کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
ضیافت در گلخن

 

 




لُنگ های رنگارنگ با کناره های شاریده که بیشتر آن ها رنگ ِگل سرشویی دارند و روی طناب ها، دربلندی بام حمام آویخته شده اند، مثل توغ های قبرستان، از فاصله دور به چشم می آیند. لُنگ ها درهوا باد می خورند، با تکان های متناوب، گَرَپ گَرَپ صدا می دهند وتوجه تیمور را به خود جلب می کنند.
تیمورکه نوک بینی اش از لاغری و قاقی، به نوک نیزه شباهت دارد، با لباس پاره پوره ای که در تنش زار می زند و مو های نمد مانند و به هم چسپیده، نگاهش که به لُنگ ها می افتد، از ازدحام و سر و صدای جاده تنگ، به سوی حمام کشیده می شود. از لا به لای هجوم دستفروش ها، کراچی ها، تبنگی ها و لیلامی فروشی که بالای کراچی ایستاده و با دهن گشاد و حنجره خراش برداشته، نرخ متاع اش را جهر می زند، می گذرد.


مدت هاست که ریختن یکی دو سطل آب گرم، به سر و شانه ها و چند لحظه نشستن در بخار گرم حمام، آرزوی شیرین و دست نیافتنی ای است که تیمور آن را به دل می پروراند. ولی کو پول حمام !؟ کی او را می گذارد که با این ریخت و قیافه، داخل حمام برود ؟! اگر حمامی آدم خیری باشد و فقط یک بار او را بگذارد که به روی سنگ های گرم حمام بنشیند، خود را کیسه بکشد و سرش را صابون مال کند، کاری خواهد شد کارستان. ظاهر تیمور به آدمی می ماند که ازمیان خندق و لوش بدرآمده باشد. سراپا جُل و پلاس بویناک و سراپا کرسمه بسته و چرکین. دو سال و چند ماه است که ریش و پشمش نه قیچی شده اند و نه دست سلمانی لمس شان کرده. تنش رنگ آب را ندیده و قشرضخیم چرک روی پوست سفیدش، پوست دیگری کشیده است که سیاه می زند. شبش در لا به لای موهایش خانه کرده و خارش سر و گردن و زیر بغل ها، دلش را ریش ریش می کند. تنش را دانه گرفته و درانحنای بیره ها و درز دندان ها مانند دور ناخن ها، چرک خشکیده و درزیر آن ها، ککرک بسته اند و سیاه می زنند.


تیمورسردرگیریبان خود دارد و چنان خاموش و بریده از دور و برش است که گویی هرگز در این جهان نبوده و نیست و با آنچه که عالم و آدم است، هرگز پیوندی نداشته و ندارد. از درون خالی و پوچ و پوک است. درونش گویی حفره سیاهی ست که ذره ذره او را می مکد. اما سرش چنان سنگین و وزنین است که گاهی توان حمل آن را ندارد. گمان می کند به جای سر، توپ سربی، بالای گردنش جوش خورده و اگر روزی از گردنش سقوط کند، انفجاری از ریم و چرک، به دور و برش پراگنده خواهد شد.
« مگر تو چنین آدمی بودی تیمور ؟! ریخته، از هم پاشیده و زوال یافته !؟ به تحقیر و توهین این و آن خو گرفته، با کوبیدن مشت و لگد دیگران به سر و رویت عادت کرده !؟ تو چنین بوده ای ؟! زیر دکان نانوایی ساعت ها می نشینی تا نانوا با هزار منت و دشنام، پارچه نانی کف دستت بگذارد !؟ دست ات پیش این و آن دراز است تا مگر رهگذری از سر ترحم، خیراتی کف دستت بگذارد تا بتوانی خرج تریاک و شکمت را پیدا کنی. تو این بودی تیمور؟! نه، نه ! تو این نبودی. تو مرد آبرو دار و عزتمندی بودی که وقتی وارد دفترت می شدی، همه دست به سینه در برابرت می ایستادند. روزی نبود که بدون دریشی اتو کرده و یخن قاق سفید از خانه به سوی دفتر بروی و ستاره در زیر گلو و گردنت کلونیا نزند. روزی نبود که روی کفش هایت گرد بنشیند و ستاره آن را پاک نکرده برایت جفت بکند. روزی نبود که ریش و بروتت را اصلاح کنی و ستاره به سویت نگاه پرمهر و عاشقانه نیاندازد.!؟ آن وقت ها چشمانت سرشار از شور زندگی بود. در حرف هایت مهربانی نهفته بود. لبخندت شیرین بود. اما حالا چه ؟! لبخندت را که گم کرده ای، هیچ، نگاهت در سیاهی و تیره گی غوطه ورست. ماهی کوچک نگاهت درمیان امواج نفرت و بدبینی، کج و راست می شود.اگر انتحاری ستاره و ستارت را کشت، تو خود، خود را کشتی. تو خود، خود را نابود کردی. در یک کلام، خودکشی کردی !؟» تیمور که با واگویه هایش ذلت و خاکسترشدن خود را نشخوار می کند و دم نمی زند، قطرات اشک را که میان ریش هایش سرازیر شده اند، با دست لمس می کند. در مسیر راه، جوان لِنگ دراز و کاکلی که سیمک های تلفون را به گوش گذاشته و با تُن صدای موسیقی که درگوشش می پیچد، در سینه اش ضرب گرفته، تیمور را شانه می زند و فحش خواهر و مادر می دهد. بعد نگاه زهرداری به او می اندازد ومی گوید :
« مردنی...پس شو از سر راه... کجا را تماشا می کنی ! »
تیمور که می داند شباهت کمتری به مرده ها ندارد و از عالم هستی همین چهارپاره استخوان به او مانده که با خود به هر سو می کشاند، آرام و صبور از مرد جوان دور می شود. از پلی که زیر آن جوی شکسته ریخته ای پُر از زباله است، می گذرد. سگی نزار و مریضی که در بین زباله ها یک پهلو خوابیده، با عبور تیمور از پل، بویی به بینی اش می رسد، با زحمت و سینه کش از جوی بیرون می آید و لنگ لنگان، از پشت تیمور به راه می افتد.
تیمور از زیردیوارکوتاه حمام، به کوچه ای می پیچد و لرزیده و ترسیده، به دست چپش، از راهزینه های پوسیده و باریکی پایین می رود. دروازه تخته ای و نم زده حمام را که مثل سُرب سنگین است، با شانه و پایش فشار می دهد، کمی پیش می رود و در دالان تاریکی، پرده لحافی و کلفتی را که از رواق جولا زده ی حمام آویزان است، پس می زند و داخل می رود.همراه با ورود او، بوی تند و آزاردهنده ای، دربخار و عرق حمام پخش می شود و به بینی حمامی می رسد.
آواز یکنواخت چرچرکی بیقرار، به فضای مرطوب و دیوار های پوسیده حمام پیچیده است. گچ سقف حمام جا جا شاریده و سقف مثل پوست گاو، پُر از لکه های بزرگ سیاه و خاکستریست. حمام چقرو تاریک است و در کنج و کنار حمام موج موج مگس بال می زنند. تفت و بوی حمام، پرخانه های بینی تیمور را باز می کند، عرق و بخار گرم حمام مثل تُکر، به پوست صورت تکیده و استخوانی او می چسپد.


به سمت راست پرده، حمامی با مالک حمام، در تخت بلند چهارگوشه ای نشسته اند و برای خرید زمین وسیع تر و ساخت ترمیم حمام که بسیار فرسوده و از کار برآمده است، گرم گفتگوست.
حمامی که مرد ریش سفید و کارکشته ای است، در میان پیراهن و تنبان شتری رنگش، پهلو و بازوی چپ اش را به بکس چوبی عتقیه ای که قفل های طلایی و کناره های چرمی دارد، تکیه داده. زانوی چپ اش را خوابانده و زانوی راست اش را بالا گرفته و یک پهلو نشسته است.هم گوش به گفتگو دارد و هم به هر سو چشم می تاباند و آمد و رفت مردم به حمام را زیر نظر دارد. دست راستش را بالای عینک زانویش، مثل چوب، راست نگه داشته، تسبیح دانه درشت قهوه ای و درازی را در میان انگشتانش آویخته و می چرخاند. کاسه ای سفالی پر از کشمش و نقل نخودی، مقابل مالک حمام گذاشته است. حمامی گاه به گاهی پیاله های خالی را از چای پر می کند و هم خودش و هم مالک، با کشمش و نقل نخودی، چای را داغ داغ، شلُپ شلُپ سر می کشند.


بوی چای تازه دم هیل دار، مجرای بینی تیمور را می خاراند ومی نوازد. دلش هوس یک پیاله چای داغ را می کند. ولی کو دست خیری که به او یک پیاله چای دهد ! تیمور چشمان ریزش را، ریزتر می کند، بدون سلام و علیک چون شبحی، آرام و بی صدا از کنارتخت حمامی می گذرد و به سوی تاق های سنگی رختکن که در بخار و تاریکی گم بودند، پیش می رود.
اما حمامی او را می بیند. با دیدن او، زانو به زانو می شود، خطاب به او که سراپا ژنده و پشتش به اوست، نه پول داده و نه هیچ و بی اعتنا گذشته و رفته که لباس از تن بدر آورد، صدا می زند :
« کجا بخیر ملنگ...! سرت را پایین انداخته می روی !؟ مگر خانه ننه ست ؟ پس کو پول حمامت ؟! »
تیمور هول زده، بر می گردد و مثل دزدی که با پشتاره دزدی گرفتار شده باشد، مضطرب و خجالت زده، به حمامی نگاه می کند. چنان آمیخته با ترس به حمامی و حلقه تسبیح اش، خیره می شود که گویی حمامی از لا به لای انگشتانش حلقه دار را درهوا برای او تکان تکان می دهد. از تمام صورت تیمور که زیرپشم و بروت و ریش رسیده و درازش گم است، فقط نی نی چشمانش مثل درز شیشه شکسته، در تاریکی بِل می زند. چشمان متعجب حمامی در زیر ابرو های آویزان و چین های ریز و درشت، چند بار پلک می زنند و چند بار گشاد و تنگ می شوند. به چهره تیمور و پوشاک او با دقت نگاه می کند. تصور می کند که مرد ملنگ به نظرش آشنا می آید. با تردید به تیمور اشاره می کند :
« پیش بیا... پیش بیا... ببینم ! »
و خود گردنش را به سوی تیمور دراز می کند و ناباور و مشکوک می پرسد :
« تو کیستی؟ به نظرم آشنا می آیی ؟! »
تیمور سرش را خم می اندازد.
« تو مدیر تیمور نیستی ؟! »
تیمور، ساکت و خاموش است.
حمامی دوباره به تیمور چشم می دوزد و آه بلندی می کشد. انگار هزاران زنبور به سر و کله اش نشسته باشند، پوست سرش می سوزد و می خارد :
«این چه حال و روزاست که به سرخود آورده ای مدیر ؟! »
مدیرتیمور مثل سیاهی سر فالیز، در جایش مانده و لام تا کام حرف نمی زند.
با شنیدن صدای گلایه دارحمامی، سه چهار مردی که از حمام به رختکن آمده و لباس می پوشیدند، سرهای شان را به سوی صدا می چرخانند و سر تا پای مدیر تیمور را نگاه می کنند. مالک حمام که انگشتانش با دانه های چوتکه بازی می کند، از فرق سر تا شصت پای مدیر تیمور را چنان با بُهت نگاه می کند که گویی آدم شاخ و دم داری را دیده است.
تیمورسرش خم است و به پنجه پایش که از سوراخ کفشش بیرون زده، چشم دوخته است. حمامی با دلسوزی می گوید:
« بیا نزدیکتر... بیا...! چرا ایستاده ای ؟ »
دستش را به سوی پله چوبی تخت دراز می کند و می گوید :
« آن جا بنشین ! »
با نزدیک شدن تیمور به تخت، بینی حمامی را بوی چرس و تعفن می آزارد. حمامی یک مشت نقل و کشمش میان نعلبکی می ریزد و با پیاله چای داغ به دست تیمور می دهد و می پرسد :
« چه به سرت آمده مدیر...! »
تیمور بالای پله چوبی می نشیند و بلادرنگ کشمش و نقل را به کف دستش می ریزد و کپه می کند و هول هول چای را سر می کشد. در حالی که پیاله اش را برای چای دوم زیر نوله چایجوش که به دست حمامی است، پیش می برد، کلمات نامفهومی از زبانش بیرون می شود :
« پسر جوانمرگم..... پسر نامرادم خانه..... زندگی.... رفت.... خاکستر نشینم کرد...... دیوانه و ملنگ شده ام..... من شب و روز نالان و سرگردان...... کوچه ها جایم.... است.... به..... سرک ها می گردم..... زیرپل یا خرابه ای روی...... خشت و خاک.... خوابم...... خانه خراب شده ام، از داغ پسرم است...انتحاری تنها.... پسر و زنم را از.... من نگرفت...بنیادم را کند.»
حمامی نم چشمش را با سرآستین پاک می کند و می گوید :
« وای، وای، چه بدبختی، چه مصیبتی ! روزگار خراب شده ای ما همین طوراست... حال و روز همه سیاه شده..! »
در این حال پرده حمام پس می رود و گلخنی که مانند آتشکاو سوخته، سیاه و لاغر به نظر می رسد، به داخل می آید :
« بگیر، آوردم... گفت حساب کنید که کم و زیاد نباشد ! »
حمامی دهن خریطه را باز می کند، دست بزرگ و انگشتان کلفتش را داخل خریطه فرو می برد و پول ها را لمس می کند:
« مثلی که همه نو و کاغذ پیچ اند...هان ؟! »
با تبسم به سوی مالک، خریطه پول ها را دم دست او می گذارد و می گوید :
« بشمارید صاحب ! »
و به گلخنی می گوید :
« اگر کاری چیزی داری، زود خلاص کن. چند دقیقه بعد باید بروم. کلید را برایت می گذارم خودت حمام را قفل کن. راستی پیش از این که بروی دست ات را دراز کن، همو بقچه لباس را از زیرتخت برایم بده. »
گلخنی با عجله خم و راست می شود، بقچه را می گیرد و پیش زانوی حمامی می گذارد و از حمام بیرون می رود.
حمامی گره بقچه را باز می کند. یک دست لباس مستعمل نخودی رنگ را همراه با لُنگ خشک، به مدیر تیمور می دهد :
« لباس هایت بومی دهند حتما شبش زده. برو لباست را بکش بیارپشت این پرده بیانداز که فردا در گلخن بسوزند. این هم سطل و جام..! خلاص که شدی بیار سر زینه ها بگذار! »
بعد تیمور را پیش می خواند و آهسته به گوشش می گوید :
« ماه یک بارحمام برایت مفت است. یادت نرود...! »
تیمور با گردن کج، از سر حرمت گزاری نگاهی به حمامی می اندازد و به سوی رختکن می رود.
درون حمام خلوت است. صفه های سنگی دورادور حمام پاک و تمیز اند. اما آب چرک و قف آلودی در دهنه سوراخ آبرو جمع شده است و مگس ها جقه جقه بالای آن می نشینند و پرواز می کنند. دهنه خزینه ی آب، از فرط تاریکی مثل ذغال ارچه سیاه می زند و تا چشم به تاریکی عادت نکند، آبش دیده نمی شود. مدیرتیمور به سیاهی موجداردرون خزینه، که واهمه آورست و جپله های آب که در فضای نامشخصی صدا های گنگ و مبهمی پخش می کنند، نظر می اندازد. می ترسد دستش را داخل خزینه کند. تردید دارد. از سیاهی درون خزینه می ترسد. بیمش گرفته که سطل در خزینه اندازد و آب گیرد. در این حال کیسه مال ریزه اندامی که دست پیرمردی را محکم گرفته، با سطل حلبی از راه می رسد. پیرمرد را پایین دیوار می نشاند و خودش دولا می شود، با چُستی و چابکی، روی سینه و زیربغل ها و ران ها و تخت پشت او را با صابون قف مال می کند. بر می خیزد و به تیمور تا هنوز به آب تاریک خزینه چشم دوخته، با کج خلقی و زشتی می گوید:
« فال می گیری یابو ؟! چرا این قدر معطلش می کنی ؟! یا آب بگیر و برو یا بگذارما به کار خود برسیم حمام ندیده... تنبانت را بالا بکش که افتاد...! خوبست که لُنگ نزدی نو پیدا ! »
کیسه مال شتابزده و سریع، سطل سطل آب می گیرد و به سر و تنه پیره مرد که منتظر آب نشسته، فرو می ریزد. تیمور ناچار از کنار خزینه چند قدمی پس تر می رود. کیسه مال به گوش پیر مرد که زیر آبی که از سطل به سرش می ریزد و خود را با لیف می شقد، می گوید :
« پاک شدی کاکا بس است، به خدا شاریدی ! خلاص که شدی برو غسلخانه. من همین حالا بر می گردم.»
کاکا که دیگر شیمه نفس کشیدن را هم ندارد، با لب و روی سرخ و لبلبو مانند و صدای از حال رفته می گوید :
« کجا می روی پشقل... کجا ! خلاص شده ام، حالا به این هوای گرم بنشینم تا تو بیایی... از ام پول می گیری مفت خو کار نمی کنی !»
کیسه مال که به سوی دروازه حمام روان است، صدا می زند :
« چرا غُر می زنی ! تو برو غلسخانه منهم آمدم. »
حمام خلوت می شود. دم خزینه دیگر کسی نیست. تیمور چند بار، سطل کهنه پلاستیکی را از آب گرم پر می کند و به سرش و شانه هایش می ریزد. پشت گردن، روی سینه، بازوها و زیرنافش را با کف دست می مالد و بار دیگرآب می ریزد. در هر بار آب ریختن، صدا هایی از حنجره و حلقومش می کشد و از تماس آب به سر و شانه هایش، فراوان لذت می برد. گرمی و بخار حمام تن کوفته و روان پریشیده او را مثل بغل گرم خدابیامرز زنش ستاره، می نوازد و آرامش می دهد. در آخر سطل پرآب را می گیرد و می رود و در گوشه ای تکیه به سنگ های گرم حمام می دهد و می نشیند. احساس راحتی می کند. پوست جمع شده و چروک افتاده تنش، اندک اندک شُل می شود. چای و کشمش حمامی مثل عسل، رگ و پی تیمور را نرم کرده و پوست چشمانش را در کشش گوارا ای، میان خواب و بیداری مایل می سازد. رخوت خوشآیندی پلک هایش را سنگین می کند. سرش سنگین است و حس می کند چیزی نمانده که در بخار و گرمی حمام حل شود. جامی آب از سطل می گیرد و به سر و مویش می ریزد. جامی دیگر می گیرد و بالای ران ها و ساق پا هایش که به روی سنگ های حمام دراز اند، می ریزد. پلک هایش را می بندد و بازو های لاغر و گردن و شانه های خشکیده اش را با دست آهسته آهسته می مالد. چرک های تنش که نرم و از پوست جدا شده اند، از زیر دستش لوله لوله پایین می ریزند. از زور خواب احساس ضعف می کند. آرام آرام نفس می کشد و از میل شدید خواب که بر او غلبه کرده، دلش می خواهد، گرده و شانه اش را یک پهلو کند و دراز بکشد، سر را روی بازویش بگذارد و به خواب عمیقی فرو رود تا کوفت خواب های ناکرده اش، از سلول های تن و روانش بدر آید. گرمی و بخار حمام آهسته آهسته در درونش می پیچد. دهنش خشک شده، خیال می کند زبانش ورم کرده و مجرای تنفسش در حال بسته شدن است. سرش می لغزد و با گردن کج به دیوار تکیه می دهد.
تیمور به سختی چشم هایش را گاهی باز نگه می دارد. احساس تشنه گی می کند. گرمی حمام در جدار مغزسرش و سلول هایش پیچیده و رگ هایش را انباشته است. عرق از سر و روی و ریش هایش می چکد و بی حالی امانش را بریده است. حتی صدای ضربان قلب و نفس هایش را نمی شنود. صورتش گُر برداشته و کامش خشکی می کند.همه جا به نظرش قیرگون اند. التهاب دارد. درونش هُل می زند و از راه دهن و بینی اش بخار گرم بیرون می شود. می خواهد چیزی بگوید نمی تواند. زبانش به لکنت افتیده. حس می کند حمام به دور سرش می چرخد. از مردی که دورتر از او نشسته با صدای ضعیفی می پرسد :
« این...ا... این... جا آب... آب خوردن... است ؟! »
مرد رویش را به او می کند و با کنایه می گوید :
« نیامده تشنه شدی پهلوان ؟! چشمانت مثل کون مرغ تنگ شده. لب هایت می لرزد. سکته نکنی خوب است. آب خانه آن جاست، می بینی ! کمی تاریک است هوش کن کله ملاق نشوی.! »
تیمور به جای که مرد با انگشتش اشاره می دهد، چشمان تارش را بدان سو می چرخاند. جام را می گیرد، سرچرخ و نامتعادل آن سوی حمام می رود. داخل اتاقکی می شود که یک رشته نور جای پایش را روشن کرده. جام را از آب سرد ذخیره پر می کند و یک نفس سر می کشد. حالا دست ها و پاهایش با هم یک جا می لرزند. عینک زانوانش خم بر می دارد، دستش که از لبه ذخیره محکم گرفته، رها می شود. تیمور از خود بی خود می شود و به زمین می افتد. نمی داند که چگونه به کنج تاریک اتاق، در رخوتی پایان ناپذیری از حال می رود.
مدیرتیمورغرق خواب است که دست و پایش از حالت کرختی، شُل می شوند و حس می کند که از بلندی بام به پایین، در حال سقوط است. به شدت تکان می خورد و بیدار می شود. کسل و خسته در تاریکی چشم می گشاید. مجمجه دارد. گردنش شخ مانده و ستون فقراتش همان طور که در سه کنج اتاق کج به خواب رفته، راست نمی شود. شانه هایش را بالا می کند که برخیزد، نمی تواند. تمام تنش کرخت و بی حس است. این جا کجاست ؟! خواب و بیدار، درسیاهی عمیق و وحشتناکی دست و پا می زند. به هرسو که دست می اندازد و چشم می گرداند، دریا دریا تاریکی ست. ناگهان قلبش فرو می ریزد و ترس به او غلبه می کند. به یاد می آورد که هنوز در حمام است و در حمام خوابش برده.
ولی حمام پر از سر و صدا و خنده و قهقهه است. صدای ساییدن جام و سطل دُلچه به دیوار خزینه به گوشش طنین می اندازد. صدای پاشیدن آب به سر و شانه و شلپ شلپ آب، تنش را می لرزاند. همهمه های ناشناخته و گنگ دور و برش را پر می کند. کسی در بیخ گوشش به سطل ضرب می گیرد و آواز می خواند. می خواهد پهلو بگردد، قادر نیست. خشک مانده. حس می کند تنه اش به روی زمین کشیده می شود. نیم خیز می شود اما پس می افتد. به نظرش می رسد کسانی از دو پای او گرفته اند و او را به روی سنگفرش لشم حمام، به سوی خود می کشند. تقلا می کند که پاهایش را آزاد کند و چشمانش را بگشاید، نمی تواند. حالت اغما دارد. خیال می کند او را زنده زنده در قبری تاریک، دفن کرده اند. عرق از تمام تنش فرو می چکد. ترس به او هجوم می آورد و بختک روی سینه اش فشار می دهد. هیاهو وغلغله، صدا های ریز و درشت در سرش می پیچد. گوش هایش از خنده و گریه کودکی که از هر سومی آید، پر می شود. برق حمام روشن و تاریک می شود. زنی را می بیند که دامن کمرچین سرخش در تاریکی موج بر می دارد و با پا های کوتاه و گِردش، گردا گرد حمام چرخ می زند و می رقصد. به زحمت چشمانش را باز می کند می بیند که از میان تاریکی آدم های که مثل توده ِ ابری به نظر می رسند و چشم و بینی و دهن و صورت ندارد، به سویش می آیند و خود را روی سینه اش می اندازند. تیمور جیغ می زند اما صدایش بیرون نمی شود. جیغ و جیغ اما صدا در درون سینه می شکند. زبان در درون دهنش کرخت شده و در حالی که هذیان می گوید، قف سفیدی از دو کنج دهنش میان ریشش سرازیر می شود. خرخر می کند. دندان هایش به هم می خورد. سیاهی چشمانش گم می شود و سفیدی کاسه چشمانش را پر می کند. کسانی از بازوانش می گیرند و تکانش می دهند. کودکان کف پایش را می خارند. زنان مو های دراز شان را به صورت او می اندازند.
تیمور در میان فوج فوج آدم های عجیب و غریب گیر آمده که صورت ندارند. ساق پای شان کوتاه و کف پا و دست های شان گُرد است. زن ها، مرد، بچه ها و کودکان بسیاری در حمام تا و بالا می دوند، شادی و فریاد می کنند، جیغ و واویلای شان همه جا را پر کرده است. خنده و فریادشان از سر خوشحالی و وجد است. دنبال خوردنی می گردند. مثل آن که لاشه مرده ای را در گوشه تاریک حمام پیدا کرده باشند، همه به آن سو هجوم می برند تا پاره ای از آن لاشه را بربایند. یکی سینه لاشه را دریده، جگرش را کشیده و به دندان می کند. دیگری شش و روده هایش را بیرون آورده و دیوانه وار فریاد می کشد و از خوردن لاشه کیف می کند. از دهان های شان خون می چکد و سر انگشتان و دست های شان آلوده به خون است. بر سر لاشه دعوا دارند و هر یکی می خواهد سهم بیشتری از لاشه را به دست آورد. مرد ها با چشم های که از فرط حرص و آز برق می زنند به طعمه چشم دوخته و زنان با گیسوانی که از آن خون می چکد و تمام اندام شان را پوشانیده، در تلاش اند تا سهم بیشتری از چنگال مردان بیرون بکشند. جشن و سوری غریبی برپاست. می خورند و می رقصند و از خوشحالی فریاد می زنند و کلماتی از دهن شان بیرون می جهد که برای تیمور حیرت آور و قابل فهم نیست. تیمور که از هول و وحشت سراپا می لرزد و نفس در قفسه سینه اش پس زده، نمی داند که آن ها چرا از خوردن لاشه لذت می برند. به خود تکانی می دهد و در جایش می خزد و می خزد. چهار دست و پا راه می رود و با خروار خستگی و هراس، خود را به یکی از آن ها نزدیک می کند و با کلمات نا مفهوم می گوید :
« بچیم.... پسرم... را کشتند... خانه ام ویران شد... زنم را..» اما آن مردی که تیمور به او نزدیک شده بود، جنون زده می خندد و او را با کف پای گِردش از خود دور می راند و به سمت تاریک حمام می رود. تیمور اندک اندک از جایش بر می خیزد و از دنبال مرد، می رود تا ببیند که در آن تاریکی که همه بدان سوم هجوم برده اند، چه می گذرد. اما چیزی دستگیرش نمی شود و نمی داند در این جا چه واقع شده است. جز پاره های لاشه و خونی که در کف تفتیده حمام خشکیده، چیزی نمی بیند. تیمور از موی زنی که از آن خون می چکد، محکم می گیرد و می پرسد :
« شما... شما... لاشه را از کجا آورده اید !؟ »
زن با قاه قاه خندیدن، پاسخ می دهد :
« گلخن پر از لاشه است. گلخن شهری پر از لاشه است. لاشه های گندیده و بویناک ! »
تیمور دوباره فریاد می زند :
« شما کی ها هستید، لاشه ها را چرا می خورید، شما لاش خورها، از کجا آمده اید !؟ »
جوابی نمی شنود. آن همچنان دیوانه وار گرد خود می چرخند و به هر سوهجوم می آورند.
***
گلخنی، گلخن حمام را آتش انداخته، چایش را نوشیده، چلمش را کشیده، آبرو حمام را پاک کرده، لنگ ها را جمع نموده و سر شانه اش انداخته، سرحال و استوار، کلید را در قفل می چرخاند. دروازه حمام را باز می کند، سویچ برق را می زند. رختکن روشن می شود. صدای چرچرک در گوشش طنین می اندازد و موشی از تخت پایین می جهد. گلخنی لُنگ ها را از سرشانه بالای تخت می اندازد و بالا می رود. برق داخل حمام را که نزدیک سقف است، روشن می کند. کیسه مال نیز از راه می رسد. چشم گلخنی به داخل حمام می افتد. با خود می گوید :
« کسی به حمام آمده ؟! »
به داخل می دود. تیموردراز به درازای دیوار افتاده و دهن و دندان هایش قف کرده و می لرزد.گلخنی با خشم و برافروختگی لگدی به ران مدیر تیمور می کوبد. بازویش را به سوی خود می کشد ومی گوید :
« تو درحمام چه می کنی حرامزاده، آمده بودی که شب را این جا سر کنی ؟! »
کیسه مال می گوید :
« نمرده باشد ! »
« مرگ از آدم های الدنگ و چرسی می گریزد. خاطرجمع ! بگیر از بازویش ! »
کیسه مال به نوبت خود، لگدی به پهلوی تیمور می زند و فریاد می کشد:
« جمع کن خودت را یالا...! جمع کن مرده گاو حرامزاده... دلم برایت نمی سوزد. خود را به مرده نزن... یالا زود باش !»
گلخنی می رود، سطل را از آب سرد پر می کند و می آورد با برافروختگی به سر و صورت تیمور که راست و دراز افتاده، خالی می کند. مدیر تیمور جتکه می خورد، چون دیوانه ها صدا های از خود بیرون می دهد و سرجایش می نشیند. دست هایش را در هوا تکان می دهد. کیسه مال و گلخنی او را کشان کشان و لگد زنان از درون حمام به رختکن می آورند. تیمور سر و گردنش را هر سو می چرخاند و هه هه هه گویان به دور و برش نگاه می کند و چیزهای به زبان می آورد که برای کیسه مال و گلخنی قابل فهم نیست. کیسه مال می گوید :
« به زبان جن ها گپ می زند بی پدرو مادر. برو بیرون بچه دیوث...!»
گلخنی از پا های تیمور و کیسه مال، از دست های او می گیرند و او را لخت و برهنه به بیرون پرتاب می کنند. مردمی که پشت دروازه، این جا آن جا، منتظر باز شدن حمام ایستاده یا نشسته اند، با دیدن تیمور و حال و روزش، قاه قاه می خندند و مسخره اش می کنند.


تیمور تعادل ندارد. آب از لب و لوچه و بیی و چشم هایش سرازیر شده. گویی عقلش را از دست داده، هذیان می گوید. یاوه می بافد. درجاده ها می دود و می لغزد. به دور خود می چرخد. به زمین پای می کوبد. می افتد، برمی خیزد. با مشت به سرش می زند. قاه قاه می خندد. آواز می خواند و به هر سو خیز می زند و به هر سو چنگ می زند. در این حال قطراتی از تُنکی ریشش به زمین می چکد و زمین را به رنگ خون درمی آورد.

 

 


پایان
۱۴ سپتمبر ۲۰۲۰
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۸     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        سنبله/ میزان ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                             شانزدهم  سپتمبر  اگست  ۲۰۲۰