اواخر خزان سال ۲۰۱۸ در
کافهای روبهروی یک فروشگاه ی بزرگ نشسته بودم و مشغول گفتوگو با دوستی
در تلفن بودم که متوجه شدم دخترکی دم در خوراک فروشی بزرگ ایستاده است و
بکس کوچکی هم پیش پایش دیده میشود. دخترک لباسهای مرتب و گرمی به تن
داشت، دورگوشی و کلاهش بهدقت روی گوشها و دور گردنش مرتب شده بودند. با
وجودی که از این فاصلهی دور نمیتوانستم صورتش را ببینم اما از حالت
ایستادنش حس میکردم که مضطرب است و کمی خنکش گرفته، به نظرم میرسید که
بینیاش یخکرده و شانههایش کمی به سمت قفسهی سینهاش جمع شده است.
از آن لحظه تا یک ساعت دیگر چشم از او برنداشتم، معلوم نبود چقدر پیشتر آن
لحظهای که من دیدمش آن جا بوده. بعد از یک ساعت بیقرار شدم، از کافه
پریدم برون و خودم را به او رساندم. گویا منتظر من بود، گویا نگاههای مرا
از پشت پنجرهی کافه دیده بود و میدانست که میآیم شاید در ذهنش با من
وارد گفتوگوی عجیبی شده بود. بیمقدمه پرسیدم و بی تأنی و تحمل پاسخ داد.
برایش اصلاً مهم نبود که روبهرویش یک زن کاملاً غریبه استاده است و از
وضعش میپرسد. گفت قرار بود پدرش بیاید و او را از این جا (رویش را
برگشتاند به نئون های رنگی آویخته از نام فروشگاه نگاه کرد و برگشت به من
نگاه کرد) بگیرد اما دیر کرده، با بیتابی اما پرحوصله روی کلمه "دیر کرده"
فشار آورد اما آن را روی لبهای کوچک و لرزانش نگه داشت تا نشکند.
شانههایش را جمعتر کرد و دست کوچکش حلقهی از موهایش را برد پشت کلاه هفت
رنگش، بعد پابهپا شد، مثلی که برای چند ساعت دیگر انتظار، آمادگی میگرفت.
با خودم فکری کردم دور شوم و زنگ بزنم به پلیس کمک بگیرم، اما باتجربههای
تلخی که از ارگانهای کمککننده داشتم زود منصرف شدم و با لهجه خودمانی و
معمولی ازش پرسیدم. هی میخواهی به "پدر" زنگ بزنیم، بیاید؟! صورتش شاد و
شکفته شد و با اشاره سر پاسخی مثبت داد. تلفنم را باز کردم، شمرده، شمرده
گفت ۲ و ۸ و ۹ ...... هیچ تردیدی نداشتم که شماره را درست میگوید. صدای
آرام و مهربانی مردی آن سوی خط پاسخ گفت. تازه متوجه شدم که نام دخترک را
نپرسیدهام. پرسیدم و تحویلش دادم اما قبل از آن که نام دخترک از بیسیم
تلفن به او برسد، با صدای عجیبی که اندوهی در آن انبار شده بود بی آن که
واقعاً حس کنم شاک است یا ناراحت، گفت، ایوای پاک فراموش کردم، بعد مثل
این که با یک دوست قدیمیای که نامش را نمیداند حرف بزند گفت، هی همان جا
باشید تا ده دقیقهی دیگر میرسم ... ده دقیقهی دیگر ... فقط ده دقیقهی
دیگر ... (آنوقت من یک ساعت از پشت پنجره چشم از آن دخترک برنداشتم ... یک
ساعت ...) این مرد فقط ده دقیقه از فروشگاه، از آن جا فاصله داشته، بعد هم
فراموش کرده دخترش را بردارد، بعد یکی مثلاً مادرش او را این جا تنها رها
کرده؟ آیا باید از آن مرد و از آن زن نفرت میداشتم؟ وقتی به کلاه رنگی
دخترک و دور گوشی با دقت تا شده دور گوش او نگاه میکنم، وقتی صدای گرم و
صمیمی مرد که میگفت، هی، هی، همان جا با ... هی، همان جا ... نمیتوانم حس
بدی نسبت به آنها داشته باشم.
بعد از هشت یا نه دقیقه، یک موتر خاکستری رنگی کهنه دم پای ما برک گرفت،
مردی با لباسهای کهنه ی کار که پر از لکههای بنزین، رنگ و روغنیات به تن،
از آن برون شد، لبخند اندوهباری به لب داشت اما اثری از شاک، پیشمانی و
ناراحتی در سیمایی او دیده نمیشد یا اندوه، در چهرهاش آنقدر بزرگ شده
بود که نمیتوانستم حس دیگری را در آن ببینم. یکی از دستانِ سیاه و پر از
گریس و بنزینش را به سمتم دراز کرد، اما زود پیشمان شد. با اشاره سر به هم
سلام کردیم. مرد برای بغل کردن دخترش خم شد و دخترک دستانش را دورتن خم شده
پدر پیچید، مثل آن که بازیچهی گمشدهاش را یافته باشد. مرد بغلش کرد و
صورتش را بهصورت دخترک چسباند و به زبان روسی چیزهایی به او گفت یا
چیزهایی پرسید که برای دخترک هیچ مهم نبود. دخترک با شوق دستهایش را بیشتر
قاب کرد تا او را تنگتر در بغل بگیرد.
از جاده کلان قدم زنان عبور کردم، دلم نمیخواستم برگردم به کافه، به
چیزهایی میاندیشم که بزرگتر از اندوه بودند به "پدر" به "عاطفه" به
"فرزند" ... . صدای پای پشت سرم تکانم داد. زن بلندقامت و بسیار زیبایی که
شال بلند و هفت رنگی دور شانههایش انداخته بود از پشت سر صدایم کرد. تمیز
بود مثل برف، مثل برف برقانداخته بود اطرافش را،مثل برفی که چشم ها را کور
می کند... .صدای زن دوباره: (ببخشید، ببخشید ...) دو باره برگشتم در
یکقدمی هم ایستادیم. یکلحظه به هم نگاه کردیم شباهت غریبی با آن دخترک
داشت. صورت قشنگش اما پر از اندوه بود، آنقدر پر از اندوه که تمام
زیباییاش را و تمام شال هفترنگ روی شانههایش را پُرکرده بود. با صدای
شکسته اما پر غرور و مادرانهی گفت، متشکرم برای ... بعد رویش را برگشتاند
به نئونهای رنگی آویخته از نام فروشگاه نگاه کرد و روی "برای و سهنقطه"
توقف کرد و ساکت شد، پس، پس رفت و کمی که دور شد. دوباره صدایی از گلویش
برون پرید که بیشتر به او میآمد صمیمی اما مغرور و مطمئن، لحنی که مرا به
یاد لهجهیی آن مرد کارگر، آن پدر جوان میانداخت گفت، هی ... من هم مراقبت
بودم، قسم میخورم من هم مراقبش بودم. آخ! آدمها، آخ پدرها و مادرها و هی
بچهها ...هی بچه ها همه مراقب شماییم و یکی از همه بزرگ تر ... از همه بیش
تر! |