قفس تنگ، بالهایم بسته، دربِ آسمان بسته
شفق در پشتِ دامانِ پگاهی همچنان بسته
در این وحشت سرا در مانده ام، این"من" که می بینی
به بندِ تار و پودم مثلِ مردِ قهرمان بسته
تمامِ یاد هایت مانده در قابِ نفس هایم
گلو اندر گلو با بغضِ تلخِ بی فغان بسته
میانِ بسترِ تالاب، که می لرزد زباد آرام
تنِ عریانِ مهتابِ غریبِ و مهربان بسته
هماوازی نمانده تا به گوشش خوانم این نجوا:
"پرنده، پر کشیده دور، رفته، آشیان بسته"
تنِ تنهایی ام را در بغل می گیرم از اندوه
خیالاتم میانِ ذهنِ دق و بی نشان بسته
۲۳ حمل ۱۳۹۶
کابل
رفته ام، اما من آنجا مانده ام آوازِ خویش
سایه هایِ خستۀ آوازِ نا همسازِ خویش
رفته ام کز سر بگیرد سایه ام با درد و یأس
در اتاقِ سرد و تاریکم دوباره سازِ خویش
رفته ام تا آن منِ رنجیده _ از خود رفته را
در مغاکِ غربتِ "آیینه" گویم رازِ خویش
رفته ام تا باز تاریخِ پریشانیِ من
باز در یاد آورد شبخونِ وحشت تازِ خویش
غربتِ من، در درونم می خورد جانِ مرا
تا بیابم شاید آن فردایِ نا آغازِ خویش
آن همایِ دور دست، اما که می داند، رسد
یک پگاهی از فرازِ دامنِ پروازِ خویش
رفته ام اما که میداند که باز آیم شبی
در کنارِ سایه هایِ رفتۀ انبازِ خویش
***
رفته ام، اما خیالاتم دگر خاکستراند
من از این انبوه باید نو کنم پردازِ خویش
۲۲ حمل ۱۳۹۶
کابل |