کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

سلما شریفی

    

 
واهمه

                                    داستان کوتاه

 

 

 

 

پسرانش را که به خواب رفته اند بلند می کند و می برد سر جایشان . بعد به آشپزخانه می رود و زیر غذا را خاموش می کند . پرده ی کرم رنگ پذیرایی را کنار زده و از پنجره به حیاط نگاهی می اندازد ،آسمان تاریک و بدون ماه، سایه درخت انجیر و لباس های سر بند در سکوت و سکون حیاط انگار دلتنگی اش را دو چندان می کند .


به اتاق خواب می رود و روبروی آینه می نشیند چند لحظه به صورت بدون لبخند و چشمان سیاهش زل می زند و بعد لب سرین زرشکی را از میان لوازم آرایش روی میز بر می دارد و تند تند و بی احتیاط روی لبهایش می زند ، شبیه بازیگران تئاتر می شود ، زیر لب زمزمه می کند :
- چقدر زشتم !


او می دانست که بالاخره این اتفاق خواهد افتاد ، روزی نبود که به واقعی شدن این کابوس فکر نکرده باشد . حالا این اتفاق رخ داده بود . حتی می دانست که رقیبش جوانتر و زیباتر است ، عکسش را با پیراهن و لب سرین سرخ در موبایل جلیل دیده بود .


بعد از آن ، شب ها با بالش خیس و سردردهای عجیب و تمام نشدنی دست به گریبان بود ؛ روزها هم دلش می خواست فقط بخوابد ، نه به جبران بی خوابی های شبانه ، می خواست آن ساعت های لعنتی زودتر بگذرند .
جلیل اما مثل همیشه بود ، روزها سر کار و شب ها هم خانه می آمد خسته و گرسنه و بی تفاوت به اشک ها و التماس های لیلا .شب قبل هم با تحکم گفته بود : کار خلاف شرع نکرده ام ، زندگی تو همینطور که هست باقی می ماند ، برای او خانه ی جداگانه می گیرم .

 
و لیلا روزی صد بار با نفرت این جمله را تکرار می کرد:" کار خلاف شرع نکرده ام ."
هر لحظه ، خاطرات پانزده سال زندگی مشترک برایش زنده میشد ، روز عروسی ، روزهای نداری ، زایمان های سخت ، آزارهای خانواده همسر ، همه را صبورانه پشت سر گذاشته بود و حالا رسیده بود به اینجا .
به هزار راه فکر می کرد برای نجاتش از این وضعیت . اگر طلاق می گرفت که آن هم دست خودش نبود ؛ باید سربار پدر و مادر پیرش می شد ، تکلیف فرزندان چه می شد؟ بعد از اینهمه سال مردم چه می گفتند ؟ ماندن و تحمل کردن هم کار ساده ای نبود ، نمیشد ، قلبش خیلی می سوخت .
گاهی تصمیم می گرفت قرص های ضد بارداری را رها کند و با آوردن یک فرزند دیگر دل جلیل را گرم کند . حتی در اوج ناتوانی به خودکشی هم فکر کرده بود .
یکدفعه صدای ماشین او را به خود می آورد، با عجله اشک ها و لب سرینش را با گوشه ی دامن پاک می کند و به سمت آشپزخانه می دود .
جلیل ماشین را در حیاط پارک می کند و وارد خانه می شود ،
غذا در سکوت صرف می شود ، لیلا سفره را جمع می کند و چای می آورد ، جلیل اخبار تلویزیون را می بیند .
ساعتی بعد چراغ ها خاموش بود و همه در خوابی سنگین . تنها لیلا با یک دنیا تردید و اضطراب در آشپزخانه راه می رود ، یک لحظه می ایستد و مثل اینکه تصمیم جدی گرفته باشد چند بسته قرص را از کشو بیرون می آورد، باز هم چند دقیقه تعلل می کند ، به نقطه ای خیره می شود و اشک هایش را پاک می کند . این بار مصمم تر به نظر می رسد قرص ها را درون سطل زباله می ریزد و در تاریکیِ اتاق ، خود را آرام به بستر می رساند و همچون کودکی که از سایه های شبانه ترسیده ، میان بازوان جلیل فرو می رود .

 

 


سلما شریفی

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۸۸     سال  سیـــــــــزدهم             ثور/جوزا     ۱۳۹۶         هجری  خورشیدی             شانزدهم مَی   ۲۰۱۷