... و شیخ- قَدُّس اَللَّهُ سِیرُه- گفت: در این شهر، پیرمردی بود سخت
نادار و بی نوا. این مردِ پیر، به کوی های اعیان نشین شهر رفتی؛ زباله دان
های اغنیا جست و جو کردی و هر پاره یی از آب گینه و قلز که دیدی، برداشتی و
در کیسه بکردی تا آن کیسه، از آن پاره ها انباشته شدی و آن پاره های آب
گینه و قلز، به دِرهمی چند بفروختی و با آن نقدینۀ ناچیز، دو سه گرده نان
خریدی و به کلبه اش بردی که به دور از شهر همی بود.
روزی، نزدیک سرایی از آنِ بازرگانی، پاره فلزی بدید که گوشتی بر آن چسپیده
بود. خواست آن پاره فلز بردارد و در کیسه کند که سگی خشم گین غرّید و با
چشم های شرربار، به او نگریستن گرفت.
سال خورده مرد، دریافت که آن سگ نیز آن پاره فلز خواهد از بهر آن گوشت
گندیده. پس، نومید و غم زده، بر زمین بنشست و به سگ گفت: "ای مخلوق خدای،
بیا تا معامله ای بکنیم!"
سگ خشم گنانه، پرسید: "چه معامله یی، ای مرد؟"
مرد، با فروتنی بسیار، گفت: "تو کالبُد سگی ات به من بده و این کالبد آدمی
من بر گیر!"
سگ، لختی درنگ کرد و سپس، گفت: "ای آدمی، مگر دیوانه شده ای؟ آخر، این کار
چگونه تواند شد؟"
مرد گفت: "من، درویشی شناسم که تواند از پس این کار برآید. اکنون، اگر
موافقت کنی، به نزدیک او شویم."
سگ، پس از تأملی، گفت: "خوب است... من، بدین معامله رضا دهم!"
پس هر دو به نزدیک درویش شدند و ماجرا باز گفتند. درویش که گفته های آن
آدمی و آن جان ور بشنید، سر فرو انداخت و رقتی به او دست بداد.
سگ ریش خندآمیز، گفت: "ای درویش، چنان بینم که از پسِ این کار بر نیایی!"
درویش، سر بلند کرد و آهی سرد از سینه بر کشید. آن گاه وردی بخواند و بر آن
دو بدمید. در دم، کالبُدهای آن دو عوض شدند. آن مرد، سگ بشد و آن سگ، به
صورت آدمی درآمد.
مرد، همین که خودش را در کالبد سگ یافت، شادمانه آوازی بر آورد و بی آن که
درنگی بکند، شتابان از آن جا بگریخت و ناپدید بگشت.
این شهر رها بکرد و به سرزمینی دوردست برفت.
|