کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               رهنورد زریاب

     منبع:

 
آدمی و سگ

 

 




... و شیخ- قَدُّس اَللَّهُ سِیرُه- گفت: در این شهر، پیرمردی بود سخت نادار و بی نوا. این مردِ پیر، به کوی های اعیان نشین شهر رفتی؛ زباله دان های اغنیا جست و جو کردی و هر پاره یی از آب گینه و قلز که دیدی، برداشتی و در کیسه بکردی تا آن کیسه، از آن پاره ها انباشته شدی و آن پاره های آب گینه و قلز، به دِرهمی چند بفروختی و با آن نقدینۀ ناچیز، دو سه گرده نان خریدی و به کلبه اش بردی که به دور از شهر همی بود.

روزی، نزدیک سرایی از آنِ بازرگانی، پاره فلزی بدید که گوشتی بر آن چسپیده بود. خواست آن پاره فلز بردارد و در کیسه کند که سگی خشم گین غرّید و با چشم های شرربار، به او نگریستن گرفت.
سال خورده مرد، دریافت که آن سگ نیز آن پاره فلز خواهد از بهر آن گوشت گندیده. پس، نومید و غم زده، بر زمین بنشست و به سگ گفت: "ای مخلوق خدای، بیا تا معامله ای بکنیم!"
سگ خشم گنانه، پرسید: "چه معامله یی، ای مرد؟"
مرد، با فروتنی بسیار، گفت: "تو کالبُد سگی ات به من بده و این کالبد آدمی من بر گیر!"
سگ، لختی درنگ کرد و سپس، گفت: "ای آدمی، مگر دیوانه شده ای؟ آخر، این کار چگونه تواند شد؟"
مرد گفت: "من، درویشی شناسم که تواند از پس این کار برآید. اکنون، اگر موافقت کنی، به نزدیک او شویم."
سگ، پس از تأملی، گفت: "خوب است... من، بدین معامله رضا دهم!"

پس هر دو به نزدیک درویش شدند و ماجرا باز گفتند. درویش که گفته های آن آدمی و آن جان ور بشنید، سر فرو انداخت و رقتی به او دست بداد.
سگ ریش خندآمیز، گفت: "ای درویش، چنان بینم که از پسِ این کار بر نیایی!"
درویش، سر بلند کرد و آهی سرد از سینه بر کشید. آن گاه وردی بخواند و بر آن دو بدمید. در دم، کالبُدهای آن دو عوض شدند. آن مرد، سگ بشد و آن سگ، به صورت آدمی درآمد.
مرد، همین که خودش را در کالبد سگ یافت، شادمانه آوازی بر آورد و بی آن که درنگی بکند، شتابان از آن جا بگریخت و ناپدید بگشت.
این شهر رها بکرد و به سرزمینی دوردست برفت.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل         ۳۷۶          سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        دلو ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی           شانزدهم  جنوری  ۲۰۲۱