کودک اواره
می لیسد خشت خیمه را
به گمان نان ، در صحرا ...
و من ،
برمیگردم به اغاز شور بختی ام
و اب میریزم در شیر کودکم
که برسد به شب ، به خوابیدن
تا نگذارد دست ، روی شکم خالی اش
از درد ...
تا، برسم به شب
و فراموش کنم اسم دیگرم را
که ” اواره ” است ...
کودک کوچک
افتاده بر روی
کنار اب های شور ...
ومن ،
پرتاب میشوم
روی سنگلاخ های بیراهه ... در شب
و راه میزنم
به گمان رسیدن به صبح ...
و میبوسم
جبین خیس کودکم را ... در تیرگی
که شور است
و بوی خون میدهد
از ... سنگ
نه ” اوارگی ” فراموش نمیشود
کنار نمیرود
میرود با ” تو ” ،
هر کجا
که میروی ...
کریمه ویدا |