دانایی
ردایی ست خاکستری
از سکوت و اندوه .
من هر روز
بی دانایی
صبحانه می خورم
با خیالاتی لبخند برانگیز .
و بی دانایی
در آغوش می گیرم
خودم را ،
و همه ی عشق های کوچک درونم را.
و گاهی هم
هق هق می کنم
دلتنگی هایم را
رها و بی هیچ شرمی
و هر روز
بی دانایی
آواز می خوانم
با حنجره ی گناهانم
و می رقصم
دست در دست دیوانگی هایم .
من
هرگز حسرت آن ردای فرسوده را
نخواهم داشت
و تا ابد..
زنی احمق و خوشحال
باقی خواهم ماند !
دانایی
ردایی ست خاکستری
از سکوت و اندوه .
من هر روز
بی دانایی
صبحانه می خورم
با خیالاتی لبخند برانگیز .
و بی دانایی
در آغوش می گیرم
خودم را ،
و همه ی عشق های کوچک درونم را.
و گاهی هم
هق هق می کنم
دلتنگی هایم را
رها و بی هیچ شرمی
و هر روز
بی دانایی
آواز می خوانم
با حنجره ی گناهانم
و می رقصم
دست در دست دیوانگی هایم .
من
هرگز حسرت آن ردای فرسوده را
نخواهم داشت
و تا ابد..
زنی احمق و خوشحال
باقی خواهم ماند !
سلما شریفی