چندی پیش آقای رهنورد زریاب ، كتاب " گلنار و آیینه " را به من فرستاد . و
من بعد از فاصلهء زمانیی كه مثل ابدیتی به نظر می رسد ، رمانی را به زبان
دری خواندم . این برای خودش تجربه یی است .
رمان روی واقعیت - نه واقعیت های از دست رفته ، است .
در واقعیت ۲۴ سالهء افغانستان ، رابطه بین زمان و مكان ، عین و ذهن ، تصور
و واقعیت و گذشته و آینده ، كاملاً درهم ریخته است - گذشته خیال گشته و
آینده توهم .
این واقعیت درهم شكسته را دیگر نمی توان از طریق مقوله های پابرجای ارسطویی
، بیان كرد .
این واقعیت به نحوی جادویی شده است . ناكجا-آبادی كه در آن موجودات
پیكاسویی سرگردان اند .
رهنورد ، بدون شك به مكتب ریالیزم جادویی ، گرایش دارد . كیفیت این ریالیزم
جادویی را - مثلاً - در داستان " مارهای زیر درختان سنجد " كه چند سال پیش
در مجلهء " نقد و ارمان " منتشر شد ، می توان مشاهده كرد .
در رابطه با رومان " گلنار و آیینه " ، باید این سوال را مطرح كرد كه رمان
به عنوان یك ژانر ادبی ، اصلاً چی است ؟
در این رابطه می توان پیشنهاداتی كرد .
یكی از مهمترین دیدگاه های تیوری رمان ، دیدگاه گیورگ لوكاچ ، است . البته
در این نوشتهء كوچك نمی توان ، عمق و پهنای تیوری لوكاچ را بررسی كنیم .
مثلاً : مشكل است مفهوم " بی سقفی ترافرآزنده " ( Tranzendentalen
obdachlosigkeit ) را كه مفهوم كلیدی كتاب " تیوری رمان " لوكاچ است ، در
این نوشتهء كوتاه مطرح كنیم .
لوكاچ در حقیقت یك فیلسوف است و تحت تأثیر فلسفهء هگل قرار دارد .
لوكاچ رمان را یك ژانر ادبی مدرنیته ، می داند . مشخصهء اصلی پدیدهء
مدرنیته ، برای لوكاچ پدیدهء " Entzweiung " است كه می توان آن را دوپارچه
گی یا دوگانه گی ترجمه كرد .
آزادی ذهنیی كه مدرنیته خلق كرده ، وابسته گی ذهن را به یك واقعیت بسته ،
از بین می برد . ذهن در مقابل واقعیت قرار می گیرد .
از دید لوكاچ ، در ژانر حماسه ، وحدت و وجه اشتراكی بین قهرمان و واقعیت
وجود دارد .
در رمان این وحدت و وجه اشتراك بین قهرمان و واقعیت از بین می رود . یك وجه
دوگانه گی و تضاد بین قهرمان و واقعیت به وجود می آید .
برعكس قهرمان حماسه ، قهرمان رمان نمایندهء یك واقعیت تاریخی نیست ، بل با
این واقعیت تاریخی در تضاد قرار دارد .
دنیای درونی و بیرونی در رمان با هم متضاد اند .
كتاب " بوف كور " صادق هدایت ، نمونهء برجستهء این تضاد آشتی ناپذیر بین
ذهنیت قهرمان و جهان بیرونی است .
گویته ، رمان را یك " حماسهء ذهنی " می پنداشت .
دن كیشوت ، یكی از اولین مثالواره های ژانر رمان ، جهان موجود را از طریق
ایدیال های خودساخته ، رد می كرد . و دوگانه گی آشتی ناپذیری بین خود و
واقعیت بیرونی به وجود آورد .
پییر بوزوخوف ، در جهان پرهیاهوی " جنگ و صلح " زنده گی سایه واری را تعقیب
می كند - گویی در این جهان پرهیاهو -اصلاً - سهمی ندارد .
قهرمان بیگانهء كامو ، در رابطه با مرگ مادرش و قتلی كه مرتكب شده ، كاملاً
بی تفاوت است . قهرمانان كافكا ، هرگز به آن چه كه دیگران واقعیت می
پندارند ، نمی رسند . قهرمان بوف كور ، مردی است كه تنها با سایهء خودش می
تواند خوب حرف بزند . دیگران برایش " رجاله ها " هستند .
برای لوكاچ ، طوری كه یادآور شدیم ، به وجود آمدن ذهن خودانگیخته و خود
بنیاد مدرنیته و تضاد آن با واقعیت بیرونی ، انگیزهء اصلی ژانر رومان می
باشد . ولی لوكاچ از ذهن گرایی های افراطی در رومان - مثلاً در آثار كافكا
- سخت انتقاد می كند . به نظر او ، در این آثار تضاد سوژه ( ذهن ) و ابژه (
عین ) از بین رفته و عینیت در ذهنیت ادغام می شود . لوكاچ طرفدار فلسفهء
دیالكتیك است . برای او عینیت به عنوان یك لحظهء مهم این دیالكتیك سوژه و
ابژه مهم است . یعنی لوكاچ بعد از انفصال سوژه و ابژه در جستجوی اتصال این
دو عنصر است . او این اتصال را در آثار ریالیزم ادبی - مثلاً آثار توماس من
- می بیند .
در این نبشتهء كوتاه ، برای اشاره روی مراحل مختلف انكشاف فكری لوكاچ و شكل
های مختلف رومان كه او به آن ها می پردازد ، گنجایش وجود ندارد .
به هر رو ، فكر می نم عنصر كلیدی تیوری لوچاك ، تقابل حماسه و رومان است .
قهرمان حماسه ، طوری كه یاآور شدیم ، روابط و علایق ارگانیك و انضمامی اش
را با محیط طبیعی اش از دست نداده است .
قهرمان حماسه ، تجسم یك امر كلی قومی است . و امّا ، قهرمان رومان ، دنیای
ویژهء خودش را كشف می كند و با این كلیت در یك حالت نفی قرار می گیرد .
لوكاچ ذهنی گرایی افاطی مدرنیته را رد می ند . ولی ذهنی گرایی در رومان ،
مأورای دید لوكاچ وسعت و اهمیت پیدا می كند و در اثر مهمی مثل " تصویر
هنرمند به عنوان مرد جوان " به یك " جریان شعوری " یا Stream of
consciousress مبدل می شود .
داستان " گلنار و آیینه " داستان ذهنیتی است به نام ربابه ، در واقعیتی به
نام كابل ، یا به بیان بهتر خرابات كابل . از ارتباط این ذهنیت با این
واقعیت ، موقعیتی به وجود می آیید . این موقعیت ، یعنی ارتباط با واقعیت
لرزان و شكننده ( Fragile ) است . ورطهء هولناكی بین این ذهن و واقعیت وجود
دارد .
ربابه ، خودش را با نقشی در یك آیینهء شكسته ، همزاد می داند . زنده گی او
رنگی از این شكننده گی دارد . رابطهء او با واقعیت عینی به یك نوعی در هم
شكسته است - چه از لحاظ عین به عنوان زن خراباتی و چه از لحاظ ذهنی .
از لحاظ ذهنی ، رابطهء ربابه با گذشته یی كه شكل افسانوی دارد ، شدیدتر و
عمیق تر از رابطهء او با واقعیت عینیی است كه او در آن زنده گی می كند .
داستان ، در مجموع بیان حالت های روانی ربابه است . این حالت های ذهنی به
شكل افسانه یی بیان می شود . این افسانه در بطن داستان رشد می یابد و
بالاخره تمام صحنهء داستان را اشغال می كند . واقعات داستان همه نتیجهء
تضاد این ذهنیت با این واقعیت هستند .
برخورد با مرد بد مست - كه شباهت با رجاله های بوف كورد دارد - رابطهء
لرزان ربابه را با واقعیت فعلی اش كاملاً برهم می زند . ربابه به گذشتهء
اسطوره یی در سرزمین هندوستان پناه می برد .
به صورت كلیشه یی می توان گفت كه - مثلاً- پرسوناژ ربابه یك پرسوناژ زنده
است و فضای داستان خوب !!!
رمان " آیینه و گلنار " رمانی است در بارهء واقعیت از دست رفته . درهم
شكسته گی ، درهم ریخته گی و از دست رفته گی ، در مجموع فضای این داستان را
تشكیل می دهند .
آیینهء شكسته ، بدون شك استعارهء بنیادی این رمان است . گویی آیینهء شكسته
یی در بطن داستان قرار دارد و همه چیز را شكسته انعكاس می دهد . آیینه
پدیده یی است كه پدیده های دیگر را در خودش انعكاس می دهد . انعكاس انسانی
ترین پدیده است . انسان می تواند خودش ار در محیطی انعكاس بدهد . انسان می
خواهد خودش ار در نگاه دیگران انعكاس بدهد . البته كه آیینه ناب ترین شكل
انعكاس است .
فكر می كنم در این رومان یك مفهوم عمومی انعكاس موجود است . مثلاً در صفحهء
( 42 ) این كتاب : " ... آسمان و زمین ، آیینه هایی بودند كه صورت زیبای
ربابه را منعكس می ساختند " .
تصور یك دودمان رقاصه ها كه در یك محیط روزمره نمی توانستند انعكاس خودشان
را - آن طوری كه هستند - پیدا كنند و انعكاس ناب شان را در آیینه یی می
جستند ، تصور حالتی است كه گویی در محیط خرابات ، آیینه جاگزین واقعیت شده
است . ولی ربابه ، انعكاس خود را نگاه های .........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رمان " گلنار و آیینه " داستان نقشی است در یك آیینهء شكسته .
این رمان تلفیق جالبی از افسانه و واقعیت است . واقعیت افسانه می شود و
افسانه واقعیت . و این كیفیت جادویی رمان است .
اگر قرار باشد ما داستان زنده گی و ذهنیت یك دختر خراباتی را بنویسیم ،
مشكل است شكل بهتری از شكلی كه این رمان ارایه می دارد ، پیدا كنیم .
رهنورد ، در صفحهء نخست این كتاب شعری را به من نوشته كه در رابطه با نقد و
تفسیر این كتاب مهم است :
عقل در كوی عشق نابیناست
عاقلی كار بوعلی سیناست
البته ، این نوشتهء كوچك من نه نقد است و نه هم كار بوعلی سینایی . ¨
برگرفته از شمارهء ۲۶ مجلهء آسمايی ( اکتبر ۲۰۰۳ ) |