صدایم را
به باد می سپارم
تا بلندترین درخت ها بلرزند
صدایم را
به آفتاب می سپارم
تا بامدادان تاریک،
ترا بیدار کند
صدایم را به دریا می سپارم
تا برهنه رها شوی در من
و من عریان بگریمت
برای كابلِ اين روزها...
...
کنار خیابانی ایستادهام در پایتخت
باران میبارد
کابل غمگینترین شهر جهان است
وقتی در آغوشش میگريم
ترا به خاطر میآورم
که سالهاست از اینجا رفتهای
انگار این شهر
زادگاه مادریام نیست
که اینقدر از خیابانهایش میترسم
که درختهایش تنهاییام را جدی نمیگیرند
به من بگو
جهان هنوز دایرهییست؟
جهان مساحت خیابانیست در پایتخت؟
که نمیشود روی سنگفرشهایش دراز بکشی... |