1)عمران راتب تا زمانی که بود کسی جرأت نمی کرد لیچار بخواند. حتی مخالفین
زبان در کام می گرفتند. زیرا دانش، دانش واقعی، دانشی است که برای تسلط
صاحبش چشم ها را از دود چراغ کم سو کرده، دانشی که فوکو از آن نام می برد و
می تواند انسان را مقتدر کند. اقتداری که حکمروائی می دهد صاحب آن دانش را
در گوشه ی اطاق محقرش، فروتنانه، بی اعتبار به مظاهر و معیارهای بیرونی، با
یک تی شرت سبز رنگ که همه جا عکسش را می بینیم. و با ساندویچ آشغالی که از
روبروی محل کار می خرد، در اطاقی که حتی قفسه ی کتاب ندارد اما وزن کتاب
هایش ممکن اطاق را فروریزاند. و البته آن سنگینی مطالعاتی که در فقط 28 سال
زندگی به اندازه ی چند پروفسور 80 ساله برآسمان کابل چنان وزین است که آنی
را نیز که هیچ حتی از او نمی داند حسش می کند زیر اقتدار نیروی خود علیرغم
زمینه های فکری متحجر و اسیر، هم چون بردگان اخلاقی نیچه که خود را داده
است به دست باور گذشتگان تا برایش راه تعیین کنند و ابژه ی بی اراده ای که
از قضا امر به او مشتبه شده که حق مطلق از آن اوست. اما راستی چرا
روشنفکران هم عصر او نیز چندان از او سخن نمی گویند. و می گذارند خزعبلات
تعدادی ظاهرن تحصیل کرده اما بی سواد و برده ی اخلاقی و نفراتی خاله زنک از
تیپ لالا و کاکایی که حتی قرآن کتاب مقدسش را نیز نخوانده است در فضای فیس
بوک منتشر شود. آیا علت این نیست که برخی از آن ها نیز خود با همین جماعت
بی سواد هم سویند؟ با خلاف جریانی که عمران می رفت موافقت ندارند؟ یا اینکه
سایه ی قدرت او آن چنان برشان سنگینی می کرد و می کند و آن چنان جا را
برایشان تنگ کرده است که اکنون زیاد هم برایشان ناخوشایند نیست که این "یک
سرو گردن بالاتر" را در شوره زار افغانستان، در میان بی کسی و کسانی که فقط
تظاهر به دانستن می کنند یا فریبکارانی که خود را جای فیلسوف و علامه ی دهر
جا می زنند که هر روز مرید بیشتری جمع کنند، خوار و بی سواد ببینند و او را
تقلیل بدهند به کسی که مرگ اندیش بود یا که با همه قهر بود یا افاضاتی از
جمله: "اگر ایشان نمیمرد هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد."
2)اسد بودا اخیرن پستی گذاشته در فیس بوکش که عمران راتب را تقدیر کند. و
باور دارم که اسد بودا قلبن به عمران راتب باور داشت و معتقد است که هر قرن
یک نفر مثل او را ظاهر می کند. وحتی در پیام خصوصی به من گفت: "باید می
ماند . بله . او را یک همین آدم های بیسواد تنها و منزوی کرد و پناه به
مشروب به علت انزوا. زیرا دوستان نزدیکش هم چندان او را نمی فهمیدند". اما
نشانه هایی که اسد بودا از او داده نشان می دهد که عمران راتب را نشناخته
است. و هم چنین شناختی دگرگونه دارد از فلسفه و چرایی گروش به فلسفه. می
توانم ادعا کنم که هیچ کس عمران راتب را نشناخته است. حتی دوستان خیلی
نزدیک. زیرا عمران راتب حرف نمی زد. دنیای ژرفش جایی نمی گذاشت برای کَل
کَل کردن، درد دل کردن، خود را شناساندن تا شاید جایی باز کند، یا تسکینی
برای خود، یا همراهی فکری. زیرا به تجربه نیز دیده بود که حتی در ظاهر کسی
همدم او نیست. او بسیار پیشروتر و بسیار صادق تر و ژرف تر و صریح تر از آن
بود که بخواهد همراه و همدمی برای حتی اندکی صحبت صمیمانه کنار خود داشته
باشد. او اسطوره ی ضد سطح بود. ژرفنای فکری اش را به درون خود می ریخت یا
در زبان اسکان می داد، این تنها خانه ی قابل اتکا که در آن خطر حملات
هیستریک عدوانه و حذف و سنگسار بردگان اخلاق در آن نیست و دست کم آینه ایست
مقطعی و شاید هرچند گاه تسکینی باشد بر تنهائی و مالیخولیا. معدود کسانی
چون عباس عارفی که هم دانشکده ای او بود و در دفنش هم حضور داشت و آیت الله
احمدی یادداشت های بسیار ارزنده ای در یادبود عمران راتب پست کردند. و دکتر
یامان حکمت که خیلی کوتاه آن چه را که باید حک کرد بر سردیوار همه ی صفحات
فیس بوک: "یک سرو گردن بالاتر...." عباس عارفی نوشت: "راستش راتب را کابل
کُشت. او را فضای فرهنگی و آدمهای کتابخوان کابل به سوی مرگ بردند و در
نهایت جانش را با طرز غریبانه گرفتند." و آیت الله احمدی: "زبانی که خالی
از فلسفه، اندیشه، تاریخ، ساختار، عرفان، فرم و ویژگیهای زیباشناسانه و
روانشناسانه باشد که دیگر قابل پاسداری نیست. از اینرو کسی میتواند
ادعای " فارسی را پاس بداریم" بکند که با پشتوانهی اندیشه، دانش، فلسفه و
تعهد عمرش را با جوهر قلم رنگین و با سپیدیِ کاغذ نورانی کند. یا به تعبیری
"خون دل و دود چراغ خورده باشد." عمران راتب از همین جماعت است. او به
معنای واقعی با "زبان" سر و کار داشته است. به هر متنی درگیر نمیشده و آن
دست متونی را که برمیگزیده صرفاً با ظواهر شان کار نداشته؛ بلکه همانند یک
جراحِ متخصص لایههای درون شان را باز و موشکافی میکرده. متونی را هم که
خود او خلق کرده به تعبیر دکتر یامان حکمت از آن دست نوشتههایی نیستند که
خواننده "هم تلویزیون ببیند و هم نوشتههای او را بخواند" و بعد بگوید چیزی
نفهمیدم؛ بلکه نوشتههای او را کسی و کسانی میتوانند بفهمند که در زمینهی
زبان کار کرده باشند و از هنر و فلسفه سر در بیاورند.".
3)نکاتی چند اسد بودا مطرح کرده است در فیس بوک خودکه در این جا من به آن
می پردازم. عبارت های نقل شده از صفحه ی وی در میان گیومه گذاشته شده است.
• "عمرانِ راتب نابههنگام مرد. دقیقاً در آغاز آشنایی با فلسفه." نمی دانم
آغاز آشنائی با فلسفه برای آقای بودا چه زمانی است. نگاهی کوتاه به گاه
شمار مطالعات عمران راتب چنین نشانه می گذارد که وی از دوران کودکی یعنی از
زمانی که توانسته است بخواند با فلسفه به شکلی آغاز شده است. او در خانه ی
پدری زندگی می کرد که دورتادور دیوار هایش را ققسه های کتاب های نفیس
اسلامی گرفته بود. و در درون خانه، پدرِعالِم جلسات علمی برگزار می کرد.
لذا حتی قبل از توانائی خواندن گوش عمران راتب با مباحث بخصوص علوم اسلامی
آشنائی می یابد. سپس عمران راتب به جای بازی با همسالان خود از کودکی کتاب
هایی را در دست می گیرد که از قد و اندازه اش ضخیم تر هستند. آنگاه عمران
راتب خود را می بندد به مطالعه ی هم علوم اسلامی و هم شعر و ادبیات یعنی تا
زمانی که او به دانشگاه برود و سپس در سازمان کمونیستی رهایی با مارکس آشنا
شود به آن اندازه ای که این کتب در دسترس او قرار داشتند. و می توان گفت که
در حد زیادی نسبت به علوم اسلامی چه فلاسفه ی قدیم و چه روشنفکران دینی
جدید آشنائی نسبتن کامل یافته بود. سازمان رهایی را رها می کند زیرا هیچ
خوانائی باآنها نمی بیند و این البته مبحث جداگانه ایست. اما همین تجربه
آغازی می شود برای مطالعه ی فلسفه و روانکاوی و ادبیات و هنرغرب تا پایان
عمرش. یعنی می توان گفت تا قبل از مرگ عمران راتب یک چیزی حدود 7- 8 سال به
طور شبانه روزی فلسفه می خوانده است. و مطالعه ی جدی، با برنامه و هدفمند
شبانه روزی فرق میکند با یکی دو ساعت مطالعه ی تفریحی یا از روی کنجکاوی در
روز. مسلم فلسفه را از کتاب های ترجمه شده به زبان فارسی می خوانده که بدون
اغراق می توان گفت شاید 95 درصد کتاب های موجود را که بیشتر از ایران می
آمده است خوانده بود. و در این وادی به طور دائم پرسش هایی برایش مطرح می
شود و در صدد پاسخ به آنها مدام به کتاب های خوانده شده دوباره و سه باره
مراجعه می کند تا بتواند به سئوالاتش پاسخ دهد و مسائلی جدیدبرایش خود می
نمایند تا عمران راتب شبه نظریه هایی چند از خود بدهد که البته بیشتر به
صورت پرسش مطرح می گردند. اگر به نقدهایش نگاه کنیم گاهی از یک بیت شعر
چهار صفحه مطلب می نویسد. یعنی یک نکته ی محوری گزینه شده ی خودش را می
گیرد و سپس آن را با دیدگاه های فلسفی، روانی، تاریخی، اسطوره ای، زبانی، و
تکنیک بینامتنی و بینانظری گسترش می دهد. یک چنین فردی را من یک آغاز گر
فلسفی به معنای مبتدی نمی شناسم. اگرچه هنوز خیلی راه در پیش او می بینم که
باید برود. کتاب های ترجمه بخصوص در فلسفه اعتبار چندانی ندارد. وعمران
راتب قصد داشت به صورت آکادمیک در پاریس فلسفه را ادامه دهد. او خود می
دانست که هنوز خیلی راه دارد تا مهر خود را با دانش بیشتر و گسترده تر و
همه جانبه تر و کامل تر بر تاریخ بزند.
• " گذشته از اینکه فلسفه جلادِ ماهر است و کسانی را که گرویدهٔ این پریِ
بیتنپوش میشوند، زجرکش میکند، یادداشتهای عمران راتب منظرهای مرگ و
تنهایی است.". و "هر کسی که عمق فلسفه را درک کند. برایش رنج است و گاهی
فلسفه دلیل بر تمام ناآرامی های روحی می باشد."(در کامنت پست اسد بودا).
اگر ساده تر بخواهیم بگوئیم این گزاره یعنی اینکه فلسفه زجر کش می کند و در
نتیجه ی گرایش عمران راتب به فلسفه وی در باره ی مرگ و تنهائی می نویسد.
اول این که عمران راتب فقط در مورد مرگ و تنهائی ننوشته است. هم در کتاب
"مالیخولیا و تردید" و هم در دیگر مقالاتش در پارکور ادبی ما با تمام
مباحثی که فلاسفه با آن درگیر هستند مواجه هستیم. امر "هستی" مهمترین دغدغه
ی همه فلاسفه بوده است. و در مقابل "هستی" طبعن "نیستی" قرار دارد. و نیستی
یعنی مرگ. بنابراین باید از مرگ سخن گفت. شما وقتی از فقدان حرف می زنید به
طور قطع از تنهائی نیز صحبت می کنید. عمران راتب در باره ی سکس وژوئیسانس
هم نوشته است. در باره ی شدن نوشته است. و در باره ی هر آنچه بسیاری از
فیلسوفان درباره اش فکر کرده اند. دوم اینکه چه کسی گفته است که فلسفه
جلادی است که زجرکش می کند. فلسفه شیرین ترین کار است و نشاط می آورد.
سرآمد این تفکر نیچه است. تمام مبحث نیچه با کشیشان زاهد که آنها را برده
های اخلاق می نامد اینست که از شادی رویگردانند و برعکس اخلاق آقائی اخلاقی
است که به دنبال خوشحالی و لذت و به یک کلام "زندگی" می باشد. شماچگونه می
توانید تصور کنید که تأملات دکارت به علت حس مرگ وتنهائی نوشته شده باشد.
یا وقتی کی یرکگار از اضطراب "آدم" حرف می زند که در عین معصومیت به میلی
نیرومند فکر می کند که نمی داند پاسخ به آن خوب است یا نه به علت این بوده
که حس مرگ و تنهائی داشته است. شما وقتی به طور جدی به درون فلسفه می روید
نمی توانید از آن بیرون بیائید و هرلحظه اش لذت آور است. مگر اینکه دال
دیگری در شما مدلولی درونی ایجاد کرده باشد و شما همه چیز را رنج و درد
بنگرید.
• " حس مرگ و تنهایی موجب گردید که به کتاب و فلسفه پناه برد." از آقای
بودا می پرسم چرا این همه جوان در افغانستان که مرگ اندیش هستند و احساس
تنهائی می کنند به کتاب و فلسفه پناه نبرده اند؟ شمامی دانید که هرروزه چند
نفر در افغانستان و در دنیا خودکشی می کنند؟ و اغلب به علت افسردگی و
تنهائی بوده است. چرا آنها به فلسفه پناه نبردند؟ آیا شما کدام یک از
فلاسفه را می شناسید که به علت مرگ و تنهائی به فلسفه رو آورده باشند. از
ارسطو تا دکارت تا کانت تا هایدگر و تا فوکو و دولوز به هرکدام نگاه کنید
مرگ و تنهائی نبوده است که موجب گرایش به فلسفه شده باشد. یا مرگ و تنهائی
را در فلسفه پناه نجسته اند. گرایش به فلسفه به علت پرسش هایی است که پژوهش
گر قبل ازهرچیز در باره ی هستی و سپس دیگر امور پیرامون خود مطرح می کند. و
این کنجکاوی را فقط کسانی می توانند داشته باشند که نشاطی و اراده ای و
خواستی بسیار قوی در آن ها خانه دارد. بخصوص که اگر به پاسخ من در نکته ی
اول توجه کنید می بینید که عمران راتب از کودکی باجلسات علمی و کتاب خوانی
عجین بوده است. و بویژه که پدر با مشاهده ی استعدادهای او وصیت می کند که
او را آزاد بگذارند هرکاری می خواهد بکند. و او با اقتدار بدون این که حتی
از امکانات پدری بخواهد بهره ای بگیرد، و با اراده ای آزاد انتخاب می کند
که فلسفه پژوهی را پیشه سازد.
• " بهرغم داشتنِ رفقای زیاد، تنها بود." هیچ پرسیده اید چرا عمران راتب
تنها بود؟ عمران را خانواده طرد کرد. بامیان طرد کرد. ملایان در پی او
بودند. مدتی مخفی شد برای حفظ جان. روشنفکران از او خوششان نمی آمد زیرا به
صراحت نقائص نظراتشان را با سند و استدلال مردود می ساخت. او در نوشته هایش
با تمام رسوم وسنت و باورهای متعارف مخالفت می کرد. به صراحت. بدون ملاحظه
ی هیچ استاد دانشگاه یافلان روشنفکر که نامی دارد یانزدیک ترین دوست. این
بود که هیچ کس در جامعه ی افغانستان او را نمی پذیرفت. حتی روشنفکران مدعی
نیز بااو مخالف بودند اگرچه شاید حرفی نمی زدند. ولی او حذف بود از جانب
بسیاری ازاقشار. مرتب فیس بوکش را دی اکتیو می کرد. می گفت این احمق هانمی
گذارند راحت بنشینم. چون مثلن به خدای احمق و پیروانشان حرف هایی زده ام.
اما عمران بی توجه به هیچ یک از ملاحظات حرفش رامی زد. او زرتشت زمانه ی
خود بود با ارزش های خود و زرتشت ها همواره تنهایند.
و نکته ی آخر. به اعتقاد من کسانی صلاحیت اظهار نظر در باره ی عمران راتب و
کارهایش را دارند که 1- تمام کتاب هایی را که او خوانده است خوانده باشند.
2- کتاب هایی را هم که او نخوانده است خوانده باشند در زمینه های مربوطه.3-
دست کم به یکی از زبان های اصلی دنیا خوب آشناباشند و منابع را به آن زبان
ها بخوانند. 4- تحصیلات آکادمیک در فلسفه داشته باشند. وگرنه نق های
انتزاعی یکی دو جمله ای در مورد یک عبارت یا جمله ای که عمران راتب در جایی
گفته است به هیچ رو اعتبار ندارد. 5- این فرد در این صورت با مطالعات وسیعی
که دارد برای برخورد به نظرات عمران راتب مقاله های جدی در زمینه هایی که
عمران راتب صحبت کرده است می نویسد و آن را در رسانه ها منتشر می کند. 6-
این گونه نشان می دهد اولن فهمیده مرتبه ای را که عمران راتب به آن رسیده
است. دومن ارزش کارهای او را عمیقن درک کرده است. و سوم این که حالا به
عنوان یک پژوهشگر جدیِ دیگری با نگاه های عمران راتب مواجهه می شود که می
تواند موافق یا مخالف باشد. می تواند ادعا کند عمران راتب مباحثی را غلط
درک کرده است. والبته با همان دیدگاه فلاسفه ی کلاسیک در عین قدردانی از
داده های او نیز بهره گیرد که نظریه ای جدید ارائه دهد.
|