سالهایی که در دورة
ابتدایی مکتب درس می خواندم، خیلی دوست داشتم با پدرم به شهر بروم.
پدرم در شهر چاریکار وظیفة دولتی داشت و سال چندین بار مرا با خود به شهر
می برد.
شهر را خیلی دوست داشتم و مزة «شیریخِ» آن تا هنوز از دهانم نمی رود !
هروقت از چاریکار یاد می کنند، پدرم به یادم می آید. وانگاه دکان لاله
«پریم سنگهــ» و شیریخ چاریکاری!
پریم سنگهـ، در شمال شرق چوک، دکان بزازی داشت و با برادر خود، کرم سنگهـ
یکجا کار می کردند.
من و پدرم، وقتی به شهر می رسیدیم، اول به دکان پریم سنگهـ می رفتیم. پدرم
مرا به او می سپرد و خودش به سوی وظیفه می رفت.
دکان لاله پریم سنگهـ، همیشه پاک و نظیف می بود. بر سطح اتاق چند تخته توشک
هموار کرده بودند. توشک رویه گلداری در قسمت بالا گذاشته بودند و گویی خاص
برای من بود. وقتی پدرم به سوی وظیفه می رفت، من روی آن توشک می نشستم و
داد و ستد لاله و مشتریان را نگاه می کردم.
لاله، پیکر کوچک و قد کوتاه داشت. ریش خاکستری او به دستار سرمه ای رنگش
خیلی می خواند. از محاسبة لاله با «چوت» خیلی خوشم می آمد. آنکه نمی دانستم
تَق و تُق دانه ها چه معنی می دهند. مگر بازی انگشتان لاغرِ لاله با دانه
هایی که به سرعت بالا و پایین زده می شدند، خیلی برایم جالب بود. گاهی نیز
دستبند مِسّی لاله و دانه ها به هم می خوردند و از آن صدای دیگری بر می
خاست.
دکان لاله، مشتریان زیاد داشت. کمتر اتفاق می افتاد که او از کار کردن و
دوباره تنظیم نمودن «گات» ها فارغ شود. لاله اگر سرگرم بیع و بها و یا مرتب
کردن پارچه ها هم می بود، در اولین دقایق رو به من نموده می پرسید:
«آغاجان! شیریخ برایت بیاورد یا چیز دیگر اشتها داری؟»
من خیلی زود پاسخ می دادم: بلی شیریخ، شیریخ.
لاله فهمیده بود که من شیریخ را دوست دارم. از آن رو همیشه شیریخ صلایم می
کرد.
من همچنان که ناظر گفت وگوی و چنه زنی مشتریان با لاله بودم، به فکر فرو می
رفتم؛
لاله چه قدر آدم خوب و مهربان است. مگر بیچاره کافر است!
باز از خود می پرسیدم؛ پس چرا پدرم با ایشان دوست است؟
زیرا ملای مسجد ما می گفت: « کافر دشمن مسلمان است!»
و حتا می گفت که نباید با کافر دوستی کرد و در کاسه و ظرفِ کافر نان خورد!
سرانجام به این باور می رسیدم که پدرم بیشتر از ملا می فهمد. ورنه چطور با
لاله پریم سنگهـ این قدر دوست بوده می توانست.
چند لحظه نمی گذشت که شاگردِ دکان بشقاب شیریخ را پیش رویم می گذاشت.
من همانگونه که سرگرم قاشق کشیدن به شیریخ می بودم، ناظر گز کردن و چانه
زنی لاله و مشتریان نیز بودم. ازهمه جالبتر برای من همان «چوت» بود و بازی
دستان کوچک لاله پریم سنگهـ با دانه های آن که صدای تَق و تُق جالب از آن
بر می خاست.
اگر گاهی نیاز می افتاد که چیزی بخواهم یا مطلبی را به ایشان بگویم؛ ترجیح
می دادم به لاله پریم سنگهـ، سردار بگویم!
آن روزها و آن سالها چه زود گذشتند و پدر هم درگذشت و لاله پریم سنگهـ هم.
من نیز وقتی بزرگ شدم، مرد هندویی را که او نیز دکاندار بود دوست گزیدم. من
نیز به این باور بزرگ رسیدم که دین نباید آدم ها را از هم جدا کند!
من نیز چون پدرم معتقدم که، دین پیرو خود را به «وصل کردن» صدا می زند.
مسلمان باید نمادی از عشق و مهربانی باشد.
امروز وقتی مطلب کوچیدن (۱۸۰) خانواده از هم میهنان سیکهـ را به هندوستان
خواندم، اشک مجالم نداد!
پدر یادم آمد و لاله پریم سنگهـ و آنهمه رفاقت و دوستی میان مسلمان و سِک!
مگر چه توان کرد؟
دریغ؛ بر ما و روزگار ما، پدر!
دریغ؛ بر دیار ما، لاله پریم سنگهـ! |