سخنان آغازین
از رازق فانی این گزینههای شعری به نشر رسیده است:
* - ارمغان جوانی، کابل، ۱۳۴۴
* - پیامبرباران، کابل، ۱۳۶۵
*- ابر و آفتاب، کلیفورنیا، ۱۳۷۲
* - شکست شب، کلیفورنیا، ۱۳۷۵
* - دشت و آیینه و تصویر، کلیفورنیا، ۱۳۸۲
*- حضرت عشق، کابل، ۱۳۹۰
*- پرتو خورشید بر دیوار، کابل، ۱۳۸۶
البته به سال ۱۳۹۱ « مجموعۀ اشعار رازق فانی» به کوشش دکتر حفیظ الله
شریعتی در کابل به نشر رسید که در آن بیشتر از ۲۵۰ شعر شاعر در فرم های
گوناگون آمده است.
***
سپیده دم شاعری فانی با ارمغان جوانی پیوند می خورد؛ ولی به تصور من این«
پیامبر باران » بود که نام فانی را در میان شاعران معاصر کشور پر آوازه
ساخت و او را به حیث یک شاعر غزلسرا و موفق در حلقات فرهنگی و ادبی کشور
به شهرت رساند.
آنچه که این جا می خواهم در پیوند به شعر فانی و چگونهگی شاعری او بنویسم
متکی بر همین کتاب
« پیامبر باران» است.
این گزینه در بر گیرندۀ شصت و دو پارچه شعر شاعر است که در سه بخش دسته
بندی شده اند:
نخست غزلها، دو دیگر مثنویها و سه دیگر شعرهای نو یا آزاد عروضی اوست که
درمیان سالهای۱۳۴۳ت۱۳۶۳ خورشیدی سروده شده اند. این سالها، سالهای تحول
شعر پارسی دری درافغانستان است.
چنان که درهمین دو دهه شعر پارسی دری نه تنها در اوزان آزاد به پیروزیهای
بلندی دست یافت؛ بلکه شعر سپید نیز اندک اندک چنان شاخۀ جداگانهیی از عروض
آزاد جدا گردید و بعداً در سالهای اخیر دهۀ شصت خورشیدی جایگاه بلند خود
را درشعر معاصر افغانستان پیدا کرد.
این امر نوعی نگرش تازه در شعرکلاسیک و عمدتاً درغزل و مثنوی را در این
دوره سبب گردید. آنچه که امروزه از آن به نام غزل تصویری یاد میشود در
نتیجۀ ایجاد چنین فضا و نگرشی شکل گرفته است.
پیامبر باران
از نظر موضوع شعرهای دفتر« پیامبر باران » را میتوان به گونۀ زیرین دسته
بندی کرد:
*- شعرهای عاشقانه
* - شعرهای اجتماعی
* - شعرهای بانوع نگرش عرفانی
عاشقانههای فانی بیشتر درغزلهای او تجلی می یابند؛ با این حال در تغزل او
نوع آمیختهگی با مفاهم و موضوعات اجتماعی دیده میشود. از این نقطه نظر
تغزل فانی به مانند تغزل شمار زیادی از شاعران این دوره یک تغزل ناب و جدا
از موضوعات اجتماعی نیست.
همان گونه که عاشقانههای فانی با موضوعات اجتماعی درهم آمیخته است به همان
گونه شعرهای اجتماعی او نیز با مسایل سیاسی می آمیزد؛ اما رگههای سیاسی در
شعرهای اوبسیاربر جسته به نظر نمی آید.
زبان غزلهای او کاملاً زبان تصویری نیست و حتا گاهی آن ابزارهای همیشهگی
تصویر پردازی کهن برغزلهای اوغلبه دارد. با این حال پیوند ذهنی شاعر با
موضوعات که در پیرامون می گذرد به شعر او ویژهگی شعر معاصر را میدهد. به
زبان دیگر موضوعات شعرهای او بیشتر معاصر است تا زبان شعرهایش. جایگاه
غزلهای او را میتوان در میانۀ غزلسرایی سنتی و تصویری مشخص ساخت.
چنین است که شعرهای او با آن درونمایۀ اجتماعی، عاشقانه و گاهی حکمت آمیز
و زبان معتدل و شفافی که دارد میتواند طیف گسترده یی خواننده گان را
درمیان ردههای گوناگون جامعه به دنبال کشد.
در غزلهای او هنوز زاهد سزاور ره یابی به حلقۀ رندان نیست. لالهها خونین
کفن اند، شاعر چنان سپندی در آتش می سوزد و صبر آزمایی میکند. دل عاشق در
حلقۀ گیسوی یار راه رهایی خود را از دست داده است.غنچهها همه تنگدل اند،
معشوق چشمی به زیبایی چشم غزال در کوه دارد، مرغ در چمن می نالد، نگاهها
چنان کودکی بیقرار است .چشم معشوق جام شراب است، چشم معشوق خود شراب است.
شاعر در کوی می فروشان سرگردان می کشد. هنوز محتسب در شعرهای فانی چهره می
نماید، شبهای فراق ماه طلعتان گاهی شاعر را به مانند پاییز افسرده می
سازد، با این حال او آرزوهایی دارد که آنها را در دل شکستۀ خویش می
پروراند و نمونههای فراوان دیگر...
هرچند فانی در شعرهای اجتماعی خویش به بیان وضعیت و بیان موضوعاتی می
پردازد که او را حلقه کرده اند؛ ولی با این حال کاربرد ابزارهای تصویر
پردازی کهن، نمادها و تعبیرات کلاسیک، زبان شعری او را با زبان و تعبیرات
شعر قدیم نزدیک می سازد. این امر را میتوان نوعی تناقض درمیان موضوع شعر و
زبان شعر او تلقی کرد.
به سخن دیگر موضوع امروزین در شعر باید زبان امروزین خود را پیدا کند. شاید
در شعرهای پسین او که من ندیده ام این هم آهنگی موضوع و زبان پدید آمده و
این تناقض از میان بر داشته شده باشد.
بررسی دو غزل فانی
«صدف» نام یکی از غزلهای گزینۀ « پیامبر باران » است. این غزل با این بیت
آغاز میشود:
همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشد
دل من به شیشه سوزد همه سنگ می فروشد
این غزل در غزلسرایی معاصر افغانستان و حتا میتوان گفت که در شعر
معاصرافغانستان از جایگاه بلندی برخوردار است. در چند دهۀ پسین این غزل از
شمار معدود شعرهایی است که در ذهن هرخوانندۀ جدی شعر راه باز کرده است.
گویی این غزل خود را به آن سوی سکۀ نام فانی بدل کرده است. برای آن که تا
نامی از فانی برده می شود، کلام دیگری که در پی می آید؛ بیت هایی از این
غزل است.
من می پندارم که این غزل یکی از شعرهای سیاسی فانی است. هرچند در نظر اول
کمترسیاسی به نظر می آید. این شعر در میزان ۱۳۵۸ خورشیدی سروده شده است.
درست زمانی که رهبرکبیر، نابغۀ چهارم ! نور محمد تره کی تازه به وسیلۀ
شاگرد وفادارش! امین با فشار بالشت سرخ انقلاب! از زندهگی ساقط شده بود.
امین با شعار مصونیت، عدالت و امنیت به کرسی قدرت مطلقه تکیه زده و به گفتۀ
خیام از نازسخن به چشم ابرو می گفت!
بدینگونه همه جا دکان بود، دکان رنگ. رنگ می فروختند تا کشور را در رنگ
دلخواه خویش ببینند. چهرهها همه رنگ آلود بود و در نهایت فریبنده. چون
هرجا که رنگ فروخته میشود آن جا چهرۀ حقیقت مسخ میشود و نمیتوان آن را
به ساده گی شناخت. روزگار روزگار رنگ و نیرنگ بود.
روزگار تسلط دروغ بر حقیقت. روزگار رونق دکان رنگ سرخ. گویی آن سوتر از رنگ
سرخ رنگی و حقیقت دیگری وجود نداشت.
بعدتر دیدیم که دکانهای رنگهای دیگری نیز گشوده شدند. رنگ سبز، رنگ سفید.
رنگها یکی پشت دیگری بر بیرنگی غلبه می کردندو چنین بود که به گفتۀ مولانا
جلال الدین محمد بلخی:
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
اگر دکانی بسته شد دکان دیگری باز گردید. اگر روزگار سرخ به پایان رسید،
سبز قامت بلند کرد. اگر سبز در اوج به زردی گرایید و دکان آن بسته شد، دکان
سپید کشوده شد، سپید سیاه اندرون.
فانی از حاکمیت رنگ سخن می گوید و حاکمیت رنگ جز حاکمیت نیرنگ چیز دیگری
نیست. نیرنگ سرخ، نیرنگ سبز، نیرنگ سپید و ما در میان این همه رنگها، رنگ
اصلی زندهگی را گم کردیم.
چنین است که پبوسته این رنگها غم جنگ فروخته اند و در بدل گل خنده ستانده
اند.
به دکان بخت مردم کی نشسته است یا رب
گل خنده می ستاند، غم جنگ می فروشد
حاکمیت رنگ عاطفۀ اجتماعی مردم را نیز از میان بر داشته است. چنان که غزال
چوچه اش را به پلنگ می فروشد.
دل کس به کس نسوزد به محیط ما به حدی
که غزال چوچه اش را به پلنگ می روشد
این پلنگ میتواند استعاره یی باشد به آن نظام آدمی خوار که پیوسته از میان
جوانان سرباز گیری می کرد و به سنگر می فرستاد و بعد تابوت پشت تابوت بود
که به خانواده ها تسلیم داده می شد. برخلاف غزل سنتی که کمتر در میان
بیتها پیوند درونی وجود دارد، در این غزل فانی میتوان فضای واحد و نوع
پیوند تصویری و ذهنی را دید. به پندار من بیت زیرین یگانه بیتی است که با
فضای کلی این غزل هم آهنگ ندارد:
به کرشمه یی نگاهاش دل ساده لوح ما را
چه به ناز می رباید چه قشنگ می فروشد
در شعری که طبع شاعر به تنوری بدل شده است و چنان دکانی تفنگ می فروشد وهمه
جا در شعرغم جنگ و کام پلنگ است ذهن نمیتواند یک چنین فضای تغزلی و عاطفۀ
غنایی ظریف انتظار داشته باشد.
زتنور طبع فانی تو مجو سرود آرام
مطلب گل از دکانی که تفنگ می فروشد
فانی در خامۀ بهزاد
دومین غزل فانی که در دهۀ شصت خورشیدی گل کرد و تا به امروز با همان قوت در
ذهن و روانهای رده های گوناگون جامعه هستی خود را نگهداشته، « خامۀ بهزاد»
است.
با هردلی که شاد شود من شاد میشوم
آباد هرکه گشت، من آباد میشوم
در دام هر که رفت، شریک غماش منم
از بند هرکه رست، من آزاد میشوم
بینم اگر که بال فغان در دلی شکست
من بر لباش نشسته و فریاد میشوم
با این نبرد سخت که با صخرهها کنم
روزی حریف تیشۀ فرهاد میشوم
تا خوبتر بیان کنم ای زندهگی ترا
طبع خیام و خامۀ بهزاد میشوم
چون بوی گل، که گاه شگفتن شود پدید
من از میان شعر خود ایجاد میشوم
فانی به پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخر من از غروز تو برباد میشوم
در این شعر شاعر تمام هستی خود را، سعادت خود را و آزادی خود را در آزادی
وسعادت دیگران جست و جو میکند و به هیچ گونه آزادی و سعادتی بیرون از
جامعه و جدا از مردم باور ندارد. انسان در پیوند با دیگران است که به
خوشبختی می رسد. خوشبختی جدا از جامعه و جدا از پیوندهای اجتماعی
نمیتواند وجود داشته باشد.
در جامعهیی که تار و پود آن از بدبختی، گرسنهگی و شقاوت اجتماعی رنگ
گرفته است، شاعری چگونه میتواند احساس خوشبختی کند و چگونه میتواند
بخندد!
هر انسانی بخشی از پیکرۀ بزرگ بشریت است، پس همۀ هستی او و ابسته به آن
پیکرۀ بزرگ است. فانی در چنین پیوندی است که نمیتواند جدا از دیگران احساس
خوشبختی کند. فانی درغم و شادمانی دیگران سهیم است و بدینگونه خود به
بخشی از هستی و سرنوشت انسان و جامعه بدل میشود:
در دام هر که رفت شریک غماش منم
از بند هرکه رست، من آزاد میشوم
چنین است که او به فریاد مشترک همۀ انسانها بدل میشود :
بینم اگر که بال فغان در دلی شکست
من برلباش نشسته و فریاد میشوم
اهمیت این شعر فانی آن گاه بیشتر متبلور میشود که می بینی چگونه ابلیسهای
آدم روی همه عرصه های زندهگی را قبضه کرده اند. ابلیسهای آدم رویی که
تمام حقیقت هستی را با معیار های ذهنیت سیاه خود اندازه میگیرند.
ابلیسهای که از خون بیگناهان چهره گلگونه کرده اند. دستان شان بوی خون
می دهد و وقتی سخن میگویند دهان شان بوی خون می دهد. وقتی به سوی تو نگاه
می کنند گویی نگاهای شان مشت باروتی است که همراه با آتش خشونت به سوی تو
پرتاب می شوند.
ابلیسهای آدم رویی که تمام فلسفۀ هستی شان تنها در این شعار خلاصه میشود
که:« بکش تا که زنده بمانی !»
غزل« خامۀ بهزاد » به مانند غزل «صدف» از هم آهنگی درونی و پیوند درونی
بیتها بر خوردار است و هربیت مفهوم و پیام بیت نخستین را تقویت میکند.
گویی دراین دو غزل شاعر خواننده را با هر بیت پله پله به اوج می رساند تا
از آن جا بتواند چشم انداز مصیبت را به گستردهگی تماشا کند؛ اما در این
غزل به مانند غزل پیشین نیز بیت زیرین نمیتواند با بیت دیگر فضای همگونی
داشته باشد:
با این نبرد سخت که با صخره ها کنم
روزی حریف تیشۀ فرهاد میشوم
در اینجا مقابله با صخره یک امر فردی به نظر می آید؛ درحالی که در بیت
دیگر شاعر از یک آرمان همه گانی سخن می گوید. او برای بیان بهتر دردهای
مردم در آرزو داشتن طبع خیام و خامۀ بهزاد است و با چنین شعرهای است که او
هستی می یابد و سرانجام این هشدار باش را نیز میدهد که بیان دردهای مردم و
بیان وضعیت زندهگی اجتماعی مردم میتواند به قیمت سر نیز تمام شود.
فانی به پای هیچ کسی خم نشد سرت
آخر من از غروز تو برباد میشوم
ویژه گیهای دیگر
در پارهیی از غزلهای فانی به نوع شگردهای شاعری مولانا دردیوان شمس بر می
خوریم. البته این امر تنها وابسته به چگونهگی زبان غزلهای فانی نیست؛
بلکه نوع فضای غزلهای مولانا را نیز میتوان در اینگونه غزلهای او نیز
یافت.
ای دیده تماشا کن، آن گمشده یار آمد
پامال خزان بودیم، سلطان بهار آمد
آن کرده مرا دلخون، برگشته نشاط آورد
آن رفته کنار از من، بازم به کنار آمد
در مقدم او سبزه از دشت و چمن جوشد
از جلوۀ او شادی، در شهر و دیار آمد
در غزل دیگر
ای دل مرو سوی خطر، گر می روی لرزان مباش
از ره زنان غافل مشو، از دشمنان ترسان مباش
چون با کسی همره شدی، از نیمۀ ره بر نگرد
چون از پی مردان روی دیگر ز نامرادان مباش
به این نمونه نیز توجه کنیم
این من که خفته در من، من نیستم تو هستی
در جان نموده مسکن، من نیستم تو هستی
لب برلبم نهادی گفتی بنال چون نی
پس در فغان و شیون، من نیستم تو هستی
فانی غزل سرایی از دست من نیاید
مرد غزل سرودن من نیستم تو هستی
در غزل دیگر
یارب مرا سوزی بده، تا سوزم این سودا از او
جان را کنم والا از او، تن را کنم رسوا از او
اعجاز چشمان ترا، من دیده ام با چشم خود
کوقطره یی بخشید و رفت، من گشته ام دریا از او
در غزل دیگر
گرم است از بس جان و دل، از آتش سودای او
گرعقل جا گیرد به سر، از عشق سوزد پای او
ای عشقبازان جهان، من عاشق جانان شدم
دیگر چرا پنهان کنم ، چون گشته ام رسوای او
هر سو روم رقصان شوم همبازی طفلان شوم
چون باد سرگردان شوم، در دامن صحرای او
دربعضی ازغزلهای فانی نوع همسویی با زبان و نگرش شاعرانۀ اقبال دیده
میشود. البته اقبال در دهه های نخستین سده بیستم خورشیدی در شعر و شاعری
معاصر افغانستان، شاعر تاثیر گذاری بود که شماری از شاعران معاصر کشور
دلبستۀ اندیشهها و شگردهای شاعری او بودند. مشخصاً آن دسته از شاعرانی که
با شیوۀ هندی میانهیی نداشتند، یاهم می خواستند تا از آن فاصله گیرند،
بیشتر به زبان و شیوۀ شاعری اقبال توجه می کردند. در میان این دسته شاعران
میتوان نام هایی را نیز پیدا کرد که بعداً از مرزهای عروض کلاسیک گذشتند و
به سرایش درعروض آزاد پرداختند.
در نخستین گزینۀ شعری فانی « ارمغان جوانی» میتوان با ذهن و زبان شاعرانۀ
اقبال رو به رو گردید. به همینگونه این فضا در « پیامبر باران » نیز ادامه
یافته و فانی در این گزینه نیز سرودههای دارد که خواننده را به یاد اقبال
می اندازد.
نه زقید در هراسم نه زدار می گریزم
همه تن تپش چو موجم زقرار می گریزم
نفسی نشد که فارغ بنشینم از تب و تاب
ز نشستن و فسردن چوشرار می گریزم
منم آن یگانه طفلی که محیط مادرم شد
سرسنگ می زنم غلت، زکنار می گریزم
در نمونۀ دیگر
مرا در دهر چون برق سبک سیر
توقف در رهی هستی نباشد
جهان را از جنون خویش سوزم
اگر شرمم زبد مستی نباشد
زموج آموز رمز زنده گانی
بلندی نیست تا پستی نباشد
به لبخند نیرزد عمر فانی
گرش این شور و این مستی نباشد
در مثنوی ذوق تپش می خوانیم:
خروشنده موجی به دریا تپید
شتابان شد و تا به ساحل رسید
نواهای سازش پر ازهای وهوی
نشیب و فرازش همه جست و جوی
سراپا تپش چون دل عاشقان
به بی طاقطی همچو گم گشتهگان
به ساحل رسید و قراری نیافت
دو باره به پهنای دریا شتافت
فانی در مثنویهای مناظره
بخش دوم گزینۀ شعری « پیامبر باران» به مثنویهای او اختصاص دارد. در این
بخش، مثنویهای کوتاه و بلندی به نامهای« ترجمان وحدت، شکوه، چراغان، ذوق
تپش، امتحان،غیرت عشق، درس عبرت، مردود و معمار گیتی» به نشر رسیده است.
فانی در مثنوی سرایی دست بلندی دارد. دراین مثنویها عمدتاً موضوعات
عرفانی، اجتماعی و عاشقانه با زبان روان، آهنگین و گاهی آمیخته با طنز به
زیبایی بیان شده است. تعبیرات و ترکیبهای تصویری کهن و تکراری در
مثنویهای فانی به مقایسۀ غزلها او کمتر راه یافته است.
فانی در مثنویهای خویش بیشتر مناظره پرداز است. مثنویهای او بیشتر
بامناظره شکل می گیرند که هر کدام با یک رشته نتیجه گیریهای اجتماعی، گاهی
هم عارفانه و حکمت آمیز به پایان می رسد.
در مثنوی ترجمان وحدت، اشک با دل در مناظره است و اشک به شکایت از دل می
پردازد که او را از یاد برده است.
قطرۀ اشکم حکایت میکند
از محیط دل شکایت می کند
کز من ای دل از چه رو رنجیده ای
راحت من از چه نپسندیده ای
در حالی که دل دریا و سرچشمۀ عشق است؛ اما اشک می پندارد که شورعشق او را
از خانه آواره ساخته است:
درد عشق آمد مرا دیوانه ساخت
همچو مجنونم برون از خانه ساخت
بر سر مژگان کنون ایستاده ام
گر نگیری دست من افتاده ام
اما دل، اشک را سر زنش میکند که راه جدایی و نفاق پیشه کرده و از محیط
خویش دور شده است.
بی تمیزیها ترا آواره کرد
کی توان درد تو اکنون چاره کرد
تو نفاق ایجاد کردی ای لعین
نیست بیجا گر بیافتی بر زمین
هر که با بیگانه گان همدست شد
بر زمین افتاد آخر پست شد
لاف عشق و عاشقی بیجا مزن
این قدرها خویش را بالا مزن
هر قطرهیی رسیده به دریا خود نیز دریا ست؛ اما آن گاه که قطره از دریا جدا
میشود دیگراز دریا چیزی در آن باقی نمی ماند و تنها قطره است، قطره یی که
تمام هستیاش به یک لغزش وابسته است. چون با یک لغزش است که او از سرمژگان
برزمین می افتد و نابود میشود.
فانی از این شعر به این نتیجه گیری می رسد که هستی کشور را همبستهگی
مردمان آن تضمین میکند. تفرقههای قومی و نژادی همان جدایی اشک از دل است
که راهی جز نابودی در پیش ندارد:
برق وحدت آفتاب جان ماست
نور وحدت آب و تاب جان ماست
مرحبا ای نور وحدت مرحبا
سر بر آر از مشرق دلهای ما
در میان آدمی تفکیک نیست
در نهادش ازبیک و تاجیک نیست
آن که فرق تاجیک و افغان کند
پای بخت خویش را سوهان کند
چون که فرزندان یک مامیم ما
یک دل و یک رنگ و یک نامیم ما
کارباید کرد با هم دوستان
تا شود شادابتر این بوستان
روز و شب ما را تپیدن لازم است
عصر دیگر آفریدن لازم است
نقش نو اندر جهان بایدنهاد
وین میسر نیست جز با اتحاد
مثنوی « ذوق تپش» که درآن نزدیکیهایی با ذهن و زبان شاعرانۀ اقبال وجود
دارد، بر بنیاد مناظرۀ صخره و موج به وجود آمده است. صخره نماد سکوت و مرده
گی است و موج نماد پویایی و زندهگی . در این مفهوم فانی می گوید که
زندهگی جز جنبش چیزی دیگری نیست و آن جا که سکون برجنیش غلبه میکند در
حقیقت مرگ است که بر زندهگی پیروز میشود.
موج بیقرار است گاهی تا ساحل میخروشد و گاهی هم تا دل دریا. دریا همه
میدان خروش و توفان اوست. صخرهیی که این همه خروشنده گی و بیتابی موج را
می بیند، ملامتگرانه به موج میگوید:
به صد بیقراری شتابان شدی
ز دریا به ساحل گریزان شدی
به ساحل رسیدی و لیکن چه سود
که آسودهگی در نهاد ت نبود
بیا چون من از زندهگی کام گیر
بیاسای ویک لحظه آرام گیر
رمید از برش موجۀ بیقرار
بگفتا زحرف تو داریم عار
اساس جهان برسر آرزوست
به من زنده گانی همین جست وجوست
تو ذوق تپیدن ندانسته ای
که چون مرده در خاک بنشسته ای
همین بیقراری حیات من است
در آسوده گیها ممات من است
به همینگونه در مثنوی« امتحان» با مناظرۀ بلبل و نسیم مقابل میشویم و
مثنوی « غیرت عشق» مناظرۀ شمع و پروانه است. این دو مثنوی با نتیجه
گیریهای عاشقانه به پایان می رسند. غیر از این فانی در مثنویهای دیگر خود
اشیای پیرامون را به سخن درمیآورد و با استفاده از صنعت تشخیص به ارائۀ
پند و اندرز می پردازد.
فانی و پروین اعتصامی
فانی را از نقطه نظر کاربرد مناظره و گفت وگو میتوان با پروین اعتصامی
مقایسه کرد؛ اما مناظره و گفت وگو در شعرهای پروین نه تنها از نظر موضوع
گسترده است؛ بلکه در تمامی انواع شعراو نیز راه یافته است. در شعر پروین
گویی همه چیز با همه چیز درمناظره و گفت وگو است. گویی مناظره آن سوی سکۀ
شعر پروین است و تمام تخیل شاعرانه و خلاقیت شعری او در کارگاه مناظره و
گفت وگو به حرکت در می آید. در حالی که فانی بیشتر درسرایش مثنویهایش به
مناظره و گفت وگو پناه می برد.
موضوعات مناظره و گفت وگو در مثنویهای فانی بیشتر عاشقانه است که با نوع
گرایش عرفانی آمیخته اند. البته موضوعات اجتماعی نیز در مناظره ها و گفت
وگوهای فانی نیز راه دارد. یکی از درخشانترین نمونههای آن مثنوی« معمار
گیتی» است. او در این مثنوی به یک مسالۀ مهم اجتماعی که جنبۀ جهانی دارد می
پردازد. این مثنوی بر بنیاد گفت وگوی شاگرد معماری با استادش شکل گرفته است
که از زبان طنز آمیزی نیز برخوردار است. کاربرد زبان طنز به مناظره های
فانی اثر گذاری بیشتری می بخشد. در مثنوی معمار گیتی شاگرد از استاد خود می
پرسد:
تویی معمار هرجا خانه یی هست
تو آب اش می دهی گر دانه یی هست
نهال علم از فیض تو سیراب
بهار معرفت شد از تو شاداب
استاد با لبخندی تلخ و طنز آلودی در پاسخ شاگرد میگوید که پیوسته چنین
تعریفهایی از خود و بیگانه شنیده ام؛ اما با این همه در زندهگی جز رنج
چیزی دیگری ندیده ام:
هزاران دانه را سیراب کردم
ز لب خشکی؛ ولی خود در گدازم
جهان آباد از معماری من
ندارم خانهیی بهر نشیمن
در مثنویهای فانی مهمترین بخش آن، همان بخش آخرین است که شاعر به نتجه
گیریهای اخلاقی ، اجتماعی، عاشقانه و عرفانی خود می پردازد. البته چنین
نتیجه گیری در شعرهایی که با مناظره پردازی شکل می گیرند یک شیوۀ همهگانی
است. شاعر در چنین شعرهایی از همان آغاز مناظره تا پایان آن در پشت شبکۀ
مناظره پنهان است و تنها با پایان یافتن آن است که در شعر حضور می یابد و
چنان حکیمی در پیوند به زندهگی، روزگار، عشق، عرفان و همه چیز به پند و
اندرز می پردازد.
این گونه شعرها از ارزش بزرگ آموزشی و اخلاقی بر خوردار است. شعر مناظرۀ
آیینه و شانۀ پروین اعتصامی را در دورۀ مکتب خوانده ایم و چه بسا که کما
بیش آن را در حافظه داشتهایم . امروزه پروین اعتصامی با چنین شعرهایش در
تمام حوزۀ زبان پارسی دری شهرت و مقبولیت خاصی دارد.
فانی در عروض آزاد
بخش سومین « پیامبر باران» در بر گیرندۀ شعرهایی اند که شاعر آن ها را
درعروض آزاد سروده است.
این شعر ها در میان سالهای۱۳۵۵ت۱۳۶۳ سروده شده اند. از نظر موضوع بیشتر با
غزلهای اجتماعی شاعرهمگون اند و از نظر زبان با غزلها و مثنویهای
اوتفاوت چندانی ندارند. بخشی از این شعرها شاید نخستین تلاشهای فانی در
جهت درهم شکستن مرزهای دشوار گذارعروض کلاسیک است.
شعرهای عروض آزاد یا نیماییهای فانی در سالهای سروده شده اند که چنین
شعری در افغانستان در آفرینشهای چند شاعر پیشگام به قلههای بلندی از
تخیل، اندیشه و تصویرپردازی دست یافته است. به مفهوم دیگر اگر امروز نیز
خواسته باشیم تا نمونههای موفقی از شعر نیمایی افغانستان را برگزینیم،
ناگزیر یکی از سرچشمهها، سرودههای نیمایی دهۀ پنجاه و شصت
خورشیدیخواهدبود.
شعر عروض آزاد در این دو دهه پس از تلاشهای و مقابلههای شدید با عروض
کلاسیک سر آنجام توانست خود را به یک جریان شعری رو به رشد بدل سازد. غیر
از این پیدایی نخستین نمونههای شعر سپید یا بی وزن به مفهوم امروزین را
نیز میتوان دردهۀ پنجاه جست وجو کرد. این شعر بعداً در دهۀ شصت چه از نظر
زبان و چه از نظر اندیشه، تخیل و بینش شاعرانه به قلههای بلند و با شکوهی
دست یافت.
با آن چه گفته آمد اگر بخواهیم برای چنین سرودههای فانی جایگاهی در شعر
نیمای یا شعرعروض آزاد در افغانستان مشخص سازیم، به پندارمن نیماییهای
اونمیتواند با جایگاهی که غزلها و مثنویهای او در عروض کلاسیک دارد،
مقایسه شود. او در این مقایسه در شمار پیشکسوتان نیمایی نمی آید.
سخنان فرجامین
فانی با نمونههای درخشانی که در غزل و مثنوی دارد میتواند یکی از
چهرههای درخشان ادبیات معاصر کشور خوانده شود. او شاعری است اندیشمند، با
بینش اجتماعی که می خواهد با شعر خویش برضد بی عدالتیهای حاکم در جامعه
مبارزه کند. شاعر روزگار از نظر او کسی است که بتواند از شعر خویش مشعلی
فرا راه مردم بر افروزد.
هر که از شعر مشعلی افروخت
شاعر قرن ما همان باشد
او شعر خود را هستی آفرین می خواند که تجلی عشق دشت و دره و کوه سرزمین اش
است.
شعر گویم شعر هستی آفرین
همچو می گیرا و مستی آفرین
شعر من ساز است ساز زندهگی
سر به سر سوزو گداز زندهگی
شعر من عشق است عشق با شکوه
عشق دشت و دره و دریا و کوه
شاد زی ای عشق من ای خاک من
ای گرامی تر زعشق پاک من
شاد زی ای سرزمین ارجمند
نام تو چون کوهسارانت بلند
روان فانی شاد باد و می شود که او هر نفس که میکشید، شاعر بود، همین گونه
که شعرهایش روان و به دور ار تعقید مخل است، شخصیت بود صمیمی و دوست بود بی
تعارف، روانش شاد باد!
|