"دختران شب"
دختران خستۀ سکوت و شب!
آیا در این قلمرو تاریک
میشود آنسوی پنجره
به ماهی کاذب دل بست؟
یا در پرتو نور تکستارۀ نومید
شعر خواند؟
واژهها باور صدایم را باور نمىکنند
انگار مردهام
انگار مردهام و جامهاى سنگی سکوت
از صدای من تهیست
باور کن مرا همصدای لال
من هنوز زندهام
اگرچه سالهاست حنجرۀ روزگار
انکار میکند صدایم را
هرچند قرنهاست با صدای زخمیام جیغ میزنم های!
باورم کنید
من حضور کاذب یک سایه نیستم.
باد از پیراهنم نمیگذرد
بگذار آسمان روسری ام باشد
از سنگینی دست هایت می ترسم
وقتی زیر سایه بان ها
مجالی برای راه رفتن نیست
باران که دل تنگم میشود
نمی گذاری از پنجره عبور کند
...
سایه بانها کوچک تر از چشمان من است
بردار از سرم!
جهان به قدر چشمانت ناامن نیست
باد از پیراهنم نمی گذرد وقتی چشمانت نمیوزد.
باد مذکر است
از گام های نا استوار زمان
می ترسم انگار
به گردش هزارههای دور
میرود و من دوباره
زنده
زیر حاک میروم
از نگاه مشکوک برادرم
در لای هفت پرده پنهان می شوم
که فکر می کند
باد مذکر است و گیسوان مرا می بوسد
|