با داستان سرگم اولین چیزی که به ذهن یک خواننده ی فارسی زبان می رسد، غالب
بودن زبان بر کل اثر است که تا حدی ناآشنایی به زبان دَری هم می باشد.
هرچند داستان جوری نوشته شده که معنی لغات را می شود مستتر دربین جمله ها
پیدا کرد. مشخص است که ما در همه ی زمینه ها دانش کافی نداریم واین بر همه
وارد است. چرا که خواننده اگر بخواهد اثری را زیر و روکند، باید تمام یافته
ها و تجربیات ذهنش را پاکسازی کند و بشورد بروبد بیرون وکاشف دنیا
وافکارجدیدی ازفرد دیگری باشد. خیلی وقت ها پیش آمده که با مقوله ای آشنا
نبوده ایم ودرک اثر، بعدها بر ما معلوم شده. پس خوانش یک اثر برمی گردد به
دانش اولیه ای که تا حدی باید ازآن بهره مند بود و مهمترین چیز هم، توجه به
خود اثر است.
چند جمله ای نه به عنوان نقد یا تحلیل، بلکه برای درک درست خودم از ادبیات
داستانیِ نه تنها ایران، همچنین افغانستان دراین جا با خوانندگان درمیان می
گذارم . شاید مشکل ما و مشکل داستان افغانستان به نوعی در یک راستاست اما
کاملا در دو سمت وسوی مخالف. البته این را هم اضافه کنم که به غیر از چند
داستان ازآصف سلطان زاده و بادبادک باز خالدحسینی کار چندانی از نویسندگان
افغان نخوانده ام. چیزی که باید به آن دقت کرد و با توجه به برنامه های
مختلف نقد وآسیب شناسی بر ادبیات ایران، چندی از منتقدین بر این باورند
ادبیات ایران از پایه تا عصرکنونی، نقصان قصه گویی دارد و اکثر داستان ها و
رمان ها به سمت و سوی ذهن گرایانه و سایه و شبح واری در هاله ای از ابهام
وایهام سرگردان مانده و به اصطلاح، پا به زمین ندارند که عینیت بیرونی
داشته باشند. البته این یک بحث جداگانه می طلبد که اول باید دید از چه
منظری می توان به قصه گویی در یک اثر روایی نگاه کرد و قصه گویی را بر چه
مبنایی پایه ریزی کرد. اما همان طور که واضح است در داستان سرگم بیشتر، قصه
گویی ملاک نویسنده بوده است. دیگر از آن راوی وشخصیت های شبح وار ذهن گرا،
خبری نیست. قصه سر راست نوشته شده و خواننده ی فارسی زبان مدام به دنبال
کشف معانی لغات در بستر جمله هاست. شاید برای یک فرد افغان این زبان آنچنان
هم بدیع نباشد، اما برای فارسی زبانان خالی از کِیف نیست و در بعضی قسمت ها
هم بسیارخوب به کار گرفته شده. مثلا در صفحه ی 20 کتاب وقتی پدر شیخ شاه با
لگدِ گاو، در حال احتضار این جمله را به زبان می آورد :( کمپیرگکم بچه به
شکم دارد. هوش کنی سرش را نمانی لوچ به زمین بماند.) زبان شعرگونه وقوی ست.
نویسنده بدون روده درازی، اندوه وماتم زن شوهر مرده ای را به سادگی در یک
جمله بیان می کند. از این نمونه ها در کتاب زیاد می شود دید. اما از آنجایی
که هر نوشته ای نقاط قوت و ضعف هایی دارد، سرگم هم پتانسیل رمان را ندارد.
یک از هم گسیختگی بیرونی ودرونی در کل اثر دیده می شود. هر چندبسیاری از
رمان ها با این مشکل مواجه بوده اند و زمانی که خواننده با عناصر و شخصیت
ها آشنا می شود و رفته رفته زبان داستان ونحوه ی روایت دستش می آید، دیگر
مهم خود اثر است وتاثیر گذاری آن. محوریت یک اثر خوب، در گیر شدن خواننده
با اندیشه ها، احساسات و بدعت های ذهن نویسنده است که عین قمارباز یک سری
ورق یا کلمه به تردستی می چیند وسط تا خواننده در گیر با آنها بداند نباید
بلوف بخورد، حواسش پرت بشود، ترفندهای نویسنده از زیر دستش در برود واگر
نقصانی هست نادیده بگیرد. این دو یعنی، نویسنده وخواننده چنان قدَرقدرت
رودرروی هم باید قرار بگیرند که کِیف مشابهی بین شان بوجود بیاید. مسلما
واضح است که زبانِ یک اثر داستانی در یک کفه ی ترازو قرار می گیرد و بقیه ی
عناصر مثل تم، ماجرا و دیگراجزاء تشکیل دهنده در آن یکی کفه. زبانِ یک اثر،
نمود بیرونی احساسات، تفکرات، اندیشه ها، جهان بینی، دگرگونی وعواطف درونی
ست که با پایندگی وماندگاری، با شیوایی وگستردگی، یعنی با بیشمار واژگانی
که یک نویسنده در چنته دارد، به خواننده تفهیم می شودکه با یک زبان غیر
متداول قرار است به کشف تازه ای برسی و تا حدی احساس هایت هم متغیر شود.
نویسنده ی امروز در پی نوشتن آنچه که همه با آن سر وکار دارند وپیرامونشان
اتفاق می افتد نیست، نمی خواهد درس زندگی بدهد. بیشتر در پی نیستی ها
وکاستی هاست. می خواهد آنچه متداول ورایج نیست را بباوراند و به دنبال کشف
احساس های ناگفته ست که در وجود همه هست، در پی میل به دیگرکشی، خودکشی،
سرکوبگری، عشق، میل جنسی و هزاران حس مشترک و متضاد دیگر. هیچ اثری تا حالا
دنیا را تکان نداده و قرار هم نیست دنیا را بلرزاند یا تیرگی ها را تبدیل
به روشنایی کند؛ که اگر وظیفه ی نوشتن این بود، با آن همه کتابی که در طی
تاریخ عرضه شده، این همه دروغ وخیانت و خون وخونریزی چرا؟
پس یک نویسنده باید با جهان بینی، خلاقیت و نوآوری بتواند همراه با زبان و
پیچیدگی های درونیات شخصیت هایش، اثری تحویل خواننده بدهد که به نظر برسد
او را پرتاب به دنیای جدیدی کرده...... برای این که زیاد از بحث اصلی دور
نیفتیم باید به سراغ کتاب سرگم برگشت. با دیدن طرح جلد کتاب در وحله ی اول،
این فکر به مغز همه خطور می کند که با طرح عروسکی بافتنی روبه روییم که
حالت قصه ی کودکان یا کتاب آموزش بافتنی دارد و ابدا هم روی گیشه گیرایی
ندارد. اما با توجه به پشت جلد و دنباله رشته کرک سیاهی که تبدیل به عینک
شده، یک نگاه تمثیلی هم می طلبد به این معنی که زنهای داستان با بی چهره
بودن- مخصوصا با پوشش زن های افغان- وندیده گرفته شدن شان، از پشت شیشه های
عینک، بر همه ی امور واقف ومسلط اند. در طی داستان مشخص می شود این زن ها
هستند که تغییر بر بستر جامعه ی متعصب مذهبی و خرافه پرست کورکورانه ی
اقلیمی این سرزمین بوجود می آورند. مضمون سرگم همان طور که مشخص است با بچه
بازی مردها، جنگ وخونریزی، تحکم برخرافه پرستی، کینه ورزی وجگرخواری مردها،
به نظر برچسب فمینیستی به آن می خورد. البته نمی شود در مورد کل سرزمینی
نظر داد که دورادور با تعصب ها و افکار قشری از جامعه شان به طور سربسته در
رسانه هاآشنایی داریم. پس بنا را می گذاریم بر مضمون همین کتاب. کاری از
بتول سیدحیدری که پر مسلم است در کنار قصه گویی، قصد دارد اطلاع رسانی
امنیتی هم بکند به زنان افغان، اطلاع رسانی از خانه های امنی که می توانند
به آن پناه ببرند. نویسنده می خواهد دست افرادی همچون شیخ شاه را رو بکند و
شاید یک خواننده ی بیرون از این جَو، موضوع را چندان بکر و بدیع نداند، اما
بی شک این کتاب نوعی نشانه ی چاره اندیشی برای زنان جوانی ست مثل هاجر و
لیلی که روی درست یا غلط بودنِ رفتن یا ماندن لیلی هم می شود بحثی جداگانه
داشت.
در این کتاب، زن ها و مردها به سه نسل رده بندی شده اند. زن ها از مامه
زلیخا بگیر تا ننه و راوی، سه نسلی هستندکه زیر یوغ مردها گردن خم کرده
اند. شیخ شاه هم با ناقصی وفلج بودنش قدرتی تام و تمام دارد، همین طور
سرورخانی که بله بله قربانگوی شیخ با مردمش همدل نیست و پدرِراوی که چشم
وگوش بسته، مرید آنهاست. اما امیرحسن جزو نسل سومی ها به قصد فرار ازکشورش،
پیش ملاها درس طلبگی هم می خواند. زندگی سه نسل آدم هایی که امیرحسن ولیلی
نسل امروز افغانستان را تشکیل می دهند. برخلاف پدرِ راوی که نمی خواهد چشم
نامحرمی به لباس زن ها روی بند رخت بیفتد، امیرحسن اجازه می دهد لیلی فشن
مُد بشود، لباس لخت بپوشد، بزک کند. این نسلِ دوران راوی ست که می داند
مردها، تعرض به پسرها را به زن ها ترجیح می دهند. غلام دیوانه را سه ماه می
برند و هاجر که بر اثر سانحه ای یک هفته ای سرگم شده، باید تاوان ننگ
ورسوایی ونکبت بعد از پیدا شدنش را پس بدهد. مردهای قوم برای برگشتن غلام
جشن می گیرند، از فربه شدنش شاد هستند، به او شغل می دهند، حتی در زمان
غیابش، شاه شیخ نوید می دهدجای گرم ونرمی دارد و برمی گردد، انگار غلام
لقمه ی چربی ست که شاید به مذاق بقیه هم خوش بیاید. هاجر اما مورد هجوم
قرار می گیرد، حتی مامه زلیخا از راه رفتن او ایراد می گیرد. هیچ جشنی برای
او برپا نمی شود، گوسفندی سر نمی برند و هیچ رخت نویی توی عروسی اش به تن
نمی کنند. انگار خود زن ها همپا با مردها به این بی عدالتی دامن می زنند.
البته نویسنده، بتول سیدحیدری زیر آتشِ قصه را تیزتر هم می کند که هاجر زنِ
مردِ زن مرده ای می شود که دختری چند ساله دارد وهمه ی این ها هم از زیرسر
شیخ شاه و سرورخان بلند می شود. راوی برخلاف آنچه به نظر می رسد، ابدا
منفعل نیست. یعنی رسالت راوی همین را می طلبد که بی قضاوت یک گوشه ای
بایستد و فقط روایت کند. انگار که دیوانه ای، ماجرایی بی سر وته را حکایت
بکند. ناظر بر اعمال است و در پایان هم بین شک ودو دلی قرار می گیرد همراه
با لیلی و امیرحسن که چندان هم به این مرد بی میل نیست برود یا ماندن و
پلیس شدن را ترجیح بدهد. راوی همپا با مادر البته بسیار نامحسوس، رودرروی
مردها قدعلم می کند. ننه از سرورخان انتقاد می کند، در جایی ظرف شلغم را با
تغیُر از جلوی مردش برمی دارد و به دست راوی می دهد. این دو زن می بینند
مردهایی که با آنها پیوند خونی دارند، چه نقشی در زندگی بقیه بازی می کنند
و بر سر دختران، پسران و زنان چه می آورند. حالا با این سه نسل زن ومردی که
فاصله ی زیاد فرهنگی هم با هم ندارند، خواننده متاسفانه با ماجراهای صدها
بار تکرار شده مواجه است که تنها چیزی هم که به این اثر تا حدی آسیب
رسانده، همین قصه گویی بیش از حد است. چرا که دیگر زمان قصه گویی صرف و فقط
درگیر شدن با ماجرا، به سرآمده. از خیلی زمان پیش: از تهوع سارتر، بی حسی
موضعی گونترگراس، چهره ی مرد هنرمند جویس. خواننده ی امروزی دیگر به دنبال
ماجرا نیست، می خواهدپا به دنیایی بگذارد که کشف وشهود توسط خودش هم صورت
بگیرد، بازی بین خواننده ونویسنده دو طرفه باشد، بلوف نویسنده را بقاپد،
ابدا دوست ندارد لقمه ی جویده توی دهنش بچلانند.
البته حرف این نیست که در داستان سرگم همه چیز به خواننده حقنه شده، نه.
اما کاستی هایی دارد ویکی از آنها این است که ما هیچ چیزی از ماهیت ذهنی
روایتگر نداریم تا درونیاتش را کشف کنیم. راوی دیپلمه گاهی خاله زنک می
شود، گاهی زار می زند عین بقیه ی زن ها، وگاهی جلوی شیخ شاه جسارت نشان می
دهد. اوکه حاضر نیست هر جایی که رسید تنبانش را پایین بکشد وترجیح می دهد
توی شلوارش بشاشد، در پایان هم با یک جمع بندی دستپاچه ای پلیس می شود
وتمام. او درست عین هاجر، تنها واکنش اش نخوردن جگر است که حالش را به هم
می زند. شاید اینجاست که نویسنده باید آگاه می بود خواننده بی رحم است، عین
موش در زیر لایه ها وسوراخ سمبه های داستان به دنبال خرده ریزهای بیشتری می
گردد. اگر زیرلایه های داستان سرگم، کشفیات درونی تری دست خواننده می داد و
این همه سرراست نبود، خواننده به این نتیجه می رسید که راوی پلیس از این به
بعد حتی به دروغ هم شده اگر به دختری هتک حرمت شد، پشتیبان او قصه ی تصادفی
با موتور را علم می کند و این چند وجهی شدن راوی، بُعد عمیق تری در شخصیت
روایتگر بوجود می آورد. اما متاسفانه نویسنده فقط به دنبال قصه گویی ست. می
خواهد تا شوهر کردن مامه زلیخا را برای خواننده روشن کندکه بعداز مرگ پدرش،
زن یکی می شود که پسرهایش جزو گروه های خَلقی اند وهمین طور سلسله مراتبی
تکرار می شود مثل زندگی هاجر، مثل زن شیخ. داستان سرگم پر از زندگی مرد و
زن های شبیه به هم است. خواننده می تواند حدس بزند که سر بچه ی زنِ شیخ شاه
هم شاید بلای غلام بیاید. البته این تکرارها در جاهایی به نوعی به داستان
جان می بخشد، اما از طرفی وازدگی هم ایجاد می کند. ما نمی توانیم بگوییم
بتول سیدحیدری باید از کجا داستانش را شروع می کرد وبه کجا ختم می کرد. اما
می فهمیم باید خواننده را درگیر حس ها، ترس ها، و دلهره های غیرمعمول می
کرد. نباید به جبر و تعارض و قید وبندهاکه در اکثر داستان ها تکرار شده،
بسنده می کرد. در دو سه صفحه ی آخر هم اینطور سرو ته داستان را نمی دوخت به
هم که تاثیر گذاری پلیس شدن راوی این طور کمرنگ جلوه بدهد. به هر حال
روایتگر هر چه هم قصه اش را بی قضاوت تمام کند، خواننده امروزی می خواهد با
کاوش رو در رو باشد. شاید فیلم دزد فروشگاه و انگَل را تماشا کرده باشید.
توی این دو فیلم، هم جلَبی و دزدی و نارو زدن برای ادامه ی بقاست در شرایطی
که به همه سخت می گذرد، هم انسانی که پیوسته برای بهتر زندگی کردن فداکاری
می کند، قربانی می دهد و از همه ی توانایی هایش استفاده می کندتا زنده
بماند. اما از آنجایی که توی داستان سرگم، خرافه پرستی و تعصب وخشکه مقدسی
به حد اعلاء وجود داردکه حتی تف شیخ هم برایشان حکم درمان و جادو دارد،
ارتباط با دورویی ها، کینه ها وتاریخی که از آن، فقط انگشتری در دست شیخ
شاه باقی مانده، رفته رفته کم رنگ می شود. شاید نویسنده باید به شخصیت
پردازی و مکنونات قلبی یکی مثل امیر حسن ولیلی یا راوی بیشتر می پرداخت که
توی این جامعه ی سربسته، آزادی رفتاری مخفیانه دارند. شاید به جای پردازش
به تک تک آدم ها یکی دو تا را بیشتر باید زیر ذره بین قرار می داد تا
داستان قوام بهتری می یافت.
پس مشخص است که خواننده ی امروز با قصه گویی صرف مشکل دارد و به دنبال همان
سایه ها وذهنیاتی می گردد که منتقدان ایرانی عقیده دارند نویسنده های
ایران، بیش از حد در قالب این فرم فرو رفته اند.
به هر حال خوانش کتاب سرگم خواننده را درگیر می کند. زبان شعر گونه ای دارد
و جدای از اضافه گویی های زائدی که به اثر لطمه زده ومثلا نیازی به فصلی
جداگانه برای رفتن ننه ی هاجر پیش شیخ شاه نبود و نویسنده می توانست در حجم
کمتری انسجام بهتری به داستان بدهد، اما حال وفضای داستان، کینه ورزی ها،
تک وتعارف های قومی، پوشش زن ومردها و نحوه ی روایت، در جاهایی به قوت خود
باقی ست. همین جسارت پرداخت به پسربازی آن هم به شکل آسیب رسانش به جامعه،
بسیار قابل تعمق است. نویسنده جامعه ی خشکه مقدس حاکم بر داستان را زیرسوال
می برد که با شرعیات وخزعبلات وخرافه، بر سر قوم شان شیره می مالند.
سرگم شاید سوژه ی بدیع و به روزی نباشد و از نظر پرداخت، خواننده را مثل
بادبادک باز که از هر حیث راضی از آخر کتاب بلند می کند، به این فکر
بیندازد که با یک داستان فمینیستی روبه روست و تکرار ظلم وستم به زنان، اما
سیدحیدری به نوعی در کتابش پسرها را هم عین دخترها مورد هجوم دیده که به
این جنبه از آسیب اجتماعی پرداخته.
از هم گسیختگی در داستان هم به این علت است که گاه همه چیز با هم چفت وبست
محکمی پیدا نکرده و گاه حرفی زده شده و نویسنده به راحتی از آن عبور کرده.
در صفحه ی اول کتاب، وقتی راوی اشاره به شاش کابلی ها و سبز بودن تره کاری
ها می کند، پا در هوا رها می شود که به نظر بعضی منتقدین کاری تاثیر گرفته
از خوانده های آثار دیگر نویسنده ها ست. شاید اگر سیدحیدری کمی روی این
قسمت وقت بیشتری صرف می کرد و روایت ذهنی می شد تا خواننده دلیل واکنش راوی
را دریابدچرا با دیدن تر وتازگی سبزی ها اینچنین فکر می کند، به حتم این
قسمت داستانی ترین جای کتاب به شمار می رفت. چرا که خواننده به دنبال
دریافت تجربه های ناآشناست از طریق نویسنده، به دنبال بیان احساس های
غیرمتداول. اما رها کردن وشاید ترس نویسنده از بیشتر باز کردن این بستر،
باعث شده که رُک گویی از شاش کابلی ها را دال بر ضعف اثر بگذارند.
نویسنده حق دارد تا جایی که اثرش طلب می کند، ملاحظه کاری را کنار بگذارد و
آزادانه قلم بزند که اگر اینگونه نباشد، همان بهتر که صفحه ی همه ی کتاب ها
سفید باقی بماند.
زهرانصر
4/8/1399
|