دلم گرفته از این کافههای خالی تان
ز لحظههای بدون شُکوه و حالی تان
دلم گرفته از این کشت و مات گفتن ما
و از حکومت مکر و مقام عالی تان
تمام شهر در آغوش فقر میمیرد
شما به فکر زر و پول و سالِ مالی تان
نگشت یافت مثالی به این همه زشتی
گذاشتیم شما را به بیمثالی تان
چهار فصل شما را ورق زدیم، دگر
هوای بودن ما نیست در حوالی تان
روم که همسفر دردهای خود باشم
رها شوم ز غم شرقی و شمالی تان
صنم عنبرین |