کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
ماه آسه مایی

 

 


به یاد آن هایی که « آسه مایی »
در انتظارشان خواهد ماند.



بعد از ظهر یک روز پاکیزه و آفتابیست. بلندای خانه های کارته پروان از روشنایی برق می زنند. نور در شیشه پنجره ها، چندگانه و چون خنجرهای طلایی می درخشند. باد نرم و دلپذیر، از بلندی های دامنه ی کوه رها می شود، سبک و آرام، تاب می خورد، به درون سرک ها و کوچه های تنگ سرازیر می شود ومو های مجعد و خرمایی سوما که از زیر چادرحریر ارغوانی اش بیرون ریخته اند، از پشت سر به دامش می افتد. باد با مو های سوما بازی می کند. مو ها را چنگ می زند، در لا به لای آن می سُرد و به هر سوی می کشد، به هرسوی می رقصاند و می خماند. سوما که غرق در خیالات و واهمه های خود، پشت به باد و رو به آفتاب نشست به سوی خانه روان است، موهایش را از گیر باد می رهاند و قوده اش می کند، از شانه راست، روی سینه اش رها می نماید. قد و بالایش مثل ساقه تُرد سرو، از درون و بیرون می لرزد. کف دستان، بیخ گوش ها و پشت گردنش عرق کرده و حس می کند پا هایش در هر گام سست تر و بی اراده تر می شوند. می خواهد تند تر راه برود ولی برایش ممکن نیست. شاید بیافتد. شاید پاهایش از زانو خم بردارند و او پیش چشم رهگذری که احتمالا از کوچه بگذرد، نقش زمین شود.


سوما شوریده و آشفته، سرش را خم انداخته و حس گناه چون خاری در گوشه ای از قلبش نیز می خلد. گناه ای که می پندارد، دیوار های کوچه و دروازه های بسته شاهد آن بوده اند. نباید جسور و بی پروا در برابر مرد همسایه ایستاده می شد و لبخند او را با لبخند پاسخ می داد. نباید به چشمان پر رمز و راز و جذاب او که مثل مقناطیس او را به سوی خود کشید، آن طور برهنه و بی ترس نگاه می کرد. آن هم در ته کوچه. اگر همسایه ها او را دیده باشند چه ؟! اگر چشم رهگذری به او افتاده باشد و یا اگر مادر و پدرش بفهمند چه ؟! آن وقت قیامت بر پا می شود. از کاری که کرده بود، ناگهان مغزسرش در درون جمجمه اش تکان می خورد و دست و پایش کرخت می شوند. دلش می خواهد زودتر به جایی پناه ببرد. دلش می خواهد از کوچه فرار کند، تک و تنها در کنجی، خود را گم و گور نماید. پس و پیشش را با دلهره گی نگاه می کند. از کناره سایه دار کوچه، قدم های تند و نامتعادلی به سوی خانه بر می دارد. هولکی خود را از دروازه کوچه، داخل حویلی می اندازد، دروازه را می بندد و همان جا شانه به در تکیه می دهد و می ماند. لحظه ی بعد سرش را که بالا می کند با ماه جانش رو در رو می شود که دست در دستمال سرش دارد که آن را زیر گلویش گره بزند و برای خرید، تا دکان سرکوچه برود.


سوما دست و پاچه می شود، با ناشیگری، سلام سرسری می دهد. برای این که مثل هر روز با هزار و یک سوال ماه جانش مواجه نشود، شتابزده از کنار او می گذرد، کج و راست پا های خسته اش را به سوی پله ها و دهلیز، می کشاند. ماه جان، رویش را می چرخاند، به رفتار دگرگونه و برخورد سرد دخترش که حتی یک کلمه با او حرف نه زد، با تعجب خیره می نگرد و با کنایه و شوخی می پرسد :
« چه شده سوما ؟! باز کی را در کوچه دیدی که به خانه همسایه می رفت ؟! »
سوما برای اینکه حواس ماه جانش را از خانه همسایه دور کند، از درون دهلیز صدا می زند :
« چه می گویید ماه جان ! فردا شاگردها امتحان ادبیات دارند، باید آماده گی بگیرم.»
و به سوی پله های که به منزل بالا می رود، می شتابد. نفس زنان از کتاره منحنی محکم می گیرد که پله ها را زودتر طی کند. پایش که به دهلیز بالا می رسد، با عجله خود را داخل اتاقش می اندازد، دروازه را قفل می کند و پشت به در، ایستاده می ماند. به پنجره اتاق که کرانه های آبنمای آسمان را در چوکاتش قاب کرده، خیره می شود. آسمان عین فیروزه است و ابرهای دوردست، مثل پارچه های ابریشم سفید و نقره ای، لا به لا می شوند و چشم خورشید را کدر و تیره می سازند.
بی تابی و دلهره مثل شهد در رگ و ریشه سوما رسوب کرده است. این چه کاری بود که کرد. چه نیروی او را غافلگیرانه واداشت که بی چون و چرا در برابر مرد ایستاده شود و با حرکت شیطنت آمیز نام او را بپرسد ؟ سوما در حالی که از جسارتی که کرده بود، لبانش به خنده آرام پس می رود، با خود در جنگ و کشمکش است. لبش را می گزد و هر دم و هر دقیقه، ناخن هایش را یا می جود و یا نوک تیز آن ها را به کف دستانش فشارمی دهد. آشکارا به ماه جانش دروغ گفت. فردا شاگرد ها نه امتحان دارند نه هیچ. صحنه سازی کرد. حقیقت را نگفت. نگفت که « مهرا راج » مرد همسایه را چند دقیقه پیش در کوچه دیده و نام او را پرسیده است. نگفت که « مهرا راج » پیش از این که داخل خانه اش شود، لحظه ای ایستاد و سراپای او را مشتاقانه نگاه کرد بعد درون خانه رفت و غیب شد. نگاهی که گویی آتش به جان او زد و روح و روانش را سوخت. نگاهی که بس بود بار دیگر چهار اندام او تکان بخورد و در قلب او، تلاطمی این طور سرکش و دیوانه وش سربالا کند و تار و پود او را از بیخ و بُن بلرزاند. سوما به مادرش نگفت که مدت هاست در خواب ها و رویا هایش « مهرا راج » می بیند و صبح ها برای دیدنش پشت پنجره اتاق، لحظه شماری می کند.
خود سوما هم نمی دانست که چرا هر وقت « مهرا راج » را می دید مثل امروز، مثل همین حالا، این گونه آتش به جانش می افتاد. رعشه به سراپایش می دوید، خیال می کرد سیم برقی را به دست و پایش پیچیده اند. یا الماسک در تن او پیچیده و عنقریب است که خاکسترش کند. مدت ها بود اضطراب های ی در درون او سربالا کرده بود و سردرگمی و کلافه گی او را، روز به روز پُر گره تر می کرد. هر چند تلاش می کرد که فکر و حواسش را از خانه همسایه از « مهرا راج » بدور کند اما نیرویی نا مریی و قدرتمند، رشته پندار ها و افگار او را بدان سو می کشید.
هیجان های مهارگسیخته سوما نسبت به خانه ای که غیر از او، همه باور داشتند، کسی در آن زندگی نمی کند، برایش سوال برانگیز بود. مدت ها بود که « مهرا راج » را مثلی که امروز دیده بود، دورا دور می دید که با سر و وضع آراسته و پاک، بکس چرمی حلقه دار به دست دارد، از خانه بیرون می شود و هر زمانی که دو باره به خانه بر می گردد، او نیز دور از چشم مادر و پدرش، با کنجکاوی اشتیاق آوری، خانه « مهرا راج » را از پنجره اتاقش، دید می زد.
قصه از سال قبل آغاز شد. زمانی که سرداران و برهمن ستایان کابل مجبور به مهاجرت شدند و جایداد های شان را فروختند. مالک جدید خانه ملای را آورد که بر فراز بام خانه آذان بدهد. ملا که مردی ریزه نقش و مرموزی بود و زیر لنگی بی رنگ و چپن راه راه سبز و درازی، سر و تنه کوچکش را پنهان کرده بود، با نگاه های کنجکاو در حالی که دست هایش را به پشت سرش گره کرده بود، از زمین تا بام، هر کنج و کنار ساختمان را از نظر گذرانید و رو به صاحب خانه، سوال قبلی اش را دو باره تکرار کرد :
« گفتی در این خانه غیر مسلمان ها زندگی می کردند ؟! »
« بلی ملا صاحب ! »
چین های صورت ملا پس می رود و چشمان درز گندمی اش، به سوی صاحب خانه گشاده می شود و می گوید :
« این خانه نجس است با یک اذان در گوشه بام، از کفر پاک نمی شود ؟! »
صاحب خانه با کرنش به سوی ملا می گوید :
« ملا صاحب خود دانید. غرض من هم پاکی خانه است !»
ملا بعد از مکثی، آب دهنش را به زمین تُف می کند و دور می رود، در حالی که لب هایش می جنبد، چند بار دور و بر ساختمان را می گردد ودر درز و دورز آن دعا می خواند. بعد در گوشه حویلی به اذان ایستاده می شود و در گوشه های دیگر حویلی نیزهمین کار را تکرار می کند. بعد از آن به بام خانه بالا می شود و با صدای بلند و باریکش، رو به قبله اذان می دهد. کارش که تمام می شود، پایین می آید. در میان افراد خانواده مالک جدید که در حویلی منتظرش بودند، دست به دعا بلند می کند و به محمد و آل محمد، صلوات می فرستد. بعد دستانش را به صورت و ریشش می کشد و می گوید :
« حالا خانه ات تطهیرشد. نماز در درون این خانه رواست... ! می توانی کوچ و بارت را بیاوری.!»
لعل خان پدر سوما، با شکم و تنه چاقش داخل حویلی می شود. پتنوس حلوا و نان گرم را به دست مالک خانه می دهد و با خنده پر رضایتی می گوید :
« ما همسایه شما هستیم. کی نزدیکتر از همسایه خوب... !»
مالک خانه، با خوشحالی ای که از عمرش حساب نیست، پتنوس نان را روی زینه می گذارد، با لعل خان بغل کشی می کند و می گوید :
« حقا که همسایه خوب هستی برادر، حقا !!»
بعد پارچه های پیچیده نان و حلوا را میان جمع تقسیم می کند، با دهنی که بزرگ تر از صورتش است و از درون آن دندان های کرم خورده و خرگوشی اش نمایان است، در میان قاه قاه خنده اش، دستمزد ملا را کف دستش می گذارد و با رضایت از دم و دعای ملا می گوید :
« برکت ببینی ملا صاحب، حالا خانه پاک و تطهیر شد !! دیگر بوی عنبر و کافور نمی دهد. حیف که خودم در این منطقه خوش آب و هوا نمی توانم کوچ کنم.»
لعل خان می پرسد :
« پس این خانه را چه می کنید ؟!»
صاحب خانه، لقمه دهنش را فرو می دهد و می گوید :
« ناچارم خانه را به کرایه بدهم. »
از آن روز به بعد خانه چندین بار، به کرایه داده شد، اما هیچ خانواده ای بیشتر از یکی دو ماه در آن خانه تاب نیاورد. می گفتند خانه سنگین است. جن و پری دارد. جن ها شب ها سر و صدا ها می کنند. دروازه اتاق ها را باز و بسته می نمایند. ساز می زنند و آواز می خوانند. می رقصند و به زبان ناشناخته ای، گپ می زنند. حتی یکی از کرایه نشین ها می گفت که دخترم یکی از این جن ها را دیده که قیچی به دستش می خواهد مو های او را قیچی کنند. دخترم ترسیده، از آن شب به بعد کاملا گنگ و لال شده و حالت دیوانه ها را پیدا کرده است.
یکی از کرایه نشین ها از شنیدن صدا های خشمگین زن و مردی نقل می کرد که هر شب بعد از نصف شب از کنج و کنار خانه به گوش شان می رسید و درست مثل این می ماند که زن و شوهری با هم جنگ و دعوا می کنند. ولی در این خلال هیچ کس حرف سوما را باور نمی کرد حتی پدر و مادرش :
« کسی در این خانه زندگی می کند. من آن آدم را دیده ام. چند بارهم دیده ام، به خدا سوگند یاد می کنم که دیده ام، دروغ نمی گویم، دروغ چرا ؟!»
خواهر و برادرش، بی مهابا به او می خندیدند و تمسخرش می کردند. ماه جانش می گفت : « از بس درس آماده کرده ای و بیدارخوابی کشیده ای، دیوانه و خیالاتی شده ای ! کمتر بی خوابی بکش، کمتر ! آخرش زنجیر و زولانه ای خواهی شد..! » لعل خان گاهی بی توجهی می کرد و گاهی با خنده می گفت : « دختر جان ! تا حالا چندین بار این گپ را گفته ای، پس این کسی که تو می گویی حتما بصورت مخفی در این خانه زندگی می کند ؟! ما چرا او را نمی بینیم که تنها تو می بینی !؟ به گفته مادرت هذیان گویی هایت از اثر بیدار خوابی است !»


***


سوما نفس نفس می زند و نفس می گیرد. حلق و دهنش خشک اند. گوی کسی به درون سینه اش هیاهو دارد و دُهل می کوبد. گُرُپ..گرُپ قلبش را می شنود که درلا به لای نفس های داغش آواز می خواند:
« خدایا... مرا چه شده ؟! چرا تمام بدنم می لرزد...چرا دستانم عرق کرده... خدایا !؟ چرا مدتیست این گونه شده ام... نکند مرا مریضی گرفته باشد... نکند مغزم خراب شده باشد و اعصابم را از دست بدهم. شاید « مهرا راج » مرا جادو کرده... مگر نشنیدی که هیچ آدمی درآن خانه زندگی نمی کند؟! نشنیدی که همه باور دارند که در خانه همسایه جن و پری زندگی می کند. نکند که خود این « مهرا راج » جن یا پری باشد و مرا طلسم کرده باشد... نکند عاشق شده باشم. عاشق و دلداده «مهرا راج».... دیوانه ! عاشقی مگر شاخ و دم دارد !؟ مگر باید بال و پر بکشی که بدانی عاشق شده ای !؟ تا می بینمش قلبم از جا کنده می شود. خود را گم می کنم. دست و پای خود را گم می کنم. لال می شوم. نفسم بند می شود. بی اراده می شوم. سست و بیحال می شوم. اگراین عاشقی نیست پس چه است ؟! »
سوما با واگویه هایش، همان طور که پشتش به دروازه تماس دارد، تمام قد خود را پایین می لغزاند، با دو پا روی قالین می نشیند ورویش را با کف دست هایش می پوشاند. چقدر دلش می خواهد گریه کند، چِر بزند و فریاد بکشد. دلش می خواهد این راز را به کسی بگوید تا اندکی خالی و سبک شود. دلش می خواهد که دریچه قلبش را برای کسی بگشاید. مگر می تواند ؟! مگر می شود که خود را و روحت را نزد کسی عریان کنی تا با دهن باز و چشمان از حدقه برآمده، دست پشت دست زند و رسوای خاص و عامت کند و لو که خواهرت باشد !
چادر، از سر سوما افتیده و انبوه موهای تابدار و پرپشتش، روی شانه ها و انحنای پشتش یله شده اند. لب هایش می لرزند و دست و پایش ارتعاش دارند. خیال می کند جایی در درون سینه اش داغ آمده و از گرمای آن، پوست سینه و گلو و صورتش گُر گرفته اند. در حالی که قلبش همچنان کوبش دارد، از جا می جهد، با هیجان به سوی پنجره که به تراس باز می شود، کشیده می شود. تا پنجره را آهسته باز می کند، باد خنک پله های پنجره را از زیر دست او سبک و سریع پس می زند، موهایش را می آشوبد به دور گوش ها و گردن سفید و بلند او می چرخد، از سر و صورت او می گذرد و به درون اتاق هجوم می برد. سوما که در وسط دو پله باز پنجره ایستاده است، تمام خانه های کارته پروان و باغ بالا زیر نگینش است. اما برای سوما که جز خانه همسایه هیچ چیزی دلچسپ نیست، در گوشه ای دور تراز پنجره پناه می گیرد که با چشمان فضولی از بیرون دیده نشود و با اشتیاق به تراس خانه « مهرا راج » خیره می ماند.
خانه خالی ست و در سکوت عمیق و وهمناکی فرو رفته. به در های بسته و تراس ها نگاه می کند. دو چشمش را مثل چشم شاهینی که منتظر شکار است، تا جایی که در دید رسش است، در کنج و کنار حویلی می دوزد و حویلی بزرگ و فراخ همسایه را با ولع دید می زند، اما کسی نیست. « پس کجاست ؟!» « مهرا راج پس کجاست ؟ »
سرش را کمی جلوتر می برد، به باغچه های پُر گل نگاه می کند. نل آب باز است و از پایپ کوتاهی که به نل وصل است، آب به سوی کرت های ترکاری فواره می زند. حویلی به نظرش به باغ تازه و پر طراوتی می ماند با انبوه گلبته های گلاب و ساقه های عنتری و مرسل و درختان انجیر و انار های رسیده و خندان که دستی شاید همین چند لحظه پیش، گل هایش را آب داده و زینه ها و زمین حویلی را آبپاشی کرده. سوما حس می کند نسیم معطری که دم به دم از پایین به بالا موج می گیرد و زلف هایش را در کنار گوش هایش پس می زند، عطر گلاب و عنتری حویلی همسایه را، با خود می آورد و به سر و صورت و موهای او افشان می کند.

به آسمان نگاه می کند که حالا موج موج رنگ های گوناگون به خود گرفته و رنگ های سرخ و مهتابی به هرسو با تکه تکه ابر های نازک و گریزان درهم پیچیده اند.
سوما نگران است. حس بیقراری غریبی دارد. اتاق ها و تراس ها سوت و کور اند. هیچ جنبنده ای پشت شیشه اتاق ها جم نمی خورد. دلش می خواهد چشمانش را ببندد و نیروی داشته باشد که بتواند شیشه دروازه تراس را بشکند و به درون اتاق ها نفوذ کند تا بداند که در آن جا چه می گذرد. اما می داند که چنین چیزی شدنی نیست. قلبش می گیرد و با حسرتی که در ته دلش فوران دارد، نگاهش به تراس خانه همسایه آویزان می ماند. ناگهان دروازه اتاق رو یه رویی باز می شود، چشمان سوما را روشن و لبانش را به تبسم ملیح شگفته می سازد. سوما محو آنچه را که می بیند، خوشحالی چنان در قلب او می روید که گویی دروازه بهشتی به رویش گشوده شده است
« مهرا راج » با لُنگ و پیراهن راحت و فراخ سفید نخی، در حالی که قدیفه ای از گردنش آویخته، بلند بالا و چهارشانه، درست مقابل دیده گان پرعطش سوما، چون رب النوع زیبایی، به تراس بیرون می آید. قاب صورت « مهرا راج » با ریش بلند و پُر، با بروت های آویخته و تابدار مشکی و موهای سیاه القاسش که قلاج قلاج بالای شانه هایش رها شده اند، جلوه دیگری دارد. جلوه بس حیرت برانگیز و دلکش.چون تابلوی ظریف و اسطوره ای که با انگشتان ماهری، نقاشی شده باشد و تو نتوانی از او دیده بر داری. دهن سوما باز مانده و پرنده قلبش در درون سینه از برای جفتش، بیقرارانه پرپر می زند. « مهرا راج » به چوکی رو به آفتاب غروب می نشیند. قدیفه را به دسته چوکی می آویزد. سر و گردنش را به سوی پایین خم می کند و همراه با آن، قوده موهایش را از پس گردن و گوش هایش رو به پایین فرو می اندازد. با دو دست در تکان های متناوب، موها را به دست باد می دهد و در گرمای آفتاب شانه می کشد. مو ها به حدی دراز و غلویند که نوک هایش به زمین تراس می رسند و « مهرا راج » چاره ای ندارد جز این که با یک دست مو ها را از زمین بلند بگیرد و با دست دیگر آن ها را شانه بزند و به سختی صاف و خشک کند. با هر نوبت شانه کشیدن و باد دادن، مو ها حجم بیشتری می گیرند و جلای بیشتری می یابند. « مهرا راج » همین که سر و گردنش را با یک حرکت به بالا، تاب می دهد و مو ها مثل آبشار، در انحنای شانه ها و بازو ها و پس گردنش را فرو می ریزد، چشمانش به قامت کشیده و وسوسه گر سوما، که بی پروا و جسور، از اتاق به تراس بیرون آمده و به تماشای او ایستاده، می افتد. هر دو با هم چشم در چشم می شوند. سوما نمی فهمد که چرا در لحظاتی که هیجان و التهاب دیوانه وار در روح و روان او نفوذ می کند، نمی تواند روی پا های خود بیایستد. مثل بید می لرزد. سرش در کمند نگاه های نافذ و پرهیبت « مهرا راج » سیاهی می رود. نزدیک است بیافتد. پاهایش انگار از استخوان ها و تاروپود جدا شده اند. برای این که فرو نیفتد، پس پس می رود و از چهارچوب دروازه محکم می گیرد.« مهرا راج » به سوما لبخند می زند. لبخندی که به نظرسوما مثل قند، شیرین و دوست داشتنی است. جلای دندان های سفید و لبان خوش تراش « مهرا راج » که به رنگ انار رسیده است، دل سوما را آب می کند.
سینه سوما پر از تصاویر افسانه های می شود که در کودکی از مادر و مادرکلانش شنیده است. سوما می پندارد آن کسی که با مو های ریخته و ریش بلند و پاکیزه درتراس مقابلش نشسته، از جنس آدمی نیست. کسی ست که از درون نقاشی های میناتوری بیرون آمده یا هم شباهت عجیبی به شاهبال شاه پری افسانه ها دارد که از لا به لای قصه ها، از درون رویا ها و تخیلاتش، شکل یافته و به صورت آدمی بیرون آمده. سوما می خواهد آرام و شمرده شمرده نفس بکشد، اما نمی تواند. می خواهد آن بت افسانوی را با دل آرام تماشا کند، اما تلاطم درونش او را از پا می اندارد. حتی نمی تواند آب دهنش را فرو دهد. در خود خشکیده و کلافه شده است. پاهایش را گویی گچ گرفته اند، از زمین کنده نمی شود. حس می کند نه راه پیش دارد که به تراس رود و نه راه پس که خود را داخل اتاق برساند. دیگرتوانی برای ایستادن ندارد. « مهرا راج » دستش را برای سوما تکان می دهد و داخل اتاق می رود. سوما خم و منحنی می شود و در میانگاه اتاق و تراس از حال می رود و غش می کند.


****


غروب است. هوا در تاریکی می غلتد. شفق ابر های سوخته را به حلقوم می کشد و تک ستاره ای روشن و شفاف چون خنجر برهنه، از دل آسمان به سوی سوما درخشش غریبانه ای دارد. کسی درخانه نیست. سوما پرده را پس زده، دروازه تراس را باز گذاشته، زانوانش را در بغل گرفته، چشمش به خانه « مهرا راج » و به موسیقی نرم و دلنوازی گوش می دهد. ناگهان بوی تند دود، سوما را از ته چاه خیالاتش بیرون می کشد. سوما می جهد وخود را به تراس می رساند. چشمانش گشاد گشاد می شوند و با دو دست برسرش می کوبد. باور نمی کند که خانه « مهرا راج » میان شعله های آتش می سوزد و ستون غلیظ دود از گوشه های ساختمان به سوی آسمان بالا می رود و پهن می شود. سوما با ناخن ها صورتش را خراش می دهد و جیغ می زند. از اتاق سراسیمه پایین می دود. در این حال صدای دروازه کوچه که به شدت به آن کوبیده می شود، سوما را به سوی دروازه می کشاند. سوما سراپا لرزان و گریان همین که در را باز می کند، « مهرا راج » با لباس سفید گشاد و مو های باز و افشان و پا های برهنه، در حالی که بکس چرمی اش را با خود دارد، سوما را از سر راهش بغل می زند و دروازه کوچه را با پا می بندد و سوما را با خود یکجا، درون حویلی می اندازد :
« گیرم کردند... بالاخره مخفیگاهم را پیدا کردند. »
سوما در حلقه بازوی « مهرا راج » که به دور گردن و شانه اش تاب داده، چون گنجشکی آفت زده می لرزد و مویه می کند. حال « مهرا راج » نیز کمتر از حال او نیست. هر دو به دهلیز می دوند.
« مهرا راج » در تاریکی خفه کننده ای، نگاه روشن و دلنشینی به سوما می اندازد و می پرسد:
« راه بام خانه تان کجاست ؟! »
سوما سرگشته و حیران می پرسد :
« به بام چه کار داری ؟ »
« فرار می کنم. از راه بام باید فرار کنم، چاره دیگری نیست ! »
سوما دست « مهرا راج » را می گیرد و او را به سوی راهزینه باریکی که به بام می رسد، می کشاند. از پیچ و خم زینه ها خود را به بام می رسانند. گوشه های از بام از تابش شعله های آتش روشن است. در ها و پنجره های خانه « مهرا راج » در شعله وران آتش، پارچه پارچه با سر و صدا فرو می ریزند. بدنه ساختمان خانه، در دود و سیاهی غرق است. غریو و هیاهو کوچه ها را انباشته. صدای گریه کودکان به گوش می رسد. گویی زلزله رخ داده، همسایه ها زن و مرد به کوچه و میان حویلی های شان بیرون آمده اند و به خرمنی از آتش که به سوی آسمان زبانه می زند، می نگرند.
« مهرا راج » بکسش را به دست سوما می دهد و می گوید :
« این بکس نزد تو باشد ! »
وبا چشمان پر مهرش به سوما نگاه می کند. سوما مهر نگاه « مهرا راج » را که هزاران سوال در ته آن نهفته است، با نگاه درمانده اش، پاسخ می دهد و مثل بره ای که بوی خطر را حس کرده باشد، پیشانیش را به ساق دست « مهرا راج » می ساید و میان هق هق و گریه های دردناکش می گوید :
« بی تو چه کنم ؟! »
مهرا راج، موهای سوما را می نوازد و می گوید :
« آرام باش. وقت کم است من رفتم ! »
« مهرا راج » که خود نیز در ناگزیری تلخی گرفتار آمده، سوما را به سختی از خود جدا می کند، با مو های رها و افشان، به لبه بام پیش می رود. رو به خانه سوخته که درمیان شعله های آتش تراق تراق صدا می دهد و می سوزند، قد راست ایستاده می شود. دست هایش را مثل دو بال پرنده به دو سویش باز می کند. چشمانش در درون شعله های آتش نفوذ می کنند. به آتش و دود خیره می شود و لحظه ای بعد به سوی شعله های آتش در فضا می جهد. پرنده بزرگ و سفیدی، در هوا به پرواز در می آید.
سوما فریاد زنان بکس را به سوی زینه ها پرتاب می کند و خروشان از پشت « مهرا راج » می دود. بعد از دو سه گام، از بلندای بام به ته کوچه سقوط می کند و فرش زمین می شود.
پرنده بال می زند و اوج می گیرد. پایین و بالا می شود. به دور شعله های آتش می چرخد و بال می زند. بال هایش پهنا می گیرند، بال هایش بزرگ می شوند وسفیدی اش، تاریکی شب را پنهان می کند. پرنده به درون شعله ها غوطه می زند و بیرون می آید. پرها و بال ها و سینه اش آتش گرفته اند. اوج گیران به سوی آسمان بالا و بالاتر می رود. با هر جهش بزرگ و بزرگتر می شود. آتش در بال های بزرگش زبانه می کشد. در اوج ها، به قرص سفید ماه آسمان تبدیل می شود. نورش می تابد و ویرانه های « آسه مایی » را روشن می کند.


فردا تمام روز از آسمان کابل خاکستر سرد فرو می بارید و همه جا را مانند برف سفید و جاده ها را می انباشت.
 

 


پایان
27 آگست 2020
تورنتو
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۷     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        سنبله ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                                  اول سپتمبر  اگست  ۲۰۲۰