کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

صدیق کاوون

    

 
يادی از جلال نورانی

 

 

 

در يکی از روزهای خزانی سال ۱۳۶۱ که من تازه از دفتر به خانه برگشته بودم و هنوز کالايم را عوض نه کرده بودم، زنگ دروازه خانه به صدا درآمد. در را باز کردم، ديدم دوست ديرينم استاد اکبر کرگر همراه با مرد ناشناسی که لباس مرتب و پاکيزه پوشيده بود، در پشت دروازه ايستاد است.
 پس از خوش آمديد کوتاه آنان را به داخل خانه دعوت کردم.نشستيم و چند لحظه يی از حال و احوال يکديگر پرسيديم.هنگام نوشيدن چای من و دوستم استاد کرگر از هر در سخن گفتيم. مهمان ناشناس خاموش بود و به حرفهای ما گوش ميداد. من ناشکيبانه منتظر بودم که استاد کرگر، مهمان ناشناس را برايم بشناساند، ولی معلوم بود که او تصميم نداشت زحمت اين کار را برخود هموار سازد.
 گويی مهمان از نگاه های پرسشگرم دريافته بود که من منتظرم بدانم که او کيست و برای چه منظوری آمده است؟ گفت :
من جلال استم. 
جلال نورانی.
 از همان روزيکه به کشور برگشته ام يکی از آرزوهايم اين بود که با شما ازنزديک آشنا شوم. من و آقای کرگر چندين بار پلان کرديم که باهم يکجا به ديدن تان بياييم ولی معلوم ميشود که در کشور ما هيچ کاری با پلان کردن سر براه نه ميشود.
 من با نام جلال نورانی از پيش آشنايي داشتم، او را در آيينه نوشته هايش ديده بودم. داستانهای کوتاهش را خوانده بودم و از خوانش آنها لذت برده بودم،بارها و بارها با طنز هايش خنديده بودم و اينک خودش را ميديدم که دربرابرم نشسته است و با صفا و صميميت سخن ميگويد.
پس از چند دقيقه يی چنان بود که تو گويی آن آدم ناشناس را از سالهای سال می شناسم  نه تنها می شناسم بلکه با او دوست و رفيق استم و اينگونه بود که ما باهم دوست شديم و دوست مانديم.
 پس از آنروز، چه در محافل رسمی و چه در نشستهای شخصی دوستان بارها باهم نشستيم و تبادل نظر کرديم. در انجمن نويسنده گان و وزارت اطلاعات وکلتور افغانستان همکار بوديم.
 به ياد دارم که روزی در دفتر کارم نشستی داشتيم. در پايان نشست، ديگران رفتند، نورانی گفت اگر وقت داری، امروز همراهت يک پياله چای مينوشم. گفتم يک پياله نی ميتوانی هزار پياله بنوشي. برايش چای خواستم. هنگام نوشيدن چای گفت ديشب طنزی نوشته ام،کوتاه است ميخوانمش، اگر برايت ملال آور بود ميتوانی بگويي و لی اگر شنيدنش را تا آخر تحمل کردی، ميخواهم نظرت را بدانم. گفتم تو استاد استی من که از طنز چيزی نميدانم. هرچه از دوست آيد نکوست. طنز تلخی بود تا آخر شنيدم.در آخر برايش گفتم،طنزي است مانند زهری که با عسل آميخته باشي، نمي دانم که برايش بخندم يا بگريم. گفت برداشت من هم همينگونه است، کمی نرمش ميسازم. ممنون از ابراز نظر صادقانه ات. 
 من به شوخی گفتم حالا که شنيدن طنزت را بالايم تحميل کردی، ميخواهم « چتکه مست »ت راهم برايم بخوانی. گفت ببينم اگر همرايم داشته باشمش. چند لحظه ای انگشتانش در دوسيه ای که باخود داشت سرگردان بودند بالاخره با خوشی گفت اينک يافتمش و به خواندن داستان کوتاه « چتکه مست » آغاز کرد.
 جلال، شيوه خوانش ويژه خودش راداشت، همانگونه که شيوه نوشتارش با ديگران يکسان نبود. کلمات را آرام، شمرده وبا وضاحت ادا می کرد. چنان که دست آدم را ميگرفت و مي برد به دنيای خودش، دنيايي که پر بود ازصفا و صميميت، پاکي و پاکيزه گی. آدم را نا خودآگاه وادار ميکرد که با خوشی های قهرمانانش بخندد و با غمهاي شان بگريد.با بدی و بدانديشي سازگار نبود و ستم پيشه گان خرد ستيز را نفرين ميکرد.
در يکی از آن روزهای وحشتزای سال ۱۳۷۱که فضای کابل را دود و آتش گرفته بود و هوا  با بوی خون و باروت آگنده بود به ديدنم آمد. گفت مه خو رفتنی شدم توره دلت. با اين وحشيان نميشه در يک دسترخوان نان خورد، اگر زنده گی باقی بود بار ديگر باهم خواهيم ديد، در غير آن ديدار ما به قيامت.
در بهار سال ۱۳۸۹ بنابر دعوت گويته انستيتوت به کابل رفتم. در روز دوم اقامتم در شهر کابل جلال نورانی را ديدم. پيش از احوالپرسي گفت گر چه مه گفته بودم که ديدار ما به قيامت ولی معلوم ميشه که قيامت هنوز دور است. من پاسخ دادم که قيامت خو بر سر شهر و شهريان کابل گذشت، تنها من و تو که اينجا نبوديم، از آن در امان مانديم. خنديد، گفت راست ميگی. باشنده گان کابل راستی هم قيامت را از سر گذشتاندند.
با شور وعشق فراوان از کار هايش برايم قصه کرد. از پروژه های پژوهشی که در باره
 نمايشنامه نويسی، هنر طنز پردازی، ادبيات دراماتيک و... زير دست داشت، گفت و همچنان از چاپ کتابهای طنز و نمايشنامه و تجديد چاپ برخی از کتابهايش که پيشتر در کابل چاپ شده بودند، يادآوری کرد.
 جلال نورانی که از پوهنځی حقوق و علوم سياسي پوهنتون کابل فارغ شده بود، بيشترين سالهای زنده گيی پر بار خود را در خدمت قلم و نگارش صرف کرد و آثار فراوان و ماندگار آفريد.

 


نورانی طنز پرداز بود، طنز های زيادی نگاشت که بخش بيشتر آنها  در کتاب های « ای همو بيچاره گک است »، « چه کنم عادتم شده » و « نزديک بود بی آب شوم » گرد آوری شده اند. برخی از طنزهايش در جريده « ترجمان » که به سردبيری روانشاد استاد علی اصغر بشير در « دهه دموکراسی » انتشار می يافت به نشر رسيده اند.
 نورانی نمايشنامه نويس بود، شمار زيادی از نمايشنامه هايش از طريق برنامه « راديو درام امشب ما » که سالها از راديو افغانستان پخش ميشد، به نشر رسيده و به شکل کتاب نيز چاپ شده اند.. 
 نورانی داستان نويس بود، داستان هاي کوتاهش در ماهنامه ها و هفته نامه های کشور پخش و نشر شده اند. يکی از رومانهايش که از سوی موسسه ننسی دوپری چاپ شده « تولد هنرمند » نام دارد.
 نورانی مترجم بود، يک مجموعه طنز که از زبان بلغاريايي به فارسي دری برگردانده بود سالها پيش زير نام « مربای مرچ » در کابل چاپ شده بود و اما مهمترين کاری را که در بخش برگردان طنز انجام داد، گردآوری و ترجمه طنزهای بود که در مجموعه يی به نام « طنز های از چهار گوشه جهان » چاپ شده اند.
 و جلال نورانی ژورناليست بود، سالها به حيث مدير مسوول نشريه يی برای کودکان به نام « د کمکيانو انيس »، مجله « ژوندون » و روزنامه « انيس » خدمت کرده بود.
کتاب های ديگری که نورانی نگاشته است، اينها اند :
 تياتر کودک، تياتر و مکتب، هنر نمايشنامه نويسی، هنر طنز پردازی، گفتاری درباره ادبيات دراماتيک و...
 جلال نورانی عاشقانه زيست و عاشقانه نگاشت. او عاشق نوشتن بود و عاشق آفريدن. او به ميهن و هم ميهنانش عشق ميورزيد و آنان را عاشقانه دوست داشت. دلش چنان از عشق و محبت مملو شده بود که جايی برای کينه و دشمنی نداشت.
روانش شاد، نام و ياد عزيزش گرامی باد.
« هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق -  ثبت است بر جريده عالم دوام ما »

۱-اپریل ۲۰۱۷

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل      ۲۸۶   سال  سیـــــــــزدهم              حمل/ ثور     ۱۳۹۶         هجری  خورشیدی              شانزدهم اپریل  ۲۰۱۷