گلرخ که مریدانش حضرت باباجان خواندش تولد او بین سالهای
۱۷۹۰ تا ۱۸۰۰ میلادی در خانوادهای اشرافی و مسلمان پشتون اما دربعضی
روایات ویرا بلوچ(فراه،نیمروز)معرفی کرده اند، ( پشتون ویا بلوچ بودن گُلرخ
دقیق نیست ، زبان گلرخ پارسی بود و به اشعار پارسی عشق میورزید ) پدرش
رتبهٔ بالا دربارامیرآن وقت داشت . تاسن ۱۸سالگی ادبیات پارسی،عربی را
آموخت وقرآن کریم را حفظ نمود،همیشه
مصروف مطالعه وعبادت بوده ونمازش قضاء نمی گردید اما درسن ۱۸ سالگی پدرش
میخواست موصوفه را به عقد مردی در آورد اما گلرخ در عالمی دیگری در جستجو
معشوق بود که پدرش فهم درک حال گلرخ را نداشت ،نه تنها پدر بل برای جامعه
سنتی مردسالارقابل فهم نبود، به خاطر تن ندادن به ازدواج جبری از خانه
گریخت و به شمال شرقی هند سفر نمود.
گلرخ به دنبال معشوق ابدی خود
میگشت و در آتش عشق الهی در سوز و گداز بود. اهل تناسخ میگویند که او در
زندگی گذشته رابعهالعدویه از اهالی بصره بوده است؛ اما اکنون سرنوشت گلرخ
بالاتر از مقامهای رفیع روحانی قبلی او بود.
سالها سپری شد و گلرخ تحت
راهنمایی پیر کامل، به مدت یک سال و نیم در غاری کوهی در ناحیهائیی
ازاطراف راولپندی پاکستان کنونی به ریاضت پرداخت. پیر از او خواست آنجا را
ترک گفته و پای پیاده به منطقهی پنجاب هندوستان سفر نماید، او در شهر
مولتان یک قطب مسلمان را به نام مولاشاه ملاقات نمود و نظر عنایت او بود که
فنای ابدی گلرخ حاصل شد و معشوق ربانی به روح او وصل گردید. به جز گونههای
صورتی او، بیست سال ریاضت موجب میشد شناسایی این شاهزاده امکانپذیر
نباشد.
گلرخ در آن زمان ۳۷ ساله بود که آمادگی فنای نهایی را کسب نمود. او که در
اواخر دهه سی از عمرش بود، در حالت وصال الهی از هندوستان و نواحی شمالی
سفر نموده و مجدداً به راولپندی نزد مرشد سابق خود باز میگردد. پس از چند
سال با کمک مرشد هندوی خویش، گلرخ آگاهی از جهان تضادها را باز مییابد و
به یک مرشد کامل تبدیل میشود. پس از اینکه او یکی از پنج مرشد کامل بر روی
زمین شد، راولپندی را ترک گفت و سفرهای دور و درازی را در مشرق زمین آغاز
نمود. سوریه، لبنان، عراق و غیره . او از طریق افغانستان ، ایران ، ترکیه و
عربستان به مکه سفر نمود. گلرخ پس از ترک عربستان به بغداد عزیمت نمود و از
عراق به پنجاب هندوستان بازگشت نمود. او در هند به سمت ناسیک سفر نمود و در
پنجواتی در مکانی که هندوها اعتقاد دارند حضرت رام آنجا را مقدس نموده،
اقامت گزید. سپس گلرخ از ناسیک به سمت جنوب، به بمبئی عزیمت کرد و چندین
ماه در آنجا اقامت نمود. پس از اینکه کار روحانی خود را در آنجا پایان داد،
به پنجاب بازگشته و چندین سال در نواحی شمال هندوستان به گردش پرداخت.
باباجان مجدداً در سال ۱۹۰۱۱ میلادی به بمبئی بازگشت و بیشتر در ناحیهای
معرف به پایدونی گردش مینمود. گاهی نیز با مولانا صاحب، پیری که از اهالی
باندرا بود و نیز با، بابا عبدالرحمن از اهالی دونگریکس ملاقات مینمود.
حضور این دو پیر روحانی، باباجان را به وجد میآورد و او ایشان را فرزندان
خویش مینامید. این دو پیر روحانی بخشی از حلقهی مریدان را تشکیل می
دادند و باباجان بعدها وصال خدا را به هر دوی آنها عطا نمود.
در آوریل ۱۹۰۳۳ میلادی باباجان با کشتی حیدری برای بار دوم به زیارت مکهی
معظمه رفتند. او در اسکلهی کشتی با مسافران دیگر صحبت میکرد و از اشعار
حافظ و مولانا نقل قول نموده و با کلام ساده، مفاهیم عمیق واحد مطلق را
برای آنان تشریح مینمود. همه، از جمله کارکنان کشتی که با آنها به زبان
انگلیسی صحبت مینمود به این بانوی پیر که بیش از یکصد سال عمر داشت جذب
شده بودند. حدود سال ۱۹۰۴ باباجان از مکه به بمبئی بازگشت و به اجمیر در
شمال هند سفر نمود تا از مزار خواجه صاحب چیستی استاد کاملی که مسلمان بود،
دیدار نماید. از اجمیر به بمبئی بازگشت و بلافاصله به سمت غرب به شهر پونا
سفر نمود.
وقتی باباجان برای اولین بار
در پونا زندگی نمود در یک مکان به خصوصی اقامت نمی کرد، بلکه در شهر گردش
میکردند و بیشتر به مناطق فقیرنشین
میرفتند. پس از مدتی باباجان
را نمیشد تنها یافت بلکه همیشه تعدادی او را احاطه کرده بودند. پس از
اقامت موقت در چندین مکان مختلف در پونا، سرانجام باباجان در زیر یک درخت
نیم در نزدیکی مسجد بخارا شاه در راستاپت اقامت گزیدند. جمعیت بیشماری گرد
او جمع میشد و جای محقر او کفاف تودهی مردم را نمیداد. مریدان از او
میخواستند که تغییر مکان بدهد اما باباجان قبول نمیکردند. رو به روی
جایگاه او، یک درخت بزرگ بانیان قرار داشت و وقتی شهرداری برای گسترش جاده
آن را از میان برداشت، باباجان بلافاصله تصمیم به تغییر مکان گرفتند. به
مدت دو هفته، او را در نزدیکی قبرستان در ناحیهی دروازه سوار میدیدند و
از آنجا باباجان به محلهی چاربادی در جادهی ملکم تانک به زیر یک درخت نیم
تغییر جا دادند. این مکان، آخرین جایگاه او بود و او سالها آنجا بود تا
اینکه جسم خاکی خود را رها نمود.
وقتی باباجان نخستین بار به
چاربادی نقل مکان کردند آنجا جادهای خاکی بیش نبود. پس از ماهها رویارویی
با عناصر طبیعی، باباجان با بیمیلی به مریدان خویش اجازه دادند تا
پناهگاهی از جنس گونی برای او بسازند. او آنجا در تمام فصول اقامت داشت و
به مردم اجازه میداد که به حضورش بیایند تا از رنجشان کاسته شود و شراب
حضور جاویدان او را بچشند. چند سال بعد تغییرات چشمگیری در آن ناحیه به
چشم میخورد. بناهای مدرن ساخته میشود، قهوه خانه و رستوران به وجود
میآید و برق به منزلهای آن ناحیه رسانده میشود. به خاطر مستقر شدن
باباجان در زیر آن درخت نیم، منطقه چهاربادی به مکان دلپذیری برای زیستن و
ترویج خانواده تبدیل میگردد.
چه در زمستان و چه در
تابستان، باباجان شلوار گشاد و سفید رنگی با پیراهن سفید بر تن میداشت. یک
شال همیشه بر شانههای او قرار داشت و به جز این لباس، پوشش دیگری در برابر
عناصر طبیعی نداشت. باباجان به ندرت در حال غذا خوردن دیده میشد. او
معمولاً به زبان فارسی صحبت مینمود و نام شاعران پارسی حافظ و امیرخسرو را
به زبان میآورد و بیشتر این ابیات را نقل قول میکرد.
باباجان به مدت بیست و شش سال
در خیابانهای شهر پونا زندگی نمود. در ماه مه سال ۱۹۱۳ میلادی، شعلههای
آتش او، نور زمانه، «مهربان شهریار ایرانی» را نیز بوسه داد و باباجان
همیشه او را« پسر محبوبم » خطاب میفرمود. پردهءبرداری از «مهربان» مأموریت
او بود. به خاطر پسر محبوبش بود که باباجان سالها پیش از این از پنجاب به
پونا سفر نموده بود. جایگاه او در زیر درخت نیم تنها چند خیابان با منزل
مهربان فاصله داشت. خیلی وقتها مهربان را میدید که با دوستانش قدم
میزند، اما او سالها صبر کرد تا مهربان را در آغوش بگیرد. مقبره حضرت
باباجان مردم باباجان را می دیدند که اشک میریزد و وقتی علت آن را جویا
میشدند پاسخ میءگفت: «من به خاطر عشقی که برای پسرم دارم اشک میریزم» این
گفتار تعجب آور بود زیرا این قطب صاحب اولاد نبوده است. با قطرات اشک که در
چشمان او بود میفرمود:
«روزی خواهد بود که پسرم
خواهد آمد، او خواهد آمد و دنیا را تکان خواهد داد.»
حضور جسمانی باباجان بر کرهی زمین بین ۱۳۰ تا ۱۴۰۰ سال به طول انجامید. در
۱۸ سپتامبر ۱۹۳۱ میلادی بر روی یکی از انگشتان باباجان در بیمارستان ساسون
عمل جراحی به عمل آمد، اما پس از این، او بهبود نیافت و چند روز پیش از
اینکه کالبد خاکی خود را ترک کند زیر لب چنین زمزمه کرد: «زمان آن
فرارسیده، اکنون باید ترک بگویم، کارم تمام شده است، من باید مغازه را
تعطیل نمایم »
در ۲۱ سپتامبر سال ۱۹۳۱ میلادی ساعت ۴:۲۷۷ دقیقه بعد از ظهر باباجان کالبد
جسمانی خود را ترک گفتند. درمنطقه «چهار بُعدی» شهر پونه دفن گردید که
تاحال زیارت گاه ائی ارادتمندان ومریدان است،
درسال ۱۹۳۹۹ میلادی داکتر عبدالغنی منصف مورخ وادیب هندی کتابی زیر نام
«زندگی باباجان» نوشته که درهمiن سال چاپ ونشر گردید۰
منابع ؛دانشنامه آزاد انگلیسی،ستارکشیتها مرکز فرهنگی مهر بابا
محمدایوب عظیمی،دی ماه ۱۳۹۱۱ خورشیدی |