سگ زردی که سرش را بالای
دوپای جلویی اش گذاشته بود ، زیر دَکهء یگانه دکان بقالی آن بازارک نشسته و
تری تری ، طرف آن دو تا می نگریست. طرف پیر مرد و دخترکی که سر بر زانوی
پیر مرد گذاشته و خوابیده بود. صدای انفجار که بلند شد، سگ زرد جونگ زده ،
از جایش بلندشد . دم اش را شور داد ، خیز زده از زیر دکهء دکان بیرون شد،
آمد نزدیک پیرمرد و دخترک نشست . بازهم مثل پیشترک ، سرش را بالای دو پای
جلوی اش گذاشت و بازهم به طرف آنها تری تری به نگریستن پرداخت.
اما ، از صدای انفجار ، دخترک که تکان خورده و ازخواب پریده بود، رنگ اش
شده بود درست مثل گچ . دخترک خود را چملک نموده سرش را به شکم فرو رفته ای
پیر مرد چسپاند. پیر مرد که بالای زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود،
وارخطا با دست استخوانی و لاغراش از شانهء لرزان کودک محکم گرفت و او را به
سینه اش پچق نمود. شانه های دخترک می لرزیدند. دستان پیر مرد هم می
لرزیدند. خنک در زیر پوست دخترک خانه کرده بود . خنک در دل و درون اش خانه
کرده بود . خنک در زیر پوست و در دل و درون پیر مرد نیز خانه کرده بود.
دخترک بیشتر خود را در بغل پیر مرد جا به جا نمود، با چشمان بسته، مثل آواز
چوچهء غُچی ، آرام و آهسته صدایش را کشید:
ـ گرسنه هستم.
پیرمرد، گپ دخترک را ناشنیده گرفت و تیر خود را آورد و چشم اش سرید به سوی
سگ و دید که سگ طرف شان تری تری می نگرد. دخترک بار دیگر کمی بلندتر گفت :
ـ گرسنه هستم!
این بار از گپ دخترک ، قلب پیر مرد خَله زد و قلب اش سوهان شد . از این که
پیشتر گپ او را ناشنیده گرفته بود، شرمید و پیش خود کم آمد. در حالی که
زبانش به لکنت افتاده بود ، به جواب او گفت:
ـ فهمیدم جان بابه خود ! خدا مهربان است، یک چاره می کنم برایت! چند دقیقه
صبر کن.
دخترک درحالی که هنوز شانه هایش می لرزیدند و هنوز خنک در زیر پوست اش راه
می رفت ، پرسید؟
ـ مهربان چی است؟ راستی خدا جان مهربان است؟
چشمان پیر مرد راه کشیدند و در ذهن زخمی اش تا و بالا گشت تا برای نواسه اش
جوابی بیاید، اما نه توانست برای او جوابی لازم پیدا کند ، صرف گفت :
ـ بلی خدا مهربان است. همیشه مهربان است .
ـ برای ما هم خدا جان مهربان است؟
ـ بلی . برای تمام انسان ها.
ـ خی خدا جان که برای ما مهربان است ، چرا او نفر ها که خانه ما را خراب
کردن ، خدا جان چیزی نه گفت شان؟
این بار پیر مرد سکوت نمود. دخترک پرسید:
ـ پَر طاووسم هم گرسنه شده است؟
پَر طاووس داشتی؟
ـ بلی ، یک دانه هم صنفی ام برایم داده بود.
ـ نمی دانم؟ برایش نان داده بودی؟
ـ بلی . مادرم گفته بود، که برایش بوره بدهم تا گرسنه نه شود!
ـ بوره برایش داده بودی ؟
ـ بلی .
ـ در کجا برایش بوره انداختی؟
ـ در خانه اش.
ـ در کجا برایش خانه ساخته بودی؟
ـ در لای کتاب فال مادرم.
ـ مادرت کتاب فال داشت؟
ـ بلی!
ـ مادرت ، فال می دید؟
دخترک یک چوطی اش را که نیمه باز شده بود، با دستان استخوانی و لرزان اش
زیر چادر اش پهنان نموده ادامه داد:
ـ بلی ، مادرم هر شب پیش ار خواب فال می دید.
ـ فال چی را؟
ـ فالی که پدرم پیدا می شود یانه؟
پیر مرد آه تلخی کشید و یاد پسراش اسختوان اش را دَر داد و سوختاند.
*
به راستی هم مادراش هر شب فال می دید. همین چند شب پیش بازهم فال می دید و
درحال فال دیدن بود، که شیشه ارسی اتاق شان تک تک شد. او از صدای تک تک
ارسی ترسید. دخترک نیز ترسید. دخترک سرش را از ترس زیر لحاف پنهان نمود.
مادراش در پهلوی آن که ترسیده بود ، حک و پَک نیز شده بود. نمی دانست چی
کند. او همان گونه با ترس ، متردد مانده بود که بازهم صدای تک تک بلند شده
بود. او ترسیده و لرزیده رفته بود نزدیک ارسی تا بنگرد که کی است. او دیده
بود که در آن نا وقت شب ، کبوتری است که بر شیشهء پنجره می کوبد. مادر از
کبوتر نیز ترسیده بود. برایش تعجب آور و حیرت انگیز بود که در آن نا وقت شب
می دید که در پشت پنجره کبوتراست . ترس تمام وجودش را گرفته بود. او در
کتاب های افسانه ها خوانده بود که فرشته ها ،گاهی به شکل کبوتر پیدا می
شوند .
آن شب، او زیاد ترسیده بود . ترس تمام وجودش را به چنگ گرفته بودو از ترس
ارسی را باز نه کرده بود . اصلاً نه خواسته بود که بیشتر پشت کلکین ایستاد
شود. آمده بود از کنج اتاق ، از همان دور تا ناوقت ها کبوتر را به پس کلکین
نگریسته بود و سرانجام دیده بود که پشک همسایه آمده و کبوتر را گرفته و با
خود برده بود و دل او را را داغدار ساخته بود .
مادر چند شب بعد خواب دیده بود که همان کبوتر پدر دختراش بود . مادر این گپ
را به دیگران گفته بود و دریا دریا اشک ریخته بود، اما در حقیقت، در روز
روشن از پدر دختراش هیچ خبری نه شنیده بود. هیچ !
* * *
دخترک همان گونه با چشمان بسته ار پیرمرد پرسید:
ـ خانه پِر طاووس مرا هم خراب کردند؟
ـ نمی فهم ، خدا خراب شان کند.
پیر مرد هنوز گپ اش را تمام نه کرده بود که دخترک بازپرسید:
ـ مره چی وقت شفا خانه پیش مادرم می بری؟
پیر مرد هنوز جواب نداده بود که مردی آمد یک خریطهء کوچک که در بین آن غذای
خیرات بود ، دست پیر مرد داد و خودش با شتاب رفت.
با دیدن آن اندکی نور به چشمان پیر مرد دمیدن گرفت و اندکی لبان اش شگفت.
خریطهء غذا را بر زمین به پهلویش گذاشت و خواست دخترک را بلند نماید. سگ
زرد که تما شاگر آن صحنه بود، از جایش آرام و بی صدا بلند شد و همان گونه
آرام و بی صدا خود را به پیر مرد و دخترک نزدیک ساخت . پوز اش را به خریطهء
غذا نزدیک نمود و بو کشید. بوی گوشت غذای داخل خریطه حال سگ را به هم زد.
اشتهاه اش را تحریک نمود. باشتاب دوسه بار سوی پیرمرد و دخترک نگریست و
بعد، به خریطهء غذا نظر انداخت . سر انجام خریطه را با دهانش گرفته و پا به
فرار گذاشت.
پایان
شهر فولدا . جرمنی
30.1.2021 |