کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

             منوچهر فرادیس 

    

 
تیر خطاست زندگی

 

 


یادداشت: از خوانندگان این نوشته پوزش می‌خواهم که من هنوز در شوک از دست رفتن آن عزیز بزرگ هستم و ذهنم چون کسی که به خلسه رفته باشد، گیج است. اگر این نوشته در بعضی جاها تسلسل ندارد یا رویدادها پس و پیش روایت شده‌اند، بر من ببخشاید.

آن روز دقیق دوشنبه ۲۶ عقرب سال جاری بود. به قول زنده‌نام اخوان ثالث، خانه و خوان را آراسته بودیم که آن مهمان نام‌دار با دیگر مهمانان عزیز می‌آیند و باز یک شب خوش دیگر در کنار استاد ره‌نورد زریاب خواهیم داشت. بعد از ظهر بود. طبق معمول که استاد را دعوت می‌کردم به خانه، برایش زنگ زدم که چه ساعتی و کجا بیایم دنبالت؟ این مهمانی به دلایلی متعدد بار بار عقب افتاده بود. سه چهار روز پیشش با استاد هماهنگ کرده بودم که به بهانه مهمان کردن جناب یامان حکمت، که در دو سفر قبلی به ایران، لطف و مهمان‌نوازی بیش از حد در حق استاد و من کرده بود، به خیال وطنی خود، او را به خانه مهمان کنم تا سپاسی گفته باشم. برای استاد بارها گفته بودم که باید شبی جناب حکمت عزیز را مهمان کنم. استاد جناب یامان حکمت را فراوان دوست داشت. برای اخلاق انسانی‌اش، برای کارهای بزرگش در عرصه روش تحقیق، و این که او خود یک شاخه در تاریکی جنگل دانشگاهی ما است که به سوی نور فریاد می‌کشد.


همین که گوشی را برداشت طبق معمول احوال‌پرسی کرد و گفتم که استاد طلوع بیایم دنبال‌تان یا خانه؟ گفت قربان صدای مرا نمی‌شنوی که بیمار شده‌ام. من در حال رفتن به تلویزیون طلوع هستم و امشب هم آمده نمی‌توانم. از این‌که گفت در حال رفتن به تلویزیون طلوع هستم، نگرانش نشدم، چون از تلفون صدای استاد مثل گذشته بود و این‌که طلوع می‌رفت یعنی حالش زیاد بد نبود. آن شب جناب حسین فخری، یامان حکمت، همایون پاییز و جوان‌مرد پاییز آمدند، اما جای استاد کاملاً خالی بود و آن شب چنانی که می‌بود نبود؛ چون آن مهمان نام‌دار آن پهلوان ادبیات و آن استاد نبود.


چند روزی گذشت و تلفونی با استاد گپ می‌زدم و مشکل جدی نداشت. تا این‌که شبی زنگ زدم و استاد تلفون را برنداشت. نگران شدم. استاد معمولاً تا ساعت یازده و دوازده شب بیدار می‌بود و بعد می‌خوابید. اگر در روز تلفونش خاموش می‌بود، بلد بودم و می‌دانستم که صبح‌ها می‌نویسد تا ساعت دوازده و بعد ساعت دوازده تلفون را روشن می‌کند. اما آن شب زنگ می‌رفت و استاد گوشی را برنمی‌داشت. ظهر رفتم خانه‌اش. تنها چیزی که از وضع و حالش دانستم این است که خسته است و چیزی میل ندارد که بخورد. دیگر چیزی نبود. نه درد داشت و نه گلایه‌ای از وجودش. گفتم استاد شب زنگ زدم و تلفون را برنداشتی، نگران شدم. گفت سر شب به خواب عمیقی رفته بودم. در اتاقی که خواب می‌کرد و می‌نوشت، بودیم. گفت از آشپزخانه چای بیاور با شکر. آوردم، چای شیرین را خورد و بعدش دارویی. چیزی گفت که قلبم را آب ‌کرد: فرادیس خدا آدمی را پیر نسازد و وقتی پیر ساخت، تنها نسازدش... در جایم ماندم و در ذهنم گذشت که استاد این تنهایی را خودت انتخاب کرده‌ای و کسی بر تو تحمیل نکرده‌ است. اما آن روز و روزهای بعدش هرگز مثل گذشته با استاد گفت‌وگو نکردم و تنها شنیدم و هرچه می‌گفت انجام می‌دادم. اما آن جمله مرا بی‌قرار کرد و ناآرام. این جمله تنها جمله‌ای بود که در آن من احساس کردم ره‌نورد زریاب، آن یل گردن فراز همیشگی، از تنهایی ناراحت شده است. تنها همین یک‌بار در کل آن شب‌ها و روزهای تلخ بود که استاد شکوه کرده بود و بس. همین یک بار.


دیگر آن روز، من از پیش استاد رفتم و نگران حالش بودم. فردا با جوان‌مرد پاییز دوباره خانه استاد رفتیم و پرویز شمال دروازه را باز کرد. دیگر استاد در اتاقش به پشت دراز کشیده بود و خسته‌تر بود. انگار همه فراموش کرده بودیم که در عصر چه بیماری‌ای زندگی می‌کنیم و اصلاً توجه به این مسئله نداشتیم. چون استاد جایی نمی‌رفت و در خانه بود. فقط روزهای دوشنبه و چهارشنبه به طلوع می‌رفت و اصلاً به ذهن ما نمی‌رسید که این سرماخوردگی عادی سرانجام چی می‌شود. استاد تنها سگرت می‌کشید و به چیزی میل نداشت. پرویز غذای خوبی آورده بود که انواع سبزی‌ها بود و اندکی از آن خورد. بخاری گازی‌ای هم با خود آورده بود که اتاقک کوچک را گرم کرده بود. گفتم استاد من شب برای‌تان آش می‌آورم. گفت دلم نمی‌شود. گفتم باشد شاید بعد خوردید. به خانه زنگ زدم و گفتم هم برنج آماده کنید و هم آش.


رویدادها چنان شتابان آمدند و گذشتند که جز داغ‌ها و درفش‌هایی در دل من، بقیه‌اش شتابان رفتند و رویدادها و تسلسل آن را فراموش کرده‌ام و در ذهنم نمانده است. چون دیگر به چیزی فکر نمی‌کردم جز استاد. نمی‌دانم دیگر چی کار کردیم و تا ساعت چند ماندیم اما من و جوان‌مرد دوباره جدا شدیم و آمدیم خانه تا غذای شب را بیاوریم و پرویز شمال با استاد ماند. دوباره با ظرف‌های غذا ساعت‌های هفت شب به بعد رفتیم خانه استاد. حالش بهتر شده بود و گفتم استاد آش آوردیم و برنج. گفت از بُرنج کمی بیاور. برنج را همیشه با ضم ب تلفظ می‌کرد و خوش داشت. چند قاشقی خورد بشقاب را پس داد. دیگر دوباره استاد زریاب بود و ما و قصه‌ها و این‌که مشکلی نبود و دوباره فراموش کردیم که این بار سرماخوردگی استاد فرق می‌کند. در گذشته هم استاد گه گاهی از این سرماخوردگی‌ها داشت اما زود حل می‌شد. آن شب حالش خوش شد و با جوان‌مرد قصه کرد. درست سه ماه و چند روز پیش از این تاریخ بود که روزی برایش گفتم استاد با جوان‌مرد پاییز فرزند آقای همایون پاییز به دیدن‌تان می‌آیم، مشکلی که نیست؟ گفت نه چه مشکلی، بیایید. از جوان‌مرد قبلاً برایش گفته بودم و آقای پاییز هم از جوان‌مرد و کارهایش گفته بود. این آشنایی‌ها را می‌نویسم اما فعلاً در حد و حوصله نوشتاری که شرح بیماری آن عزیز بزرگ باشد. وقتی قصه‌ها زیاد شد و استاد حالش خوش و پی‌هم سگرت می‌گیراند، رویش به سوی من بود که گفت: بعضی‌ها چنان هستند که در دیدار اول اعتماد آدمی را جلب می‌کنند. جوان‌مرد از همان جمله است. شادمان شدم، خیلی شادمان شدم. چون استاد دشوار بود که به کسی اعتماد کند و باور. من بعد سال‌ها توانسته بودم اعتماد استاد را کامل به دست بیاورم، اما شگفت بود که جوان‌مرد در دیدار اول اعتماد استاد را به دست آورده بود. آری و جوان‌مرد هم در بیماری استاد نشان داد که استاد بی‌جا اعتماد نکرده بود و او واقعاً جوان‌مرد است.


انگار الهامی باشد و سروشی، کامره تلفون را روشن کردم و از استاد و جریان سخن‌هایش با جوان‌مرد فلم گرفتم. در واقع روی صورت مهربان استاد زریاب لنز کامره را قرار دادم. بیش از ۳۰ دقیقه فلم شد. سخن‌ها ادامه داشت و ساعت از یازده شب گذشته بود که گفت بروید دیگه خدا پشت و پناه‌تان. وقتی چنین می‌گفت یعنی که مشکلی ندارد. و بروید که بر شما ناوقت نشود. آرام شده بودیم و احساس می‌کردیم که استاد دیگر مشکلی ندارد و یک سرماخوردگی ساده است.
فردایش وقتی رفتیم دیگر از آن استاد زریاب شب خبری نبود. بانو مسعوده دروازه خانه را باز کرد. داخل اتاق استاد شدم. نفس کشیدنش صدا داشت و ناآرام بود. همین که استاد را دیدم و چند لحظه‌ای گذشت به صورتم اندکی خیره شد و با کمی تندی به شتاب گفت: رمان زن بدخشانی ناتمام ماند! جمله چنان بود که کم پیش می‌آمد استاد مرا جدی مورد خطاب قرار بدهد و چیزی بگوید. این جمله از ژرفای جانش می‌آمد، اما خودم را نباختم و گفتم نه استاد این‌طور نگویید، رمان زن بدخشانی تمام می‌شود، رمان سیب و ارسطاطالیس نوشته می‌شود، رمان رازهای دایه پیر نوشته می‌شود و رمان سرانجام آقای سحرخیز بیدار می‌شود، نوشته می‌شود. این رمان‌هایی هستند که ناتمام مانده‌اند. استاد چیزی نگفت چون آن‌چه ما در آیینه دیده نمی‌توانستیم او در خشت خام می‌دید. برای استاد عکسی را که دیشب در شبکه اجتماعی گذاشته بودم و نوشته بودم که
«چشم و چراغ پرنور فرهنگ کشور!
"تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد"، استادِ استادان، «یل گردن فراز پهنه داستان»، هرگز مباد که تنت به ناز طبیبان نیازمند شود؛ که از استادی چون تو، جز انسانیت و انسان‌گرایی در ژرفای اندیشه‌ات ندیده‌ام و نیاموخته‌ام.
تو بمان، تو برای همیشه بمان که کابل چون تو دیگری ندارد. تو چشم و چراغ روشن مایی، ای پیر خردمند و انسان شریف!» نشان دادم، خواند و به عکس نگاهی کرد و تبسم گذرا و گفت به مسعوده نشان بده.


تصمیم ما بر این شد که استاد را ببریم شفاخانه. بودنش در آن خانه تنها و سرد مکروریان که مرکز گرمی‌ها در پانزده قوس شروع می‌شود، اما اگر زمستان یک ماه پیش هم بیاید، باز هم همان پانزده قوس شروع می‌شود و اگر زمستان تا آخر حمل هم ادامه پیدا کند پانزده حوت قطع می‌شود. به نویسنده و دولت‌مرد بزرگ کشور که از دوستان استاد زریاب است و دوست ما زنگ زدم که استاد را بهتر است در شفاخانه امنیت ملی بستر کنیم، گفت اگر استاد برگه تست کرونا نداشته باشد مراحل اداری اجازه نمی‌دهد که بستر شود... چیزی نگفتم و تلفون را محترمانه قطع کردم، شور جوانی باری گفت که تند بروم که این استاد زریاب است و مراحل اداری را چه به سرم بزنم؟! اما جوانی نکردم و آرام خداحافظی کردم. به آقای محمد کاظم زنگ زدم و جریان را گفتم. چند لحظه بعد زنگ زد که با آقای سید نصیر علوی هماهنگ کرده است و استاد را انتقال بدهید. شماره تلفون آقای علوی را داد. قبلاً اسم آقای علوی را شنیده بودم اما آشنایی همرای‌شان نداشتم و ندیده بودم. وقتی زنگ زدم بدون این‌که بشناسد تلفون را پاسخ گفت و برایش گفتم من از شاگردان استاد زریاب هستم... نهایت مهربانی کرد و بسیار لطف کرد. انگار او یک مقام کشوری نبود و یک انسان خاکی بود که بسیار با تواضع گپ می‌زد و می‌گفت که همه هماهنگی‌ها شده است و استاد را انتقال بدهید. سپاس‌گزاری کردم و گفتم درست است. دلم قرار نگرفت دوباره چند لحظه بعد زنگ زدم که مبادا استاد را در شفاخانه قبول نکنند که تست کرونا ندارد و... دوباره آقای علوی گفت که هیچ نگران نباشید همه چیز هماهنگ شده است و در شفاخانه منتظر استاد هستند.


پرویز در راه‌بندان گیر مانده بود تلاش داشت که برسد و پی‌هم تماس می‌گرفت و می‌گفت به کجا رسیده‌ام. ساعت نزدیک شش شام بود. گفتم اگر حالا استاد را انتقال بدهیم در راه بندان بند می‌مانیم و استاد بیش‌تر اذیت می‌شود. صبر کنیم تا ساعت مثلاً هفت شود که راه‌ها خلوت شود. به استاد قبلش گفته بودم که برویم شفاخانه امنیت ملی، استاد رو کرد به جوان‌مرد که شفاخانه امنیت ملی خوب است؟ منتظر بود که جوان‌مرد رد کند تا استاد نرود. اما جوان‌مرد گفت که یکی از شفاخانه‌های خوب کشور است.


استاد را گفتم کدام لباس‌هایت را بیاوریم که بپوشی؟ قبول نکرد کمکش کردیم و بلند شد و بردیمش به اتاق لباس‌هایش. مختصر لباسی را گفت، پوشاندیم. دیگر آماده شده بودیم که استاد را از طبقه ششم خانه‌اش پایین کنیم و ببریم شفاخانه. پرویز شمال دو نفر را از شفاخانه خصوصی خواسته بود که تست کرونا بگیرد. آنان هم رسیده بودند و پرویز شمال نیز. آنان تست گرفتند و رفتند. استاد را از خانه بیرون کردیم و با عصایی که در روزهای آخر بخاطر درد پایش گرفته بود، به زحمت و بسیار آرام آرام چند گامی از زینه‌ها پایین شد، دیدم که این‌گونه نمی‌شود و در آن دهلیز سرد بیش‌تر اذیت می‌شود. گفتم استاد دست‌های‌تان را به من بدهید و من شما را روی دوشم پایین می‌کنم. قبول نمی‌کرد اما راضی‌اش ساختیم و استاد روی پشتم قرار گرفت. پایین شدیم و سوار موتر و رفتیم به شفاخانه... همین که رسیدیم با دستگاه کوچکی ضربان قلب و آکسیجنش را دیدند. ضربان قلب ۹۱ بود و آکسیجن خونش از ۸۱ تا ۸۵ در نوسان بود. آن لحظه تنها اعداد را می‌دانستم، در روزهای بعد دانستم که کدام مربوط قلب است و کدام مربوط آکسیجن. خونش معاینه شد، ادرار، عکس از مغز و عکس از شش‌ها و تقریباً معاینه عمومی شد. از این اتاق به آن اتاق و از این زیر ماشین به آن زیر ماشین استاد را بالا و پایین می‌کردیم؛ اما آن بزرگوار صبور بود و تندی و بی‌حوصلگی نمی‌کرد. منتظر یک تندی، منتظر یک قهر، منتظر یک کم‌حوصلگی بودم، اما او صبور بود و بیماری نتوانسته بود از خود بی‌خودش کند، استاد بیماری را مسخره می‌کرد که جسمش را خسته ساخته بود، اما در اراده او خللی نبود.
سرانجام استاد بستری شد. عجیب بود، خیلی عجیب بود. در آن سن و سال، استاد هیچ بیماری‌ای نداشت، هیچ. نه چربی خون، نه شکر، نه مشکل قلب نه کلیه نه جگر و نه هیچ قسمت دیگر بدنش مشکلی نداشت. سال پار نیز معاینه عمومی در هندوستان شده بود و در آن معاینه عمومی نیز پزشک متخصص گفته بود که اگر شما روزانه از شش نخ سگرت بیش‌تر نکشید من ضمانت می‌کنم که پنجاه سال دیگر شما زنده می‌مانید! این را چند روز پیش از بیماری‌اش قصه کرده بود. عجیب بود واقعاً عجیب بود که آن پهلوان در آن سن و سال هیچ بیماری نداشت، هیچ. هرچه داکترها می‌پرسیدند که قبلاً بیماری‌ داشته است؟ پاسخ ما منفی بود. فقط اندک فشارش بالا بود که گفت از ده سال پیش چنین شده است و در کنترول است، چون دارو می‌گیرم.


وقتی در اتاق بستری شد، مثل گذشته گفت که بروید دیگر. بانو مسعوده خواهر همسر استاد چون پروانه‌ای گرد او می‌گشت و تیمارداری می‌کرد. گفت مسعوده را هم برسانید. بانو مسعوده گفت که من امشب این‌جا هستم. استاد اصرار داشت که نه همه بروید. سرانجام بانو مسعوده ماند و شاید ساعت از یازده شب گذشته بود که ما از شفاخانه بیرون شدیم. یادم نمانده که پرویز شمال تا کی ماند و چی شد، من از کل شفاخانه و رویدادهای آن، تنها جسم استادم را به یاد دارم. آن‌قدر ذهن و ضمیرم متوجه استاد بود که بار بار راه اتاق استاد را فراموش کرده‌ام در جریان بستری بودنش.


فردا تست کرونای شفاخانه شخصی آمد که منفی بود. خوشحال شدیم، خیلی خوشحال شدیم که کرونا نیست، خوب در این سن و سال طبیعی است استاد ضعیف شده است چند روزی می‌باشد و دوباره سرحال می‌شود. تست دیگری گرفته شد، آن تست نیز منفی آمد. دیگر دل ما جمع شده بود.


از دوستان استاد و مقامات دولتی و غیر دولتی می‌آمدند و می‌رفتند. اما در این میان تنها آقای عطامحمد نور پی‌گیر بود و هر روز و هر شب از دفترشان آقایان ذبیح فطرت و حسینی مدنی تماس می‌گرفتند و می‌گفتند که آقای نور گفته است هر آن کمکی که از ما ساخته است، امر کنید. دقیقاً با همین جملات. هر روز جویای حال استاد بودند. اما داکترها می‌گفتند که وضع استاد به گونه‌ای نیست که شما بتوانید بیرون از کشور منتقل کنید. صبر کنید.
آن روز گذشت و شبش جوان‌مرد به بالین استاد ماند. و فردا شبش من به بالین استاد ماندم. حالش روز به روز بهتر می‌شد و این ما را خوشحال می‌ساخت. داروهای زیادی تزریق کرده بودند که این داروها او را در حالت خواب و بیداری قرار می‌داد و اندک زمانی بیدار می‌بود و بیش‌تر خواب‌آلود بود. پیام‌هایی که در تلفون خودش می‌آمد و پیام‌هایی را که برای استاد به تلفون من، دوستانش از سراسر جهان و داخل کشور می‌فرستادند برایش می‌خواندم. با لب‌خند و شوخی گفتم استاد بانو اسما پارسیان اخطارتان داده است، با کمی تندی گفت چی گفته؟ گفتم نوشته که به استاد بگو به من قول دادی که بار دیگر بوشهر می‌آیی و در خلیج فارس باز هم آب‌بازی می‌کنی و مهمان من می‌باشی، بگو برایش که قولت یادت نره. لب‌خندی زد و خوش شد. آری از بانو پارسیان و مهمان‌نوازی‌اش در بوشهر دو سال پیش که با استاد و جناب یامان حکمت ایران‌گردی رفته بودیم، خاطره خوش داشت. بانو پارسیان استاد را چون پدر حرمت می‌کرد و دوست داشت و در آن چند روز و شبی که مهمان او بودیم، بسیار به استاد رسید و مهمان‌نوازی کرد.


در آن حال برایم گفت متوجه باشی که تمامی پیام‌ها را از سوی من با احترام فراوان پاسخ می‌دهی. گفتم حتماً استاد، دلت جمع. نمی‌دانم چه ساعتی از شب بود که بیدار شد، گفت خواب عجیبی دیدم. گفتم قصه کن استاد، گفت باشه برای فردا. در دلم گفتم که حتما فردا فراموش می‌کند.


آن شب در اتاقک دیگر که با یک راه‌رو کوچک به اتاق استاد وصل می‌شد، بیدار ماندم و کتابی را که با خود آورده بودم شروع کردم به خواندن، اما میلی به خواندن نبود. وقتی صدای نفس‌هایش بلند می‌شد با چراغ کم‌نور موبایلش بالای سرش می‌رفتم و تا می‌دید که منم دستش را بلند می‌کرد که خوبم. و دوباره برمی‌گشتم به آن اتاقک دم دروازه اتاقش. چراغ‌ها را خاموش کرده بودم، چون در خواب دوست نداشت چراغ‌ها روشن باشد. فردایش با ناراحتی گفت که تو چرا نخوابیدی، هر دفعه که بیدار می‌شدم تو می‌آمدی. گفتم استاد جان من که برای خوابیدن نیامده‌ام، برای پرستاری از شما آمده‌ام. در خانه هم می‌توانستم بخوابم. هنوز ناراحت بود که نه باید می‌خوابیدی. در آن شب و روزها آقای سید نصیر علوی غذا روان می‌کرد و هر روز و هر شب ظرف‌های غذای به اصطلاح پرهیزانه بود که از سوی بانو رویا سادات به اتاق استاد می‌آمد.
نزدیک‌های ساعت نه صبح بود که بهتر شد و بیدار و گفت برایم چای بیاور. گفتم حتماً استاد. لب‌خند زد و گفت مثل همدان نشود. در ایران‌گردی در همدان جای هوتل به مهمان‌خانه‌ای رفتیم که شب استاد چای خواسته بود و نیاورده بودند. رفتم چای را آوردم و چای را نوشید. حالش که بهتر شد گفتم استاد دیشب گفتی که خواب دیدم. حالا خواب‌تان را قصه کنید. گفت بلی... در خوابش امام ابوحنیفه را دیده بود که هر دو کودک هستند و مدرسه می‌روند... این خواب را در جای دیگر کامل روایت خواهم کرد. خوابی که آن روز مرا به یادم انداخت که باری گفته بود تو می‌دانی من چند بار قرآن را با ترجمه خوانده‌ام؟ گفته بودم نه استاد. گفته بود من قرآن را با ترجمه سیزده بار خوانده‌ام و یک دور کامل از تفسیر حجیم کشف‌الاسرار وعده ابرار میبدی را نیز خوانده‌ام. این قصه‌ها باشد برای نوشته دیگر که او چی با ظرافت با این کلام آسمانی آشنا بود و هرگز فراموشم نمی‌شود وقتی نقدی شده بود به نام «تکرار در داستان‌های ره‌نورد زریاب»، برای من استاد از قرآن مثال آورده بود و سوره رحمان را با چی دقت و ظرافتی از حفظ برایم قرائت کرده بود و آن‌جا شرح داده بود که ببین بعد هر آیه، یک آیه تکرار می‌آید...


دِیگر روز بود که بانو انیسه شهید با بانو نبیله اشرفی آمدند. فضای اتاق فضای دیگری شد. تا چشم استاد زریاب به بانو انیسه شهید افتاد با صدای آرام اما ذهن روشن و بیدار مصراعی از امیر خسرو دهلوی خواند: به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد... خودش با جسم خسته اما روان استوار و محکم در بستر بود اما با خواندن این مصراع، گلویم را بغض گرفت و اشک‌های نخستین آن‌جا ریختند. وضع بانو شهید و اشرفی هم دگرگون شد و سکوتی اتاق را گرفت. اما چند لحظه بعد بانو شهید و حضورش باعث شد که استاد اندکی غذا خورد و آب اناری که با خود آورده بودند نوشید و اندک اندک سر حال آمد و شروع کردن به شوخی کردن با بانو شهید. به شوخی گفت: پنیسه چون از پنجشیر است دوست دارد تمامی نام‌ها اولش پ داشته باشد. آن روز از بانو شهید خواهش کردم که بیش‌تر بماند چون شما توانستید حالش را خوش بسازید و کمی گپ بزند.
ما همه حیران بودیم و حال‌مان را نمی‌دانستیم اما دو تست منفی کرونا دل ما را جمع کرده بود. شب اول که استاد را به شفاخانه رساندیم، پزشک‌ها گفته بودند که مقاومت بدنش بسیار پایین آمده و عددی را گفتند که دوهزار و یک صد بود و اما روز بروز بهتر شد و از دو هزار و یک صد مقاومت بدن به بالای چهار هزار رسید. استاد می‌گفت تا کی من این‌جا باشم؟ مشکل من چیست؟ و ما همین قدر می‌گفتیم که استاد بسیار ضعیف شده‌ای و نیاز است که چند روز مراقبت شوی و تقویه.
شش روز در شفاخانه ماند و از نگاه عمومی وضعیتش بسیار خوب شده بود، اما یک روز صبح معاون شفاخانه با جمعی از داکترها آمدند و گفتند شما بیرون باشید. من در اتاقک بودم و چیزی زیادی دست‌گیرم نشد. وقتی آنان رفتند استاد گفت فکر می‌کنم من رفتنی شده‌ام. همین قدر فرصت که بدهد رمان زن بدخشانی تمام شود، دیگر خواستی ندارم. گفتم نه استاد اینان داکتران تازه فارغ شده‌ هستند و برای آموزش عملی آنان را آورده‌اند. استاد چیزی نگفت و منم آن‌چه همان لحظه به ذهنم آمده بود و می‌توانستم بگویم همین بود. اما شاید در دلش گفته باشد که فرادیس تو هم حالا ما را گپ می‌دهی؟! فردای آن روزی که جمعی از داکترها آمده بودند، دوباره مسئولین ارشد شفاخانه آمدند و گفتند که باید استاد را به جای آرام و بدون سر و صدا انتقال بدهید تا تقویت شود و فضای شفاخانه برای‌شان مناسب نیست. من درک کرده بودم که در شش‌ها/ ریه‌های استاد مشکلی است که اینان به گونه‌ای نشان می‌دادند که یعنی نمی‌دانیم. فردای آن استاد را آقای پرویز شمال به هر صورتی که بود هماهنگی کرد که به بگرام منتقل شود. استاد راضی نبود که بگرام برود و این از ظاهرش هویدا بود. پرویز شمال استاد را قانع کرد که برود و استاد گفت تو هم باید باشی. وقتی استاد به بگرام منتقل شد کرونا در وجود من خودش را آشکار کرد. یک سو درد بدنی خودم بود و طرف دیگر استاد که پی‌هم هر روز و شب با پرویز شمال تماس می‌گرفتم که وضع استاد چطور شد. آن‌چیزی را که توقع نداشتیم اتفاق افتاد و پرویز گفت که شفاخانه بگرام از استاد تست گرفته است و می‌گویند که دقیقاً نوزده روز پیش استاد آلوده به ویروس کرونا شده است. این ضربه بدی بود. دل‌خوشی‌ها گرفته شد و حیران که سرزمینم بعد ۱۹ سال ساخت و ساز و دولت‌سازی و با امکانات آن‌چنانی جامعه جهانی، هنوز از معلوم کردن تست مثبت و منفی کرونا عاجز است!


پنج روزی در بگرام استاد ماند و اما با خواست خودش دوباره به کابل منتقل شد. به مسئولین شفاخانه بگرام گفته بود که من از مرگ هراسی ندارم اما دوست دارم در بین دوستانم بمیرم. ظاهراً رویه داکتران سیاه‌پوست خوب نبوده است، برخلاف داکتران سفیدپوست که مهربانی می‌کردند. و این از شگفتی‌های روزگار و جهان ما است!


وقتی استاد را به شفاخانه چهار صد بستر منتقل کردند، دیگر من دست و پنجه با کرونا نرم می‌کردم و عملاً رفتن و دیدن استاد برایم ناممکن شده بود. همه مقصریم و مسئولین مقصرتر؛ چون در قسمت رفتن و آمدن به شفاخانه چهارصد بستر وضع به گونه‌ای است که از هفت خوان رستم باید بگذری و چند مقام و مقامات را زنگ بزنی. به این فکر می‌کنم که استاد شاید گفته باشد که فرادیس چی شد و چرا دیده نمی‌شود، آیا او شاگرد نیمه‌راه بود؟ و زندگی حسرت و داغ‌هایی است که روی دل آدمی می‌گذارد. این داغ نیز روی دل من ماند که استاد را تا آخر همراهی نتوانستم با آن‌که بسیار می‌خواستم و واقعاً از دل و جان می‌خواستم.


وقتی استاد در چهار صد بستر، بستر شد، همسرش بانو سپوژمی زریاب به کابل رسیده بود و دخترش شبنم زریاب از فرانسه پیش‌تر رسیده بود. خوشحال بودم که دیگر آنان در کنار پرویز شمال و بانو مسعوده هستند و استاد به قول خودش در میان دوستانش است. البته آنان تا برگه پرواز و تست منفی کرونا را گرفتند فرصتی را گرفت تا برسند. شبنم پرستاری عالی و بی‌مانندی از پدر دانش‌مند و نام‌دارش کرد که آفرین باید گفت و هزاران آفرین به چنین دختر و به چنین پدر و مادری که چنین دختری پرورش داده‌اند. بانو سپوژمی نیز توانست در روزهای آخر در کنار یار و همسرش باشد و به قول پرویز شمال که گفت نمی‌خواهد جزئیات نقل شود، اما جریان همین بوده است که این دو نامداران ادبیات کشور، ره‌نورد و سپوژمی، در روزهای آخر چیزهای فراوانی با هم گفتند و از دیدن هم خیلی خوشحال‌ بودند. من روزهای آخر بخت این را نداشتم که تیمارداری استاد را بکنم و شاهد حالش باشم، اما پرویز شمال خوش‌بخت بود که تا آخرین نفس استاد، با او ماند. پرویز حکایت‌های شنیدنی از گفت‌وگوهای استاد زریاب و بانو سپوژمی دارد. این زن و شوهر با آن‌که به خواست خودشان یکی در کابل و دیگری در فرانسه زندگی می‌کرد، اما صمیمی بودند و هم‌دیگرشان را درک کرده بودند. استاد پذیرفته بود که در کابل باشد و به تنهایی و داشتن خلوت خود کتاب‌هایش را در سرزمینی که دوست داشت بنویسد و همسرش نیز در فرانسه پذیرفته بود که باشد و به قول استاد زریاب به پرورش فرزندان برسد.


همه چیز را نمی‌شود من در این نوشته بنویسم و جایش هم نیست، اما فراوان گفته‌هایی از استاد است که باید بنویسم. ما سرزمین شفاهی و شایعه هستیم. برای همین از یک روایت، ده تعبیر نادرست داریم. چون اکثر روایت‌های ما نیز شفاهی استند و نه مستند. استاد شیفته این سرزمین بود و این سرزمین را دوست داشت. برای همین با همه مشکلات و نبود برق و آب و سرماهای زمستان کابل، می‌ساخت اما زندگی راحت و بی‌دردسر را در اروپا دوست نداشت. او می‌توانست اصلاً به کشور برنگردد و مثل اغلب که مقام دولتی هستند و بعد برطرفی یا استعفا دوباره به کشوری که از آن آمده‌اند برمی‌گردند، برگردد؛ اما نه او با همه مشکلاتی که داشت این سرزمین را دوست داشت و ترک نکرد، سرزمینی که سرمای بلاک‌های مکروریان و کرونایی که در یکی از اپارتمان‌های این مکروریان در خانه دوستی که مهمان کرده بود به آن مبتلا شد، دوستی که تا حال نمی‌دانم وضعش چطور است و نه سلامی و نه پیامی از او برای استاد در جریان بیماری‌اش، تا آن‌جا که من آگاهی دارم، نیامد. سرزمینی که او خودش را متعلق به آن می‌دانست و در مصاحبه آخری که تا هنوز پخش نشده است از باور جهان‌وطنی معدودی از جوانان گفت و از این‌که اما واقعیت این است که شما خارج از کشور خودتان با نخستین پرسشی که روبرو می‌شوید: از کدام کشور هستید، است.


شب‌ها درد داشتم و خوابم نمی‌برد. اما آن شب واقعه خوابم برد و صبح تلخ‌ترین خبری را که هرگز آمادگی شنیدن آن را نداشتم خواندم: روح استاد چند دقیقه پیش به آرامش رفت و همه‌مان را ترک کرد. این پیام پرویز شمال که ساعت 5 صبح ارسال شده بود، کوتاه بود و کوبنده. مگر زریاب هم می‌میرد؟ زریاب با واژه‌ها زنده است و زندگی می‌کند، همانند که نیای بزرگ، حکیم ابوالقاسم فردوسی زنده است و پس از هزار سال به زندگی معنوی ادامه می‌دهد.
در آن‌چه برای خاک‌سپاری اتفاق افتاد به میل دل استاد بود، اما خلاف میل ما، لااقل من. استاد همیشه می‌گفت وقتی من مردم بدون سر و صدا مرا دفن کنید و در مرگ من هوش کنید گریه و ناآرامی نکنید. با شادی و سرور مرا به خاک بسپارید. اما این چیزها وقتی نفس می‌کشی استاد شنیدنی است و ساده، مگر می‌شود در مگر نابهنگام تو که فراوان کارها ناتمام داشتی شاد بود و شادی کرد؟ مگر می‌شود در آسمانی شدنت در زمین شاد بود؟ مگر می‌شود آن جمله‌ات یاد آدمی بیاید، رمان زن بدخشانی ناتمام ماند، و شاد بود؟ که تو با دل ناآرام و کارهای ناتمام شده رفتی.


من به جزئیات نمی‌پردازم اما کفن و دفن استاد نشان داد که دوستانش با آن‌که سن و سالی از آنان گذشته است بی‌تجربه بودند. اگر فقط یک روز دوستانش صبر می‌کردند، من فکر نمی‌کنم دوست داران استاد زریاب این قدر بی‌فرهنگ و ناسپاس باشند که به جنازه او نیایند. اما شد آن‌چه نباید می‌شد. و من به جسم خودم نفرین می‌فرستم که در روزهای آخر رنجور شد و من از کنار استاد دور شدم. ورنه هرگز نمی‌گذاشتم که چنین با شتاب اما شکست، استاد را به خاک بسپارند. در ضمن استاد میلیاردر نبود اما فقیرمشرب و چطور و چنانی که هم نوشته‌اند نبود، او تا آخرین‌ روزها که صحت داشت کار می‌کرد و می‌خواند و توقف نداشت و معاش آبرومند و خوبی داشت که می‌توانست چند سال دیگر هم اگر کار نکند، از آن پس‌انداز زندگی‌ کند. اما تلخ بود که نوشتند تمام دفن و کفن او کم‌تر از بیست هزار افغانی شد. و تلخ‌تر این‌که چنین افتضاحی را با بوق و کرنا جار زدند بر سربازارهای فضای مجازی. استاد، از نگاه مادی زندگی آبرومند و خوبی داشت.


استاد با آن‌که هر آن‌چه نوشت نثر بود، اما فکر نمی‌کنم داستان‌نویسی در ادبیات پارسی معاصر داشته باشیم که به اندازه او حافظه‌اش پر از شعر باشد، به ویژه شعر کلاسیک زبان پارسی. بدون مبالغه هزاران بیت شعر را حفظ داشت، حافظه عجیبی داشت. بارها شاهد بود‌ه‌ام که قصیده‌ای را کامل از یاد خوانده است. در ماه‌های آخر این بیت بیدل دهلوی را بسیار تکرار می‌کرد و می‌گفت به نظر من بیدل از هایدگر بهتر گپش را بیان کرده است. هایدگر می‌گوید ما بدون این‌که خواسته باشیم به این جهان پرتاب شده‌ایم. استاد آن بیت را می‌خواند:


دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی
 


آری استاد تیر خطاست و بود زندگی.

 

تیر خطاست زنده‌گی» - هشت صبح

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل          ۳۷۳           سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        قوس/ جدی ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                شانزدهم دسمبر  ۲۰۲۰