گفتند باران در راهست
دلم لرزید
دلم گرفت
میترسم
هوا
در پروان نفس اش تنگ شود
در تن مزرعه ای سیلاب زده اش
شقایق میمیرد
لاله ها رنگ میبازند
هستی سبز میخشکد
و قطره های شور اشک
قادر به باروری نیست
آه
چه حسرت عظیم
نمیشود آمدن مرگ را به عقب زد
این دلتنگی عظیم
این غم کویری
رهایم نمیکند
مثل غریبه ای گمشده در مه
لحظه ها را سر میکنم
با اشک
با درد
فریبا نصریان |