من تازه اموختم بال زدن را
عادت اسمان را ندارم هنوز
از تصادم با ابر ها ميترسم
هرگز پا در هوا نگذاشته ام
از خورشيد مياموزم با اراده بودن را
جمع ميكنم قطره قطره زير باران
ارزو هائم را
خواهش هايم را
كوشش هائم را
تازه اغاز سفرست و راه طولاني
اما همچو پرنده ها ميكوچم در هر فصل
يك مدت بعد پرنده ها هم
با من اشنا ميشوند
شايد اين موج دريا هم
مرا به اغوش بكشد روزي
اما
گه گاهي عبور كردن از ميان ابر ها ميترسم
و، وقتي عبور ميكنم
انگار روح ام همانجا گذاشته ام
در دلتنگي شب ستاره ها را بوسيده ام
مهتاب را لمس كرده ام
چند لحظه ي در اغوش سرد روشني ميخوابم
راز هائم را با صبح خورشيد طلوع ميكنم
و اهسته اهسته
در تماشاي غروب شام
لبخند طبعيت را تجربه ميكنم
و از رنگ نارنجي غروب اسمان
دوباره "اعتماد" كردن را مياموزم
اسمان مرا ميبخشد براي دزديدن رنگش
اما باور كن
تازه تازه بال زدن را اموختم
هنوز اسمان با من عادت نكرده...
انديشه شاهي
|