کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

غلام حیدر یگانه

    

 
حج عاطفه

 

 

 

دتی بود که می‌شنیدم خاله‌خرامان را «حاجی‌خرامان» هم می‌گویند و این دو اسمی بودنش، ذهنم را سرگردان می‌کرد. نمی‌فهمیدم، که نام درستش، این است یا آن. البته، کودک بودم و آنقدر کوچک که حتی بعداً به کوچیدن خاله‌خرامان از قریهء«کاکری»(از روستاهای ولایت غور) به قریهء دور «شَخشَل» هم ملتفت نشده بودم.
خاله‌خرامان دو سه باری بیشتر به خانهء ما نیامده بود. و یک دو بار آخر هم که آمد، هرچه خواهش کرد کنارش ننشستم و با او بسیار احوالپرسی نکردم. فقط سوغاتم را گرفتم و گریختم و رفتم بیرون.
البته از خاله‌خرامان هیچ تنفر نداشتم و از آمدنش، خیلی خوشحال هم می‌شدم؛ اما از سوال و جواب و احوالپرسی طولانی با او می‎‌گریختم؛ زیرا اولین روزی که آمد، به احوالپرسی کردنم خندید. در حقیقت او اولین کسی بود که با من اینگونه احوالپرسی کرد. پیشانی‌ام را بوسید؛ مرا در کنارش نشاند و احوالپرسی را ادامه داد و از احوال همبازی‌هایم، احوال همسایه‌ها و احوال عموهایم،جدا جدا پرسید؛ پرسید....
من بسیار بزحمت کلماتی از جورپرسی‌های بزرگان را به یاد آوردم و شکسته و ریخته جواب دادم: ...«شکر»؛ «دم غنیمت»؛ «الحمد لله»...
هم نفسم تنگی می‌کرد و هم خنده‌یی را که خاله‌خرامان از من پنهان ‌کرده بود در صورتش حس می‌کردم و شرم مرا درهم می‌فشرد.
او بعد از احوالپرسی، جیبم را از نخودبریان پُر کرد و من فوراً به بیرون دویدم و رفتم به خانهء عمویم که همسایهء ما بود تا با پسرش بازی کنم.
اما ساعتی بعد که بازگشتم، هنوز در دالان بودم که شنیدم او جوابهای مرا به مادرم می‌گوید: «شکر»؛ «دم غنیمت»؛ «الحمد لله»... و هردو با صدای بلند به من می‌خندند. و من هم از همانجا، باز گشتم و رفتم به بیرون و دویدم تا آن سر قریه که با دوستانم بازی کنم و تا خاله خرامان از خانهء ما نرود، برنگردم.
وقتی بزرگتر شدم، می‌دیدم که حس خوبی از آن آمدنها و حضور خاله خرامان به جوغالک در من باقی مانده است. و نیز کم‌کم از گفته‌های مادر و دیگر نزدیکانم، فهمیدم که خاله‌خرامان بسیار آدم با هوشی بوده است. او با احوالپرسیِ مفصلش، مرا به سطح بزرگسالان بالا می‌کشید تا اصطلاحات و کلمات بیشتری یاد بگیرم و هم چشمم به محیطی که زندگی می‌کنم، بیشتر باز شود و نیز عادت کنم که به احوال هر آدمی توجه جدی داشته باشم.
بعلاوه، او برخلاف بسیاری از نزدیکان ما و خواهرخوانده‌های مادرم، از زندگی هیچ شکایتی نداشت. و حتی بیشتر اوقات، شکر می‌کرد که او و شوهرش «شیر روزی» اند و رزق آنان جوشان است. اما وقتی که دانستم به چه کسی «حاجی» گفته می‌شود، خیال کردم همه چیز را در بارهء خاله‌خرامان فهمیده‌ام؛ ولی بعداً دورادور، متوجه شدم که این فقط نصف گپ است و خاله‌خرامان، عملاً، یک قدم هم به سوی حجــاز برنداشته است؛ او فقط پولی را که طی چندسالی برای رفتن به حج جمع کرده، روزی به نادارترین اهل قریه بخشیده تا زمین گرورفته‌اش را خلاص کند و به خانواده‌ء پرجمعیتش رمقی بدمد. و از آن به بعد، شاید فرشته‌ها به همه جا جار زده بودند و خاله‌خرامان به «حاجی‌خرامان» مشهور شده بود.
اما هیچ‌وقت از جزئیات این روایت، آگاه نشده بودم و طی سالهای دوری از ان سرزمین، این رویداد در ذهنم به افسانه‌ها پیوند یافته بود؛ لذا در این ایام که تلیفون، فاصله‌ها را برچیده است، به آگاهترین نزدیکانم تماس گرفتم تا گره‌های مبهم خاطره ام را بگشایم.
و حالا می‌دانم که خاله‌خرامان فرزند ملا عبدالرحمن است. و می‌دانم که وی بعداً رفته و با شوهرش حاجی محمد، روی زمین خود در «دو سنگ» خانه ساخته و سالها بخوبی زندگی کرده است. و دیگر این را هم می‌دانم که او زمانی، طی پنج سال، پول ذخیره کرده که توشهء حج کند. اما روزی در «شخشل»، ناخواسته، شاهد چانه‌زنی‌های حاجی‌رحیم خان شده که زمین عبدالغفور طبیب (اصلاً از قریهء جیره‌گک) را گرو کرده بود. عبدالغفور طبیب، گندم و گاو و گوسفند و هرچه را که از خود و از دوستان گرد آورده، می‌داده تا زمینش را پس گیرد؛ اما حاجی رحیم خان، هر یک از آنها را فقط به نصف قیمت، می‌پذیرفته و در نتیجه، پول مورد نظر به دست نمی‌آمده و زمین بازهم در قبضهء حاجی می‌مانده است.
خاله‌خرامان از مشاهدهء این بی‌لطفی، متألم می‌شود؛ به خانه می‌رود؛ پول حجش را می‌آورد؛ به دست حاجی‌رحیم خان می‌دهد و «گروخط» را از او می‌ستاند و به عبدالغفور (که یکی از بستگان دور خاله‌خرامان نیز بود) می‌سپارد. عبدالغفور با خوشحالی، آن گندم و گاو و گوسفند... را به خاله‌خرامان وامی‌گذارد؛ اما خاله‌خرامان، آنها را نیز به عبدالغفور می‌بخشد. و اهل قریه با دیدن این بخشندگی و صلهء رحم، کاملاً معتقد می‌شوند که حج خاله‌خرامان، قبول شده است و دیگر او را «حاجی‌خرامان» می‌خوانند.
می‌دانم که از حاجی‌خرامان هیچ فرزندی نمانده است و می‌دانم که هیچ یادگاری قادر نبود بهتر از همت بیمانند و عاطفهءانسانی‌ِ خودش، نام وی را با این نیکویی زنده نگهدارد.
اکنون نوبت نسل آگاه امروز است که برای حفظ این سرمشق ارزشمند و کم‌نظیر، مؤسسات خیریه، داروخانه‌ها، راه‌ها، مکاتب ...را به نام این بانوی فداکار و دلسوز نامگزاری کند و در ایام مهمی مانند هشتم مارچ، یاد این سیمای بخشندگی و مهربانی را گرامی دارد.
(پایان)

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل      ۲۸۴   سال  سیـــــــــزدهم               حوت/حمل     ۱۳۹۶/۱۳۹۵         هجری  خورشیدی                شانزدهم  مارچ  ۲۰۱۷