«روشنفکر» در افغانستان واژۀ خوشآیند؛ امّا بداقبالی است. بدون اینکه
به معنای اصطلاحی و زمینههای تاریخیِ کاربُرد آن نگریسته شود، از افراد و
آدمیّان غربدیده، کتابخوانده و اهل قلم و دانشگاهی گرفته تا برخی از
ملاها و حتّا رهبران بنیادگرای جهادی، همه خودشان را روشنفکر میدانند.
من در افغانستان کمتر زندهگینامهیی را دیدهام که زندهگینامهنویس،
خودش و حتّا آبا و اجدادش، در یک «خانوادۀ روشنفکر و مسلمان» «چشم به
جهان» نگشوده باشند.
هفتاد و دو سال پیش از اِمروز، اعضای فرهنگستان اوّل ایران، واژۀ
«روشنفکر» را جاگزین «منورالفکر» کردند و پسانها، صفات دیگری را بدان
افزودند. «منورالفکر» ترجمهیی بود از واژۀ فرانسهیی
اَنتِلِکتوئِل(Intellectuel). دربارۀ چیستی «روشنفکری» و کیستی
«روشنفکر»، گفتوگویی دارم با دکتر سمیع حامد، شاعر و نویسندۀ برجستۀ
کشور.
آقای حامد، چی کسی را میتوان روشنفکر نامید؟
فکر میکنم دربارۀ مفهوم «روشنفکر» و تاریخچۀ گفتمان
روشنفکری، به فراوانی سخن گفتهاند و در به اصطلاح «فضای جریانها» نیز با
کلیکی میتوان با انبوهی از مفاهیم واژهنامهیی «روشنفکر» برخورد. این را
هم میدانیم که هر مسألۀ انسانی که در آن به گفتۀ «آخوندها» در «عرُف
جمهور» «دو به علاوۀ دو چهار» نشود، از نظر «تعریف جامع و مانع»،
چالشانگیز و پیچیده است. از «انتکتول» گرفته تا «منورالفکر» و «ضیایی» و
از «اهل خامه و نامه» گرفته تا «فعالان حوزۀ عمومی»، هر کدام در برشگاهی
از دیروز و هنوز، بازتابگر زبانزد «روشنفکر» بودهاند. هر که در هر
زمانی فکر میکرده است که فکر میکند و « خرد» را به شکلی از اشکال (ولو
عقلانی کردن نسبی جادوگری یا هم فراخوان به تعقلِ وخشوران) به صورتی
«روشنفکر» خوانده شده است. این پیچیدهگی، سبب شده تا اندیشمندان، ناگزیر
به برخبندی «روشنفکران» شوند: روشنفکر ارگانیک و کلاسیک گرامشی، عام و
خاص فوکو، ذوقورز و حرفهیی ادوارد سعید، دینی و سکولار و روشنفکر حوزۀ
عمومی و حوزۀ خصوصی و دولتی... در نهایت روشنفکران چپ و چپ و چپ و راست و
راست و راستی که در برابر هم ایستادند و هرکدام، طرف مقابل را «روشنفکر»
نمیدانستند.
من واگویۀ برداشت خود را از روشنفکر با یک بازی زبانی با زبانزد
«روشنفکر» در زبان خود ما آغاز میکنم:
روشنفکر کسی است که «فکر روشن» دارد.
روشنفکر کسی است که به روشنی فکر میکند.
هر آدمی فکر میکند؛ امّا فکر روشنفکر «روشن» است.
روشنفکر برای «روشنی» فکر میکند.
یعنی روشنفکر کسی است که فکر میکند و فکر
روشنی به مسایل اجتماعی خود دارد: کار فکری در برابرِ کار یدی. این یک
پنداشت عرفی و همهگانی نیست؟
بگذارید بازی را ادامه دهیم... در بازی بالا یک مسألۀ
بنیادی است که روشنفکر آدمی است که «فکر میکند»، «میاندیشد» و از آنجا
که هر آدم دیگری هم فکر میکند، باید «فکر کردن روشنفکر» را به دلیل آن
پیوندک «روشن»، خودویژهتر سازیم و در این سخن فشرده کنیم که «روشنفکر» در
برابرگذاری با دیگران، «فکر روشن» دارد و روشن یعنی «نو»، «آزادانه»،
«پویا»، «تاریکیشکن ( تابوشکن)». باید به یاد داشت که این «روشنفکر» در
زبان ما در اصل در برابر «انتکلتول» ساخته نشده بود، بل در برابر
«منورالفکر» ساخته شده بود و کسانی که خود را «منورالفکر» میگفتند، بیشتر
به «روشنگری» و دورۀ روشنگری توجه داشتند و فراموش نکنیم که آنها کارکرد
خود را نیز «تنویر افکار» میدانستند. اینکه فرهنگستان «روشنفکر» را
برابر « انتکتویل» گذاشت، دلیلش از نظر من اثرپذیری از کار همانهایی بود
که خود را «منورالفکر» میخواندند و بعد، این نام مثل «شعر سپید» (که
برگردان نادرست بود) جا افتاد. تا اینجا میتوان در ادامۀ بازی گفت که
روشنفکر کسی است که «فکر روشن» تولید و توزیع میکند: این تولید میتواند
تولید اندیشهیی نو باشد یا اندیشیدینی تازه، امّا آنچه مهم است این است
که روشنفکر اندیشهیی را که « تولید» میکند «توزیع» هم میکند و این یکی،
از مهمترین وجوه تمایز روشنفکر از دیگرانی است که نواندیشاند.
خوب، یعنی فکر روشنفکر، برتر و اندیشهساز
است. برای بازگشایی بیشتر این گفته برمیگردیم. میآییم سر صفت «روشن». در
افغانستان، صفتِ «روشن» را همنشین اسمهای دیگری نیز میسازند. به گونۀ
نمونه، «آدمِ روشن.». مراد شما از این صفت چیست؟
هرچند «آدم روشن» گهگاه به «باسوادها» و « تحصیلکردهها»
گفته میشود؛ امّا معمول این است که «آدم روشن» به کسی گفته میشود که
«فکرِ باز» دارد و «فکر باز» به گونۀ معمول، معادل «فکرِ مدرن» است. چه
منظور ما از «فکرِ مدرن» اندیشه سکولار باشد و چه بازاندیشی دینی و
نواندیشی دربارۀ سنّتها، یک نقطۀ پیوند بین اینها است و آن این است که
باید «فکر کرد»، یعنی «خردگرا» بود: باید دروازههای ذهن را «باز» کرد به
روی «هوای تازه». چه ما این هوای تازه را در لیبرالیسم جستوجو کنیم، چه به
این اندیشه باشیم که «در گذشته هوا تازه بوده؛ امّا ما آلودهاش کردهایم»
به هر صورت، ناگزیریم از «اندیشیدین مدرن» (بازاندیشی و نواندیشیاش بماند
روی تاقِ بلند). «آدم روشن» برای ما کسی است که «اندیشه»اش از نظر ما
«بهروز» شده است.
یک روز یک دختر و پسر در «پلُ سرخ» دست به دست میرفتند. یک مرد با دیدن
آنها سر خود را به علامت تأسف تکان داد. پرسیدم: چرا؟ نباید دو نامزاد با
هم دست به دست قدم بزنند؟
گفت: برادر! من یک «آدم روشن» هستم. مخالف «دست به دست گشتن دو نامزاد
نیستم» امّا «شرایط اینجا مساعد نیست!». گفتم: اینجا صدها هموطن من و تو
هستند، باسواد و بیسواد. آنها حتّا اگر در دل خود «مخالف» این دو باشند
نمیروند «گریبان» آنها را بگیرند که دست به دست نگردید. اگر این «شرایط
مساعد» نیست و اگر کسانی مثل آن دو جوان با وجود «چنین شرایط مساعدی» که
کسی مثل طالب «مخالفت فزیکی» نمیکند که هیچ، حتّا مثل «تبلیغیهای
پاکستانی» «مخالفت لفظی» هم نمیکند و مخالفتی اگر هست «در ذهن مخالف» است،
اگر اینجا هم «خطر» نکند کی این جامعه تغییر میکند؟ مهم «دست به دست هم
گشتن» نیست مهم «دست به دست کار کردن» است که یکی از راههایی که این
«شرایط» را فراهم میکند چنین «خطر کردن»هایی است.
گفت: اگر طالب ببیند میکشد و طالبان از همین نکته «سوء استفاده میکنند.»
گفتم : اگر چنین به «اگرها» در این زمینه بپیچیم کار به جایی میکشد که
«کاش مادر ما را نمیزاد» و اگر زاد جای دیگر از جهان میزاد.
بدیهی است که هر کدام از ما بخشی از «حقیقت!» را بیان میکردیم؛ امّا
اینجا هدف من از «آدم روشن» بود و هدف آن مرد هم از «آدم روشن خواندن خود»
بود که به «برابری حقوق زن و مرد باور دارد» (این حرف دیگری است که از نظر
او «شرایط مساعد» نیست). مسألۀکلیدی این است که از نظر او «آدم روشن» یعنی
آدمی که فکرش «باز» است، بود. آن مرد میخواست بگوید اینجا «شرایط» برای
این که «آدم» «روشن» بودن خود را «عملی» کند فراهم نیست؛ امّا «آدم روشن»
بیتردید کسی است که دربارۀ «مسایل»ی فکر میکند و فکرش «بسته» نیست.
«آدم روشن» کسی است در جامعۀ ما که «فکر میکند»، «فکرش باز» است؛ امّا
میتواند «فکر روشن» خود را در «زیرخانۀ اندیشهاش» پنهان کند و منتظر باشد
که «شرایط» آماده شود تا در «جامعه» اجرا کند. این «آدمِ روشن» کم از کم در
«زیستار خصوصی خویشتن» برای «فکر روشن» خود زمینۀ اجرایی میدهد.
مفهوم دیگری که از «روشن» میگیریم «آزادی» است. به همین سبب «آدم روشن» را
معادل «آدم آزاداندیش» و «روشنفکر» را برابرگزارۀ «آزاداندیش» هم
میگیرند.
خوب، حالا برمیگردیم به وصفِ مرکب «روشنفکر»
در پیوند با این « آدم روشن».
«روشنفکر» شاید «آدم روشنی» است که «عمل» میکند! ( همان
توزیع اندیشه) «صبور» است امّا «منتظر» نمیماند و «کند» یا «تند» پیش
میرود. همیشه در حال «کار» است و میخواهد با طرح و تولید «فکرِ روشن»
چیزی را در جامعه «تغییر» دهد. و برای این «تغییر» «طرح» دارد و «طرح» خود
را با «آزادی» به «مردم» و «حوزۀ عمومی» و «قدرت» بازمیگوید. نکتۀ مهم
دیگر این است که «روشنفکر» این «کار» را به گونۀ «رضاکارانه» و بدون آنکه
در پی «سودجویی شخصی» باشد به «نفع جامعه» انجام میدهد. خودش «انجنیر
ساختمان» است؛ امّا برای دفاع از «آزادی بیان» کار میکند یا به حمایت از
«دستفروشان» طرحی را به میان میآورد. گاهی از کارکردی از «دولت» انتقاد
میکند و زمانی به کاری از «اپوزیسیون» نکته میگیرد... «تولید اندیشه»،
«طرح آزادانۀ اندیشه» (روشنفکر بیآنکه در کشوری «آزادی بیان» باشد یا
نباشد «بیان آزاد» دارد و به همین سبب «اعتراض» یکی از ویژهگیهایی او
است) و «پیگیری برای عملی شدن طرح یا دگرگونی آن» بدون «منفعت شخصی» از
کارکردهای مهم «روشنفکر» است.
با اینهمه، چه کارکردهایی روشنفکر را از
غیرروشنفکر ممتاز میکند؟
اگر هر کدام از این «کارکرد»ها را از این «صورتبندی» جدا
کنید، ما با کس دیگری غیر از «روشنفکر» روبهروییم. اندیشمندان زیادی
هستند که «فکر تولید میکنند»: این تولید فکر آنها را «کارشناس و متفکر و
مخترع و هنرمند» میسازد، نه الزاماً «روشنفکر». هنرمندان زیادی هستند که
«فکر تولید میکنند» و این «فکر را آزادانه» طرح هم میکنند؛ امّا در
«اندرکنش سیاسی اجتماعی» «سهمِ زنده» نمیگیرند. اینها «هنرمندان
آزاداندیش و نونگر» هستند؛ امّا «روشنفکر» نه. البته هدف من از «روشنفکر
عامه» یا همان آماج همهگانی از «روشنفکر» است. اینها میتوانند به
اصطلاح گرامشی «روشنفکر ارگانیک» باشند یا کسانی که به سخن گلدنر سرمایۀ
«فرهنگ گفتمان انتقادی» را در اختیار دارند و روشنفکری برای آنها «حرفه»
است: مشاوران اهل قدرت و ثروت هستند و «مشورۀ»شان به نفع «کارفرما» است.
پزشکی و یا مهندسی هم میآید و افزون بر کار
عملی، با طرح و تولید فکری در حوزۀ خودش کار میکند. منظور من کسانی هستند
که بر پایۀ تخصص نمیتوان آنان را روشنفکر نامید؛ امّا به کار روشنفکرانه
گرایش دارند، آیا میتوانند در تعریف روشنفکر بگنجند؟
من یک دوست دارم به نام داکتر مرتضا فرهمند که «چشمپزشک»
است. یک «چشمپزشک» معمولاً میکوشد در «معاینهخانه» و یا «بیمارستان»
«کار تخصصی» کند یعنی با «چشم» ما سروکار دارد؛ امّا این داکتر مرتضا چند
کار میکند که در ظاهر، هیچ به او مربوط نمیشود و به همین سبب، همه او را
«دکتر متفاوت» میگویند. او هم به «چشم سر» مردم کار دارد و هم به «چشم
اجتماعی» آنها. در پیوند به «چشمِ سر» یعنی «چشم» را با «چشماندازهای
سیاسی و اجتماعی و اقتصادی» پیوند میدهد و در واقعیت، «سیاست در پیوند با
چشمپزشکی» را طرح میکند و برای این کار از راههای گوناگون «مبارزه»
میکند. برای «چشمپزشکان» طرح داد که «انجمن چشمپزشکان افغانستان» را
بسازند، نشریهیی دربارۀ «چشم پزشکی» ساخت، با چند مقام دولتی و ... در
بارۀ نادیده انگاشتن برنامههای مربوط به «چشم» گفتوگو و حتّا مشاجره کرد
و....
با دیدن کسانی مثل داکتر مرتضا به این نظر همباور میشوم که هرکسی که
دربارۀ «تخصص» خود میخواهد «روشنگری» کند و «رشتۀ تخصصی» خود را با مسایل
سیاسی و اجتماعی و در مجموع اندیشهگی دیگر پیوند دهد و برای «تغییر» در آن
زمینه «پیکار کند» ، نیز گونهیی از «روشنفکر» است.
پس کار روشنفکری با کارِ روشنگرانه چی تفاوت
دارد؟
هر روشنفکری میتواند «روشنگر» هم باشد؛ امّا هر
«روشنگری» «روشنفکر» نیست. روشنگران باتدبیر برای تغییر کار میکنند و
کارشان بیشترینه کارشناسانه است. یعنی اگر یک «کارشناس» بخواهد برای
«عامه» آگاهیدهی کند و «شعور اجتماعی» را بالا ببرد تا اندیشهها
«نهادینه» شوند و «فضاسازی» شود برای «تغییر» کاری «روشنگرانه» کرده است.
روشنگران بیشترینه «معلومات» مردم را بالا میبرند؛ امّا «روشنفکر» مردم
را تکان میدهد تا دربارۀ مسایل «فکر کنند» و در «عمل» برای « تغییر» به
میدان آیند. شاید روشنگران نواندیش را بتوان با احتیاط «روشنفکران مدبّر»
خواند. «روشنفکر» معمولاً «اندیشه«یی را با «روحیۀ اعتراضی» طرح میکند و
سرشتی «رادیکال» دارد؛ امّا «روشنگر» همان «اندیشۀ روشنفکر» را میخواهد
با «برنامۀ راهبردی» پیش ببرد. کشوری که «روشنفکر» ندارد دیر از
«خوابهایش» بیدار میشود؛ امّا کشوری که روشنگر ندارد وقتی «بیدار» شد
«معیوب» میشود... «روشنفکر» بیشترینه «شهید خطّ اول» جبهۀ فکری است؛
امّا «روشنگر» «غازی این جبهه».
اینکه میگویند «روشنفکر» باید «شرایط عینی و ذهنی» وطن خود را در نظر
بگیرد و «کار» کند از نظر من مغالطۀ «کار روشنفکری» با «کار روشنگری» و
«فعالیت مدنی» و دیگر فعالیتها برای «تغییر» است. کار روشنفکری
«تابوشکنی» است، انتقاد از قدرت (هر شکلی از قدرت) و بازگویی «حقایق» برای
مردم و حاکمان است، «دگر اندیشی» است، به چالش کشیدن خشکمغزی و خردگریزی
است، «کلید زدن» به « تفکرتازه» است و «عمل رادیکال برای تغییر» است. به
همین سبب، کار روشنفکری سرشتی «انقلابی» دارد و زود «واکنش» خلق میکند و
«سرکوب» میشود؛ امّا «تغییر در فکر و کردار جامعه» ایجاد میشود، یا مثل
شعلهیی بخشی از هستی سیاسی اجتماعی مارا «گرم» و «روشن» میکند و با ما
میماند و یا مثل «قوغی» زیر خاکستر در جامعه میماند و روزی«بیدار»
میشود. روشنفکران در جامعههای پیشرفته به مدد «حقوق مدنی و سیاسی» که
ضمانتی جدی از «حاکمیت قانون» و «حکمیت جامعۀ مدنی» دارد میتوانند با
بهرهگیری از «حق دسترسی به اطلاعات» و «آزادی بیان و عقیده» و «حمایت
فزیکی و فکری جوامع پیشرفتۀ دیگر» بیشترینه «اعتراض» خود را در برابر
«قدرت سیاسی و اقتصادی» متمرکز کنند و فکرهای تازهیی برای دگرگونی
صورتبندیهای دانایی تولید کنند، امّا دغدغۀ «روشنفکر» در جاهای دیگر
دنیا مثل کشور ما هنوز مبارزه برای «حقوق ابتدایی» و «حد اقلهای آزادی و
عدالت» است و چه دشوار است اینکه باید عمری مبارزۀ فرهنگی کنی تا «مردم»
باور کنند که «حقهایی » دارند که نه تنها «قدرت» نمیگذارد به آنها برسند
که خود نیز در اثر ناآگاهی یا ترس از تابوشکنی جلو آن را گرفتهاند. این
پرانتز را به سببی باز کردم که در کشوری که حتّا اگر «طالب مسلح» نباشد،
«طالبانیزم» در ذهن ها حاکم است و حاکمان هم از این «طالبانیزم» بهرۀ سیاسی
و اقتصادی میبرند وقتی «روشنفکر» باشد نمیتواند « تهاجمی» نباشد و اگر
«روشنفکر» را با «روشنگر» اشتباه بگیریم که «قدم به قدم و با حوصله پیش
برود» باید صد سال دیگر ریش آخند و بیریش سرمایهدار و سیاستمدار را
نوازش دهیم تا فکرها دیگر شوند. «روشنفکر» بلند صدا میزند و تابوشکنی
میکند و اگر گلویش خفه شد و آنچه را فریاد زد در « خیابان» عملی نشد،
بدون شک در « خانه» عملی میشود و این دگر شدن فکر در پشت پرده ها و عملی
که فکر میشود « تابو» است در «خفا» خواهی نخواهی جامعه را دگرگون میکند و
فقط «روشنفکر» است که یکی از انگیزههای مهم این دگرگونی است. به این سبب
روشنفکری سرشتی «رادیکال» و « انقلابی» دارد.
این سرشت رادیکال و انقلابی که میگویید نوعی
بار معنایی چپ به روشنفکر نمیدهد؟ روشنفکر میتواند محافظهکار و یا
انقلابی باشد؟
اول اینجا «رادیکال» آن «رادیکال» در برابر «محافظهکار»
سیاسی نیست که «راست» و «چپ» دارد. کسی عضو یک «حزب» است تا برای «حزب» کار
میکند «کارکرد روشنفکری» ندارد؛ زیرا روشنفکر «کارکرد سیاسی» دارد و آن
کس «کارکرد سیاستمدارانه». رادیکال و انقلابی اینجا به این سبب گفتم که
معمولاً «کار روشنفکری» «کار عاجل» است: یا تابویی را میشکنی یا اولین
سنگ را برای شکستنش پرتاب میکنی و «صبر» نمیکنی تا «زمینه» فراهم شود.
صبوری کار «کارشناس» و «مصلح سیاسی» و «مهندس اجتماعی» و... است. اگر
«روشنفکر» مثل آن کودک داستان امپراتور هانس کریستین اندرسن در کوچههای
تاریخ نباشد، حاکمیت امپراتورهای عریان دیرتر دوام میکند و شاید در اصل
پایانی نیابد. روشنفکر همان کودک است که آگاهانه صدا میزند «امپراتور
عریان» است. بعد «روشنگران» و «دیگران» از همین «صدا» بهره میگیرند و
زمینه را فراهم میکنند. تاریخ از بلند کردن همین «صدا» هم بزرگترین
«پیشرفت»ها را کرده است و هم این صدا در جاهایی فاجعه آفریده است. فشرده
بگویم روشنفکر دیوانۀ هشیواری است که « کُخ» دارد برای دیگران کار کند.
روشنفکر در هر زمان و زمینی، «نواندیش آزاده» و «عاطفی» بوده است و همین
«عاطفی» بودن، او را «معترض» ساخته است. روشنفکر کسی است که «دل» و «مغز»
او با هم کار میکنند: عاقلی است که بسیار عاطفی است؛ امّا این عاطفۀ او
انرژی «عقل» او است. .به نظر من، به این «عاطفی» بودن روشنفکر کمتر توجه
شده است. این ویژهگی را نمیتوان از او جدا کرد و برخلاف سخن آن
اندیشمند، چنین روشنفکری «اسطوره» نیست و هر چه «روشنفکر ارگانیک» و
«روشنفکر مدبر» و «لمپن روشنفکر» و «سودو روشنفکر» و «چه و چهها
روشنفکر» بگوییم اگر «اعتراض» (که سرچشمه در همین عاطفۀ او برای بیان
اندیشه اش دارد) را از یک «نواندیش» که قدرت «سازماندهی» و «برنامهریزی
نونگرانه» هم دارد بگیریم، از او یک «کارشناس نوآور» و «روشنگرِ باتدبیر»و
«نخبه» و «فرهیخته» به جا میماند نه «روشنفکر». هر کس که «فکر ِروشن»
دارد حتمی نیست که «روشنفکر» باشد. «روشنفکر» میتواند «نام موقتی» من و
تو تا زمانی باشد که «کار روشنفکری» میکنیم.
چی چیزی کار روشنفکر را در صحنۀ اجتماعی از
کار یک فعال اجتماعی جدا میسازد؟
فرق «فعال جامعۀ مدنی» و «روشنفکر» در این نکته است که
«فعال جامعۀ مدنی» در «دایرۀ قانون» برای «تغییر» (حتّا تغییر «قانون») کار
میکند و اندامی از یک جمع (جامعۀ مدنی) است و لازمۀ کار او هم حتمی «فکر
تازه» نیست. امّا «روشنفکر» فقط در صورتی «روشنفکر» است که فکری که طرح
میکند «تازه» باشد و «ملاحظۀ قانونی» برایش مهم نیست بل «دغدغۀ انسانیت»
دارد و به همین سبب، «روشنفکر» همیشه «آسیبپذیر» است (حتّا در جامعههای
پیشرفته). یک بخش «کارکرد» روشنفکر سهمگیری در همکاری شورآفرین و
شعورانگیز در فعالیتهای جامعۀ مدنی است. «روشنفکر» دیوانهیی است که به
جمع میپوندد، به کار و پیکار آنها «جان» و «جریان» تازه میدهد و بعد،
دنبال کاری دیگر میرود یا «هوشیار» میشود و جزئی از همان «جمع» میگردد
که دیگر «روشنفکر» نیست؛ «رهبر» و «مدیر» و «مشاور» و... است. بر همین
بنیاد است که میگوییم «روشنفکر» یک «نامِ موقتی» برای کسی است که «کار
روشنفکری» میکند. امیل زولا، وقتی «من متهم میکنم!» را «نوشت» کار
روشنفکری کرد و در آن زمینه، «روشنفکر» بود؛ امّا در کتابهایش
«نویسنده».
چی میانهیی میان سواد و تحصیلکردهگی و تخصص
با روشنفکری وجود دارد؟ آیا روشنفکری مستلزم و تحصیلات رسمی است؟
پاسخ من به اینکه «یک بیسواد» میتواند «روشنفکر» باشد،
یک «نۀ کلان» است؛ زیرا «سواد» فقط نیروی «خواندن و نوشتن» نیست و بِهتر
است بگویم «سواد» فقط با آموزش الفبا و حتّا «مطالعۀ آفاقی» که آدم را
«کوزۀ آچار معلومات» سازد به دست نمیآید. با «خواندن» چه میکنیم؟ معلومات
خود را بالا میبریم. با «معلومات» چه میکنیم؟ «فکر» میکنیم. آدمی که
خواندن و نوشتن «بلد» نیست؛ امّا «کتاب جامعه» را از بر کرده است چیز های
زیادی دیده وشنیده است، یعنی همان «معلومات» را از طریق «دیدن و شنیدن» و
تجربه به دست آورده است و دربارۀ آنها «فکر» کرده است «بی سواد» نیست؛
«باسوادی» است که « خوانده و نوشته» نمیتواند و «معلومات» خود را از طریق
« تجربه» و « تفکر» بالا بُرده است. این یک سفسطه است اگر آدمی را بیابید
که «خواندن و نوشتن» بلد نیست و این تجربه و تفکر (سواد بیخواندن و نوشتن)
را ندارد و بعد، «کار روشنفکری» میکند. این آدم فقط در «چراغ علاوالدین»
و «خُرجین ملا نصرالدین» میتواند پیدا شود.
آقای حامد، چرا ما نمیتوانیم برداشتی منسجم
از روشنفکری ارائه کنیم. دیدگاهها دربارۀ چیستی روشنفکری ناهمسان و
دیگرگون هستند. در واقع هر کسی ـ آن گونه که دلش میخواهد ـ روشنفکری را
تعریف میکند؟
من خود به این اندیشهام که راهی میانبُر برای بازگشایی
گفتمان روشنفکری این است که به جای پرداختن به «روشنفکر» به «روشنفکری»
تمرکز کنیم. «روشنفکری» را یک « کارکرد» بدانیم و بعد، بگوییم فلان آدم در
این دوره یا در آن زمینۀ خاص «کارکرد»ش «روشنفکری» بود. به این صورت ما با
آدمهایی که «روشنفکر» هستند رو به رو نخواهیم بود، بل با آدمهایی رو به
رو خواهیم بود که «کارکرد روشنفکری» دارند، یعنی در همین لحظۀ خاص
«روشنفکر» هستند؛ امّا ممکن است «فردا» نباشند. مثلاً کسی است که «اندیشه
تولید» میکند و این اندیشه را «آزادانه» طرح میکند و با پویایی در «حوزۀ
عمومی» برای عملی شدن آن میکوشد؛ امّا یک بار میرود و «کارمند کلیدی
دولت» میشود، یعنی «اندامی از قدرت». این «آدم» دیگر «روشنفکر» نیست؛
زیرا لازمۀ «حضور در مقامات کلیدی دولتی» «شریک شدن درمعادلۀ قدرت» است. پس
«کارکرد» دیروزی این آدم، «کارکرد روشنفکری» بوده است؛ امّا «کارکرد
کنونی» او «کارکرد دولتی». الّا اینکه در این حضور نیز وجه غالب «کارکرد
روشنفکری» باشد و این رفتن «تاکتیکی»... اغلب چنین «روشنفکران عامه»
تبدیل به«روشنفکران اورگانیک» میشوند. در کشوری مثل افغانستان برگشتشان
به وضعیت نخستین اگر ناممکن نباشد، دشخوار( به همین شکل نوشتاری
باستانگانۀ آن) است.
یعنی کسی نمیتواند در کلیّتِ زندهگی فکریاش روشنفکر باشد. باید تعریف
کارکردی از روشنفکر داشته باشیم، نه تعریفی ذاتباور که برای یک فرد تعیین
هویّت کند.
تاکید من بر تأکید روی «کارکرد روشنفکری» به سببی است که در کشورهایی مثل
افغانستان دگردیسی «روشنفکرعامه » به «روشنفکر ارگانیک» به اندازۀ تلفظ
این زبانزدها هم وقت نمیگیرد.
در زمانه و زمینهیی که «درۀ سلیکون» و «مدرسۀ دیوبند» در هم و برهم
«جهانی» ساختهاند که «آلات» آدمها را به هم «نزدیکتر» کردهاند و «
حالات» دورتر و ما «باشندهگان افغانستان» فقط «زاده» شدهایم، به «دنیا»
نیامدهایم «شبیهسازی روشنفکری» هم کمتر از «تکثیر مکانیکی» ناممکن
نیست.
زمانی گفته میشد و هنوز باید چنان باشد که کسی که «کار روشنفکری» میکند
دشوار است رفتارش را از گفتارش جدا کرد و این دو با هم بافته شدهاند و
کسانی خواستند تناقضنمایی روشنی را بین این دو (مثل کتاب «روشنفکران»
پاول جانسون دربارۀ روسو و شلی و ایبسن و همینگوی و تولستوی و...) پیگیری
کنند؛ امّا در جهان کنونی که به دشواری میتوان مرز بین «انتزاع » و
«واقعیت» را جدا کرد و به سادهگی میتوان در «شبکههای اجتماعی» صورتکها
را دگر کرد و به سخن اندیشمندی ما حتّا با دموکراتیزه شدن خشونت رو به
روییم، باید دربارۀ مسایل از نو اندیشید.
نسبت روشنفکر با سیاست چیست؟ آیا آب روشنفکر
و سیاستمدار در یک جوی میرود؟
اگر مسألۀ «روشنفکر ارگانیک» را کنار بمانیم، «روشنفکر»
نمیتواند «سیاسی» نباشد؛ امّا «سیاستمدار» نیست. هر گاه «سیاستمدار» شد،
دیگر کارکرد روشنفکری خود را از دست میدهد. «روشنفکر» با بینش و کنش
سیاسی روشنگرانه و انتقادی آگاهی سیاسی و درجۀ مشارکت سیاسی مردم را بالا
میبرد و سیاستمدارهای حاکم و اپوزیسیون را با هم به چالش میکشد. پرهیز
از «مصلحت جویی» و «پنهانکاری» سبب میشود که تابوهای زیادی در زمینۀ
سیاست نیز با قلم و قدم «روشنفکر» بشکنند یا کم از کم متزلزل شوند. چنین
است که «روشنفکر» در «سیاست» اثرگذاری دارد. «روشنفکر» هماره «رهگشای
سیاسی» است؛ امّا هرگز «رهبر سیاسی» نمیشود. (شماری از «رهبران سیاسی» در
آغاز «روشنفکر»اند و پس از پیوستن به «شبکۀ قدرت سیاسی» ـ حاکم یا
اپوزیسیون ـ دیگر «کار» آنها «روشنفکری» نیست «سیاستمدارانه» است.)
البته باید بیفزایم که یکی از مهمترین ویژهگیهای روشنفکر این است که
خود را به اندازۀ دیگران به چالش میکشد و شماری از «روشنفکران» که
سیاستمدار شدهاند، امّا «کارکرد»شان هنوز «روشنفکری» است، یعنی
«قدرتمداری» سبب نمیشود « در قدرت» بمانند، بل «در قدرت نیز بر قدرت و در
برابر قدرت بودهاند»، اینها از آنجا که «کارکرد روشنفکری» خود را از
دست ندادهاند در واقع «روشنفکر » میمانند، امّا تاریخ نشان داده است که
اینها یا زیاد دوام نمیآورند و یا سرانجام «کارکرد سیاستمدارانه»شان
«کارکرد روشنفکری»شان را کنار میزند. این مسأله را بهویژه در موج دوم
روشنفکری که اکثریتشان «چپی» بودند میتوان دید. البته اگر برخبندی موج
اول (روشنگری) دور دوم ( پس از جنگ دوم جهانی) و موج سوم (پستمدرنها) را
بپذیریم.
گاندی، ماندلا، هاول و ... روشنفکران
سیاستمدار اند یا سیاستمداران روشنفکر و یا روشنفکران دستگاهی؟
مسأله بر میگردد به همان پرسش پیشین. تا جایی که کارکرد
روشنفکری را حفظ کردند روشنفکر بودند. مسأله در پیوند به چنین
روشنفکرانی که به قدرت رسیدند نیاز به بررسی دقیق تاریخی دارد. به گونۀ
نمونه، وقتی آدم کتاب «راه ماندیلا: درسهای زندهگی» را میخواند واقعاً
به یک شخصیت چند بعدی که با خود و دیگران درگیر عقلی/عاطفی است رو به رو
میشود.کسی که به خود نیز میتواند «نه» بگوید.
«روشنفکر» مثل هر آدم دیگری «اشتباه» میکند و این اشتباه در تاریخ
«فاجعه» به بار میآورد؛ امّا «گناه» نمیکند. آنانی که اول «کار
روشنفکری» کردند و «اشتباه» کردند و بعد، «قدرت» را به دست گرفتند و با
«تکرار اشتباه» «گناه» کردند، دیگر «روشنفکر» نبودند. «سیاستمدار» بودند
و برای هژمونی خود و سود و درود برای خود و گروه خود «خیانت و جنایت»
کردند. دیگر این که در این مسأله « تاریخیت تفکر» را نباید از یاد برد به
ویژه در زمانههایی که «قاطعیتها» بنیاد «فراروایت»ها بودند و این سبب
میشد که به سادهگی کسی خود را «بر حق» بخواند و خودش نیز نداند «برحق»
نیست و در اصل «حق» یک متن باز است.
خوب، از یک طرف اصل عدم همکاری با ساختار قدرت یکی از نشانههای روشنفکری
است و از طرف دیگر، در کشورهای جهان سوّم، تولیدات فکری خریدار ندارند؛
بنابراین یک روشنفکر چهگونه میتواند بدون پیوستن به قدرتمندان، تأمین
معیشت کند؟
کسی که کار روشنفکری میکند باید «بینیاز» باشد، یا «درویش یک لاقبا» یا
«فرزند خانوادهیی که درآمد خوبی دارد» یا هم «کارگر و کارمندی» که «کارش»
جلو «پیکارش» را نگیرد و اگر گرفت «کار» را قربانی «پیکار» کند. یعنی به هر
صورت باید «بینیاز» باشد. کار روشنفکری این بینیازی را میخواهد. البته
یاد ما باشد که اینها «پیششرط» نیستند و کسی تصمیم نمیگیرد که
«روشنفکر» باشد تا اول در این زمینهها فکر کند. این مسأله را با توجه به
تاریخ روشنفکری میتوان دریافت. مهمترین مسأله این است که «روشنفکر» تا
هنگامی «روشنفکر» است که به «منافع» خود فکر نمیکند و کار اصلی او همان
«روشنفکری» است. ما روشنفکرانی را میشناسیم که زندانی شدند و دوستانشان
و اعضای خانوادههایشان «هزینۀ» خانوادۀ آنها را میپرداختند.
روشنفکرانی که «نان خوردن» نداشتند و دوستانشان به خانۀشان «آرد و روغن»
میآوردند، بیآنکه آنها بخواهند. ما روشنفکرانی را میشناسیم که
«پولدار» بودند و سر و سرمایۀ خود را در راه «روشنفکری» از دست دادند.
گروههایی بودند که پول انداز میکردند و با هم «کار اقتصادی» میکردند تا
بتوانند «کار روشنفکری» کنند. مثلاً شهید یزدانشناس هاشمی و دوستانش در
هنگام دانشجویی باهم «داش خشتپزی» ساخته بودند. البته شماری از این
«روشنفکران» بعدها «سیاستمدار» شدند؛ زیرا «موج روشنفکری»شان به «حزب »
تبدیل شد. خانوادههای روشنفکران از آنها دلی خوش نداشتهاند؛ زیرا نه
«ثبات اقتصادی» داشتهاند و نه «قرار»: آوارهگی ، بیچارهگی ، دربهدری
و...
یگانه دغدغۀ آنها «کار روشنفکری» بوده است. به هر صورت، حرف آخر این که
اگر زمانی میگفتند «دانش و خواسته است نرگس و گل/ که نرویند به یک جای بهم
/ آنکه را دانش است خواسته نیست/ وآنکه را خواسته است دانش کم» امّا
«دانش» دیگر خود «منبعی برای ثروت و قدرت» شده است، جای دانش را میتوان با
«کار روشنفکری» تغییر داد. البته تا حال دیدگاه ما در پیوند با «روشنفکر»
در پیوند با «روشنفکر عامه» مطرح است، وضعیتی که درکشورهایی مثل افغانستان
هنوز حاکم است. امّا در جهان اِمروزینی که انتزاع و واقعیت شانه به شانۀ
هم پیش میروند «کار روشنفکری» نیاز به بازشناسی دارد، تا سرحدی که نزدیک
است بگویی «آن کار» تو اِمروز «کار روشنفکری» بود و «آن کار دیگرت» نه.
یعنی بعید نیست کسی در چند ساعت «سرمایۀ فرهنگ گفتمان انتقادی» خود را برای
پیوستن به «اهل قدرت و ثروت» به کار بگیرد و «روشنفکر» هم خوانده شود!
وقتی جوهر روشنفکری را عقل نقاد زادۀ مدرنیته
بدانیم که نقد دیانت هم از نشانههای برجستۀ آن است. از دید شما میشود
«دینداری» و «روشنفکری» را جمع کرد؟
از «مولانا»ی بزرگ گرفته تا «ملا نصرالدین» و «ملا عمر» همه
«دین» میگویند. به سخنِ خودِ «مولوی» «هر کسی از ظن خود شد یارِ» دین.
هرکدام هم در جای خود «حق به جانب»اند؛ زیرا آنچه در آن «حق» را جستوجو
میکنند «چند جانبه» است. آیاتی که با روایات دگرگون میشوند. هدفم تنها
«دین اسلام» نیست؛ نفسِ «دین» چنین است ـ زندی گشوده به روی هزاران پازند.
وقتی میگوییم «روشنفکر دینی» دو گونه آدمها در چشمانداز ما چشمک
میزنند:
1. کسانی که «دین» را از زاویۀ «زمان» تفسیر میکنند و میخواهند به
«چالشهای اِمروزی» رو به رو شود. اینها «باور» دارند که «دین» یک
«جهانبینی پویا» است و بنابراین میتواند به «مقتضیات زمان» پاسخ دهد.
دغدغۀ اصلی اینها «دین» است.
2. کسانی که از آنجا که در «جامعۀ دینی» زیست دارند، فکر میکنند دین یک «
امکان» است و باید از این امکان برای «تغییر» بهره گرفت. دغدغۀ اصلی اینها
«تغییر» است؛ امّا میپندارند که سازهها و سامانههای این تغییر را را
باید در «بازشناسی باورهای موجود و نوسازی آن» جستوجو کرد و «دین موجود»
(و «مذهب حاکم») «منبعی» است برای بازیابی سامانههای «تغییر».
در هر دو صورت ما با تلاشی همسان روبهروییم. برخورد گزینشی با دادههای
دینی و پیوند دادن آن با «چالشهای اِمروزین». در نتیجه «روشنفکر دینی»
معمولن به کسانی گفته میشود که «دین را با «امروز» پیوند میدهند» و به
اصلاح «افراط گرا» نیستند.
هر «روشنفکری» طبیعی است که «جهانبینی» خود را دارد و ممکن است این
«جهانبینی دینی» باشد؛ امّا اصل مسلم این است که «روشنفکر» «خردگرا» است
و تا جایی در یک «جهان بینی » میماند که «خردِ انتقادی» او با او بماند.
برای «روشنفکر» هیچچیزی «مقدس» نیست. هر چیزی نمایهیی و بنمایهیی برای
«تفکر» است و این «تفکر» میتواند «میدانی» برای «اندیشۀ دینی» هم باشد؛
امّا «اندیشۀ دینی» نمیتواند «رینگِ» این « تفکر» باشد. «روشنفکر»
نمیتواند «دینی » و «آنی و اینی» باشد؛ امّا دربارۀ «دین» فکر میکند و از
آن «بهره» میگیرد. از آنجا که اساساً «دینداری» و «آیدیولوژیک بودن» به
هر صورتی «مرکزگرا» است، یعنی چه «دیروز» را « مرکز» بگیرید و چه آن
«مرکز» را به « اِمروز» بیاورید، شاید زبانزد «روشنفکر دینی» با برداشتی
که از «کار روشنفکری» داریم و مهمترین ویژهگیهای آن «آزادانه بودن»،
«نونگرانه بودن»، «برخورد انتقادی تابوشکن» و «سودآور نبودن برای کسی که
کار روشنفکری میکند (حتا سودِ معنوی )» است، اینجا «کاربرد دقیق» نداشته
باشد. شاید بهتر است به جای آن «روشناندیش دینی» و «نواندیش دینی» و
«روشنگری دینی» را به کار ببریم الّا در مورد دوم که به «اندیشه» ربطی
ندارد به «سامانه» ارتباط دارد و یا در برشهایی که هرگونه «تلقی» غیر از «
تلقی حاکم» از «دین» « تکفیر» را به دنبال داشته است و کسانی که نظر به
«فضای فکری زمان» «دگر اندیشی دینی» داشتهاند و این «تلقی» را «آشکارا»
بیان میکردند و در واقعیت در «قلعۀ مقدس و مستحکمی» که فقط «یک دروازۀ
رسمی» داشت «در»های تازه گشودند، بیآنکه خواسته باشند با این «در» دکان
دونبشی برای خود باز کنند.
شماری از آنهایی که «روشنفکر دینی» شناخته میشوند کسانی بودند که «دین»
را یکی از(یا مهمترین) «سرچشمههای خویشتن فکری و فرهنگی» میدانستند و
ستیزهیی در برابر «هجوم استعمار». از سید جمالالدین افغانی گرفته تا
اقبال لاهوری و علی شریعتی و قطب و....
یک بار دیگر تکرار میکنم که اگر «خردورزی اعتراضی» را از «روشنفکری»
بگیرید «دینی» و « لاییک» آن چیزی را عوض نمیکند. باقی میماند «نواندیش»
و «روشنگر با تدبیر» و...
مهمترین اثرگذاری «روشنفکر» این است که «تابوها »ها را میشکند یا زمینه
را برای «تابوشکنی» باز میکند.
میشود این گونه بپرسم که آنکه دغدغۀ «دین»
دارد میتواند «روشنفکر» باشد؟
من به شخصه بدین باورم: از آنجا که دینداران و
«آیدیولوژیکها» «یک کتاب» دارند و «عامی» و «خاصش» نمیتواند از برگهای
این کتاب دور برود و در واقعیت «بومرنگهای فکری» هستند که «دین» یا
«آیدیولوژی» پرتابشان میکند نمیتوان به کار آنها «روشنفکری» گفت؛ زیرا
«روشنفکر» بومرنگ نیست که از جایی که آغاز کرده است حتمی همانجا برگردد. |