دلتنگی دریاچه یی ست دور افتاده
خروشی بی آواز در هجوم سایه های درخت
دریاچه آغازی در خود
مرگی در خود
دلتنگی لرزش موجی ست که ساحل را ندیده است
دلتنگی تپش است
دلتنگی جنگلی ست در دل شب
سیاه
عمیق
تنها
دلتنگی عبور است
رفتن از خود است
ماندن از خود است
دلتنگی
سایه یی ست که روی دلم سنگینی میکند
ردی از ماهی ، ماه و
عبور نور نیست...
من چقدر دریاچه ام!
سميه رامش |