلق بود. تا که چند روز پسانتر از مرحمت کشمکش های ناگزیر میان
من و مسؤولین سره میاشت آزاد شده به پارچه های کوچک از هم دریده شد.
گردون گمان نداشت به این سخت جانیم... ( شهریار)
پس از تمام این ماجراها، سراغ ولی سنگر مشاور اقتصادی استاد عطامحمد نور
را گرفتم. زیرا همه جا را هنگامهٔ مردم دوستی اش فرا گرفته است. گمان
بُردم که استاد عطا همان فرشتهٔ نجات برایم خواهد بود که از کودکی به آن
باور داشتم. برایش هفته ها در پیام خانهٔ فیس بوک نوشتم و زاری کردم تا که
جناب سنگر صاحب مرا در فیسبوک شان بلاک کردند...
در خاتمه به پاسخ این پرسش که فعلن چی مصروفیت دارید با خنده مایوسانه اش
گفت :
"
اينجا شهر خربوزه است، بست ها فروخته ميشوند"»
یادداشت:
نوشتن این نامه از زبان هموطن مظلوم مان به قلم من، تنها از بابت افشا
کردن چهره ها وگردانندگان یا حاکمان دولتی نیست! گذشته گان گفته اند:
آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است؟ ویا به قول سعدی:
گـاه
گــویم که بنالــم ز پریشانی حالــــم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
نوشتن تلخی های سرنوشت هموطن مظلوم مان برای آن است که شما خوانندگان
گرامی، دست یاری برایش پیش بکنید!
بیایید برای مردی که ۱۲ سال عمرش را بدون دو پا درجاده های ناهموار زنده
گی دویده است، یاری برسانیم تا بتواند به جای سه چرخه با پاهای خویش راه
برود.
....................................................................
* با سخن پرمغز وینستون چرچیل در تارنمای شاعرعزیز و گرامی بانو کریمه جان
ویدا برخوردم که از همان جا به عاریت گرفته شده است.
|