سالهاست ،
خنجر بی همباوری ،
می خراشد ،پشت سالیان درد مرا .
نشان سوز است ،
و زخم خونین تنهایی ،
بر پیکر عصیانگر لحظه های جنون فریادم .
می نگرم عبور بغض تلخ را ،
در گلوی هر شب .
دریا نورد زورق شکسته ی پُر سفرم
از عمق مایوسی ، تا عصیان موجها .
در بی بادبانی،
گاهی ناخدایی می شوم ،
که در تکاپوی جستن ساحل مقصود
دریا را باخته است .
گاه غواص خسته یی ،
که در گلاویزی با امواج خشمگین ،
به صید صدف های تهی از مروارید می رود .
از پا نمیافتم ،
بیدار میمانم
دیده بر راه هزاران موج دیگر
توفان را به جنگ می طلبم
نوح در من است
در لنگر گاه بازوانم
در زخمهای تازه ام
در عشقی که هنوز در من نفس می کشد
با باور تازه ریشه ام
بی تاج و بی تخت
فاتح صخره هایم
نشسته بر عرشه ی شکسته ی نجات
تولد فردا را تماشا می کنم
ح.کوهستانی |