کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
پدرسُوخته

 

 




خاله صغرا ، که با منقل آتش و دود اسفند همراه با حسن علی ، برای پیشواز به کوچه برآمده بود ، همین که چشمش به حاج خانم افتاد ، ابروی های تند و پهنش را بالا انداخت ، چشمان کورمکوری اش را گشاد کرد و آهسته طوری که کسی دیگری نشنود ، به حسن علی گفت :
«ماشاالله ، هزار ماشاالله ! چه چاق و چله ؟! با رنگ و روی سرخ و سفید مثل برفی که روی آن خون بریزی ! نکند حاج خانم به جای زیارت صیغه شده باشد و ما نمی دانستیم؟!»
و پُخ زد و خندید . بعد رندانه صدایش را با جمعی که صلوات می گفتند هم صدا کرد و پیش دوید که دست حاج خانم را که از سفر چهارمش از کربلا برگشته بود ، ببوسد و بکس و کیفش را بگیرد و خانه بیاورد .
حسن علی لگن به دست ، که می خواست آن را برای رفع ضرورت حاجی آغا ببرد ، از شنیدن حرف خاله صغرا ، خنده پنهانی کرد و از همان دم دروازه ، به ازدحام کوچه نگریست . به حاج خانم که ناخواسته چشمش به او افتاده بود وهنوز دور و در میان همسایه ها و خویشاوندان بود و احوالپرسی می کرد ، از همان جا دستش را روی سینه اش گرفت و سلام داد که البته در قیل و قالی که فضای کوچه را انباشته بود ، نه دستش دیده شد و نه هم سلامش شنیده شد .
حسن علی نوکر حاج خانم بود و در خانه او مانند خاله صغرا کارگری می کرد . حاج خانمی که لبخندی برلب ها نه داشت و پیشانی اش مدام ترش بود و حتی در طول سال هایی که حسن علی نزدش کار می کرد ، به چهره او نظر نیانداخته بود جز به پاهایش که کجا می رود و کجا نمی رود و در کار جُلد و چابک عمل می کند یا نمی کند. اما حسن علی که به گفته همسایه ها و خاله صغرا ، حالا گردن کلفت شده بود و استخوان ترکانده بود و شانه هایش پهن و درشت ، جوش خورده بود ، هرچند هنوز هم خود را نمک پرورده حاج خانم می دانست اما در این اواخر ، سر به هوا شده بود . دلش جای دیگری کشش داشت و می تپید . جایی در آن دره تنگ کوهستانی ، با غلویی درختان سبز ، با هیاهوی نهری که از میان قریه می گذشت که سرچشمه اش را نمی دانست اما آبش زلال و شیرین بود و با پهنا و سنگینی ، از تخته سنگی به تخته سنگی می غلتید و پایین می آمد . به حوضچه های ریگی ، فرو می ریخت و از آن جا شیب می کرد روی پاره سنگ های سبز و یشمی و مسیرش میان سنگلاخ ها کج و وج می شد و می رفت به اعماق دره و غلغله اش می پیچید به آسمان خانه های گلی پایانه کوه و در یکی از این خانه ها که خانه خودشان بود ، مادرش شل و خمیده ، گاه و بیگاه خود را کش کشان می کشید کنار دیوار ، پنجره اتاق را باز می کرد و گوش می داد به غوغای آب و سینه و نفسش را از هوای گوارا پرمی کرد وآه می کشید: « به خدا سپردمت ... به خدا ! »
این تصویرهای بود که حسن علی از آخرین دیده های خود از آنجا به یاد می آورد . دو باره دیدن این دره و نوشیدن از آن آب، برای حسن علی آرزویی شده بود دست نیافتی .
به صورت گِرد و گردن بلند حسن علی ، که نگاه می کردی ، خیال می کردی چیزی زیرپوست گلویش ، ورم کرده و این ورم کرده گی دور گردنش پهن شده است که عقده های سرخورده اش بود که آن گونه در گلویش آماس کرده بود . وقتی به نگاه های محزون و گریزان حسن علی چشم می دوختی ، خیال می کردی اندوهی مثل ماهی کوچک دربین قطره های اشک نا ریخته اش ، می چرخد و سرگردان است و دلت می خواهد کاش آن قطره ها پایین بریزند تا ماهی آزاد شود و کاسه چشمان حسن علی از اندوه خالی گردند.
چند سال قبل ، وقتی حسن علی دیده بود که ناگهان دهنه چاه فرو لمبید و دیواره های چاه ، بالای پدرش که آن زیر بود ، فرو ریخت ، وقتی دیده بود چند مرد بعد از چند ساعت ، جسد شکسته ریخته پدرش را گل آلود از ته چاه بیرون کشیدند و روی چارپایه کهنه ای که در زیر سایه درخت توت قرار داشت ، خواباندند ، وقتی دیده بود سر و روی زخمی و گل آلود پدرش را شستند و زخم سرش را بستند تا خون بند بیاید و بند نیامده بود ، وقتی دیده بود که پاها و دست های پدرش کج مانده و هر چه کوشش می کردند روی چارپایه راست نمی شود ، چیزی ترسناک و هول آورد ، در او سربالا کرده بود . هول بی پدری و بی کسی ؟ آیا او مرده بود ؟
در میان سر و صدا و واویلای دو سه کارگری که دور چاه ایستاده بودند ، رفت نزدیک مشهدی که گل آلود و عرق چکان ، خود را بالای سرپدرش خم کرده بود و جیب هایش را خالی می کند. با نگاه غریبانه و لحن پر دردی که به سختی از حلقومش بیرون می شد ، از مشهدی پرسیده بود :
«عمو... پدرم مرده ..!؟ »
مشهدی پارچه ای را بالای جسد انداخته بود و با چشمان تنگش ، نگاه خالی و سردی به حسن علی کرده بود و با دهن گشادش گفته بود :
« خدا رحمتش کند . پدرت چاهکن لایقی بود ولی نمی دانم دیواره چاه چطور فرو ریخت ...!»
ناگهان حس غریب و سنگینی به دست و پای حسن علی دویده بود ، از دست و پایش بالا رفته بود و بالاتر ، تا به کوپی سر و استخوان پیشانی اش و همان جا ، ماندگارشده بود .
وقتی پدرش را در گورستان دور افتاده ای در مشهد دفن کردند ، حسن علی نه توانسته بود ، گریه کند یا جیغ بکشد . ناباور به زمین که زیر بیل قبرکن ، دهن باز می کرد ، وحشتزده می نگریست . پدرش را که درشکم زمین گذاشتند و و رویش خاک ریختند حالا با بیل بیل خاک ، دهن زمین بسته می شد و خاک بالا و بالا تر می آمد و مثل پشته ء پدرش را به زیرزمین فشار می داد تا زیر و زیرتر برود . چشمان حسن علی پلک نهمی زدند . حسن علی خشک شده بود . حتی نمی توانست راه برود . احساس سنگینی می کرد . انگار جسد پدرش را در درون جسم و جان او دفن کرده بودند . پاهایش از راه رفتن مانده بود . بعد از آن ، غصه مرگ پدر سربسته و بدون منفذ ، در راه گلو و پشت چشمانش ذخیره شد.
مشهدی از همان گورستان ، دست حسن علی را که هنوز ده ساله نشده بود گرفته بود و یکه راست او را به نانوایی سرکوچه نزد خودش آورده بود که حسن علی هم بی پناه نباشد و هم برایش شاگردی کند:
« خدا بیامرزد پدرت را . این راهیست که همه می روند . تو هم غصه بی پدری را از سرت دور کند. اگر همین طور رهایت کنم در این شهر بی در و پیکر خدا می داند چه به سرت بیاید . نزد خودم آوردمت که پاس رفاقت با پدرت را به جای کنم . اما این را بگویم که از پول مول خبری نیست . به جایش برایت خورد و خوراک می دهم . جایی هم برای خوابت . تو که نه جایی داری بروی و نه کسی را می شناسی ، تا هر وقت دلت خواست نزد خودم می مانی !»
بعد با خود گفته بود :
« کور از خدا چه می خواهد پسرجان ، دو چشم بینا ! »
که حسن علی معنای حرف آخری مشهدی را نفهمیده بود وهمان طور بی حرف و سخن چشمش به دهن مشهدی کوک شده بود.
مشهدی ، جارو را به دستش داده بود که دم نقد بیرون و درون نانوایی را جارو و تمیز کند . بعد برود سراغ جمع کردن خاکستر های کوره نان پزی ، آن را که تمام کرد ، برود چای تازه دم درست کند . اما یکی دو روز هنوز نگذشته بود که حاج خانم ، هنگام خرید نان ، چشمش به حسن علی افتاده بود که نگاه رمیده و خجالتی ای داشت . تا صدایش نمی کردی ، سرش را بالا نمی کرد و دایم این سو و آن سو برای پیشبرد کارنانوایی بدور خود می چرخید. حاج خانم از مشهدی خواست حسن علی را به او بسپارد که برای او کار کند . هم کمکی باشد به خاله صغرا که ناروا بود که سر و زیر ، مرد مریض و از پا افتاده او را پاک کند و شستشو دهد . بعد به سوی مشهدی عشوه یی کرده بود ، چشمکی زده بود و آهسته زیر گوشش گفته بود:
« معاش و حقوق اش را هم به تو می دهم ، بعد تو دانی و او که هر جوری کنار می آیید. ! »
« حالا راضی شدی مشهدی؟ »
« برایت بهترش را پیدا می کنم . از این ها بین شهر و اطراف و بیرون مرز و درون مرز زیاد پیدا می شوند. حالا چه عجله داری خانم جان !
« نه نمی شود . همین بهتراست . می خواهم دم دست و پای خودم بزرگ شود !»
مشهدی می دانست چیزی که حاج خانم از او می خواست ، نمی توانست نه بگوید. حسن علی که یک افغان مهاجر بی پدر و مادر بود ، اگر حاج خانم ، جان می خواست مشهدی حاضر بود جانش را به او بدهد . به همین دلیل مشهدی خنده ای کرد و گفت:
«جان بخواه حاج خانم جانم ...جان بخواه !»
حاج خانم وقتی رضایت مشهدی را دیده بود ، رویش را به حسن علی که گوشش به حرف های آن ها بود کرده و پرسیده بود:
« اسمت چیست افغانی...؟»
که از دهن مشهدی برآمده بود:
«افغانی پدر سوخته ... حاج خانم ! افغانی پدر سوخته !»
حاج خانم خندیده و به حسن علی گفته بود:
« برو چیز میزی داری بردار ... پدرسوخته !»
و با ناز و کرشمه به مشهدی گفته بود:
« جبرانش می کنم ... مشهدی جان..! »
مشهدی نگاهی به دور و برش انداخته و آهسته به جواب حاج خانم گفته بود:
« لُپ هایت عجب گل انداخته اند حاج خانم...! »
حاج خانم لبخندی زده ، حسن علی را پیش انداخته ، برای مشهدی وعده اش را تکرار کرده و رو به خانه اش که در ته کوچه نانوایی بود ، رفته بود .
***
حاج خانم درحالی که سربند سفید ، تا بالای ابروهایش را پوشانیده بود ، چادرنماز گل اناری را روی سر و دوشش انداخته بود، از همراهان و همسایه ها که برایش اسفند دود می کردند و صلوات گویان از پی او حرکت می کردند ، تشکری و خدا حافظی کرد و به مشهدی که پیش پایش ، گوسفند نذریش را سربریده بود ، لبخندی زد و گفت :
گوشتش را تکه تکه بین مردم تقسیم کن . حق خودت را هم بردار! شب بیا منزل کارت دارم !
بعد نفس زنان و عرق آلود ، از چارچوب دروازه کوچه ، داخل آمد و پا به خشت فرش های نمدار و پاکیزه حویلی گذاشت . خاله صغرا از پشتش هولکی دروازه کوچه را بست که مردم داخل نیایند و با منقل آتش ، دود اسفند را با دعا و صلوات ، نه یک بار که چند بار ، به دور دور حاج خانم ، چرخانید و گفت :
«ماشاالله ، ماشاالله ، چشم بد دور... زیارت تان قبول حاج خانم جان! مثل ماه شده اید . نور به صورت تان افتیده ...! بلا به دور...»
حاج خانم که از سفر دور و دراز و راه های پرپیچ و خم خسته شده بود واستخوان کمرش از نشستن به چوکی به فغان آمده بود و اما به روی خودش نمی آورد ، گفت :
« قبول حق خاله صغرا ... قبول حق !»
خاله صغرا صدا کشید :
« افغانی پدرسوخته » کجا خود را قایم کردی ، بدو بکس های حاج خانم را داخل اتاق ببر..!»
حسن علی که از ذوق ، سراپایش را گم کرده بود ، لگن را در اتاق ، جایی که نردیک حاجی آغا باشد ، گذاشت و با شتاب خود را از اتاق به دهلیز و از دهلیز به صفه انداخت . دست هایش را زیرشکمش گره کرد ، بار دیگر سلام داد که کسی جواب سلامش را نداد . سرش را پایین انداخت و منتظرشد تا حاج خانم راه دروازه کوچه و صفه را طی کند .
چشم حاج خانم که به حویلی و حوضچه وسط حویلی اش افتاد ، خنده رضایت بخشی روی لب هایش شگفت . آب شفاف از کناره های حوض لبشار بود و رنگ آبی اش در آن بعد از ظهر گرما زده ، درخشانتر به چشم می آمد . سایه سرد درخت انار، نیمه حوض را پوشانیده بود و حسن علی از خود عقل نشان داده بود که چند تا ماهی طلایی هم بخرد و به میمنت آمدن حاج خانم ، میان حوض رها کند .
حاج خانم وقتی برای زیارت به کربلا می رفت ، خانه را اول به خدا بعد به خاله صغرا و حسن علی سپرده بود و این که از حاجی آغا خوب مراقبت و پرستاری بکنند و به آب و نانش برسند . بعد رویش را به آن دو کرده بود و اندکی با لحن تندترگفته بود :
« دیگرسفارش نکنم ، کثافت و لجن حوض یادتان نرود!»
بعد رویش را به حسن علی کرده بود :
«چشم از حاجی آغا برنداری ، پدرسوخته ! »
حسن علی همان طور که در برابر حاج خانم سر به زیر ایستاده بود ، گفته بود « چشم » و با بغضی که می رفت راه گلویش را بسته کند ، صد دلش را یک دل کرده و گفته بود :
«حاج خانم ! مدت هاست مادرم مریض است به شما گفته ام .احوال راهی کرده که به پول ضرورت دارد . شما هم که سال هاست پولی برایم نداده اید گفته اید خودتان پس انداز می کنید می خواهم قبل از رفتن تان مقداری پول برایم بدهید تا کمک خانواده و درمان مریضی مادرم شود .»
حاج خانم که نمی خواست سر رفتن تلخ و ناراحت شود ، همان طور که رو به دروازه بیرون برآمد پیش می رفت ، به جواب حسن علی گفته بود:
«حالا وقت گفتن این حرف ها نیست می بینی که رفتنی هستم . انشاالله برگشتنا یک کاری برایت می کنم ... برو بکس هایم را زودتر ببر که بین ماشین جا به جا کنند برو ... »


****


حاج خانم مکثی کرد ، حویلی را که از نظر گذراند ، دلش باغ باغ شد . حویلی مثل دسته گل ، تر و تمیز شده بود . راه زینه ها ، سر صفه شسته و روفته ، با قالین و قالیچه ها فرش شده ، پشتی های گل مخملی اش گذاشته و شیشه های در و پنجره از نظافت و پاکی برق می زدند. که این همه کار ها را حسن علی به تنهایی خود کرده و دم نزده بود که هیچ ، خوشحال هم بود چرا که خاله صغرا برایش وعده کرده بود که به مجرد رسیدن حاج خانم از کربلا ، پشت و پهلوی حاج خانم را بمالد و با گپ های چرب و نرم ، حاج خانم را راضی بسازد که ثواب دارد اگر چند ساله نه ، دو ساله ، یک ساله ، اگر یک ساله نه ، حداقل معاش شش ماهه او را بدهد که برای درمان مادرش به افغانستان بفرستد .
حاج خانم با یک دست چادر نماز را زیر زنخش و با دست دیگر کناره های آن را از پایین محکم گرفته بود تا از سرش سُر نخورد و همانطور سنگین سنگین با بو و دود اسفند تا سر زینه های صفه پیش رفت . پایش را که می خواست بالای پله بگذارد ، نگاه خندان به خاله صغرا کرد و گفت :
«خسته نباشی خاله صغرا جان ... همه جا خیلی تمیز معلوم می شود!»
و بدون اینکه به حسن علی نگاه کند ، پرسید :
«حاجی آغا چطور است ...؟»
خاله صغرا پیشدستی کرد :
« دل نگران نباشید حاج خانم ... خوب خوب اند . این کار ها را که می بینید من نکرده ام ، « افغانی پدرسوخته » با زرنگی و چابکی خودش همه کار ها را کرده. لوش کشی حوض و رنگ حوض را هم خودش کرده ...!»
با شنیدن این حرف از دهن خاله صغرا ، دل حسن علی میان سینه اش مثل گنجشک پرپر زد و از زیر چشم نگاه کنجکاوانه به حاج خانم انداخت که به حساب خودش ، تاثیرات گپ های خاله صغرا را در چشم و چانه حاج خانم ببیند .
حاج خانم خنده نیمه تمام بر لب ، اندام پرگوشتش را بالای صفه کشاند . کفش هایش را کشید. روی قالینچه و پشت به پشتی ، کون و کمرش را جا به جا کرد . حسن علی دوید کفش های حاج خانم را جفت کرد و برد که خاکش را بعد تر پاک کند . حاج خانم جوراب هایش را کشید ، کلوله کرد و اندکی دورتر پرتاب نمود . حسن علی رفت ، جوراب ها را نیز گرفت و برد بین سبد لباس انداخت که بعدا آن ها را با بقیه لباس های چرک ، میان ماشین لباس شویی بیاندازد . خاله صغرا که تا حاج خانم خود را روی قالینچه جا به جا کند ، رفته بود مطبخ ، با پتنوسی که گیلاس آب انار ، نعلبکی ، کاسه یخ و قاشق را چینده بود ، آورد و مقابل حاج خانم گذاشت و خودش هم روبروی حاج خانم نشست و گفت :
« نوش جان ، حاج خانم جان . نوش جان کنید برای گرمای تان یک به یک است ! »
حاج خانم که لُپ ها و زیرزنخ و نوک بینی اش از شدت گرمی مثل لبلبو سرخ و تفت زده شده بود ، با دستمال نرم و ملایمی که از داخل آستینش بیرون کرده بود ، ستُرد و با لبه ای چادرنماز شروع کرد به پکه کردن خودش .
« پدرسوخته » پکه ...
حسن علی داخل رفت. پکه را ازسرجایش گرفت و آورد بدست حاج خانم داد .
بعد چلم نقره کار را که شسته بود و آبش را تازه کرده بود از اتاق نشیمن بیرون آورد ، از صفه و زینه ها پایین شد ، رفت داخل مطبخ . از اجاق ، چند گُل آتش به سرخانه چلم گذاشت و بیرون آمد ، چلم را زیردست حاج خانم گذاشت که صدای دو رگه و سرفه های پیاپی حاجی آغا ازداخل اتاق به بیرون پیچید . حسن علی داخل دوید . اتاق را بو گرفته بود . بوی تعفن و گندیده گی . حسن علی جلو عُقش را گرفت. دید که حاجی آغا از بسترش غلت خورده و از تخت ، دمرو به زمین افتاده . حسن علی ، حاجی آغا را سبک بغل زد و او را به بسترش گذاشت و گفت :
« خود را کثیف کردی حاجی آغا... بگذارپاکت کنم . »
« چه گفتی ...؟ »
« گفتم زیرت را خراب کردی ...»
با شتاب رفت پرده ها را پس زد و ارسی را باز کرد . موج هوای تازه داخل اتاق هجوم آورد .حاجی آغا را بغل زد و او را به حمام داخل اتاق برد . تنبان و دایپرش را کشید ، نل آب را باز کرد ، نیم تنه حاجی آغا را که تا کمر آلوده شده بود ، شست بعد وسط پا و ران های حاجی آغا را صابون مال کرد و آبکش نمود . حاجی آغا ، مثل موم میان دستان بزرگ حسن علی ازاین پهلو به آن پهلو می چرخید. از حاجی آغا هیچ چیز باقی نمانده بود جز پوست و استخوان . اگر بینی اش را محکم می گرفتی ، نفسش گرفته می شد . حاجی آغا ، دهنک می زد و نگاه فرو رفته و بی نورش کاسه چشمانش را تنگ تر نشان می داد . حسن علی با قدیفه خشکش کرد . لباسش را پوشانید . کلاه گرد و نازک حاجی آغا را به فرقش جا به جا کرد و بغلش زد و برد سرجایش.
« حسن علی جان ..! دهنم خشکید یک گیلاس چای اگر داری بیاور... »
حسن علی رویکشی را روی پا های حاجی آغا ، کشید . لباس های کثیف شده حاجی آغا را از حمام جمع کرد و با خود بیرون آورد . دست هایش را زیر نل حوض شست و رفت مطبخ که به فکرنان شب حاجی آغا شود و هم پیاله چای برای او ببرد . صدای حاج خانم را شنید که می گفت او را کار دارد . حسن علی تیز و چابک ، ظرف چای را روی میز نزدیک تخت حاجی آغا گذاشت و گفت :
« این هم چای حاجی آغا ! بروم که حاج خانم چکارم دارد »
پیر مرد را روی تختش نشانید . بالشت ها را به پشتش تکیه داد که پیرمرد پس نیافتد . میز را نزدیک تخت گذاشت که دست حاجی آغا به پیاله چای برسد و بیخ گوش حاجی آغا گفت :
« حاجی ... کاری داشتی صدایم کن ...!»
و از اتاق بیرون آمد . دست بسته مقابل حاج خانم که در حال پایین آمدن از صفه بود ، ایستاد :
« بلی حاج خانم ! »
« می روم دست شویی ، آفتابه آب کجاست ...؟ گمانم نل دستشویی تا هنوز کار نمی کند ؟!.»
« نه خانم . چشم ...»
حسن علی تندتر از حاج خانم قدم برداشت . آفتابه را ازنل حوض پر کرد و برد داخل دستشویی گذاشت و بیرون آمد . ناگهان بی مقدمه به حاج خانم گفت :
« خانم جان مادرم به پول نیاز دارد . نامه اش رسیده که خیلی مریض است معاشم را می خواهم . شما در طول این سال ها ، هیچ خرچی و معاشی برایم نداده اید . برای این مهاجر شده ام که کمک خرچی خانواده ام باشم . وقت سفرتان وعده کردید که برایم پول می دهید ، پس کجاست آن پول ؟! »
حاج خانم انگار صدای گرفته و ته کشیده حسن علی را نشنیده باشد ، بی تفاوت و خونسرد رفت داخل دستشویی . اما حسن علی همان جا دور تر ازدستشویی به دیوار تکیه داد و منتظر ایستاد .
خاله صغرا ، از مطبخ بیرون آمد ، کاسه میوه به دستش با اشاره چیزی برای حسن علی گفت و سوی صفه رفت . در بشقابی مقدار میوه جدا کرد ، برد برای حاجی آغا و برگشت . حاج خانم آفتابه به دستش از دستشویی بیرون و از حسن علی پرسید :
« نان شب چه داریم ؟ »
که خاله صغرا از بالای صفه صدا زد :
« برنج با قورمه سبزی و مرغ سرخ کرده ..حاج خانم !»
حسن علی خود را به حاج خانم که کنارحوض نشست تا وضو بگیرد ، نزدیک کرد و با التماس گفت :
« حاج خانم اگر من خرچ درمان مادرم را نفرستم ، می میرد . حاج خانم شما را به همان زیارتی که رفتید قسم می دهم که کمکم کنید . آخر من پول خودم را می خواهم خانم جان ... سال ها برای شما نوکری کردم شاش و گُه حاجی آغا را جمع کردم به هدایت شما کار های همسایه ها را کردم ... آخرش هم نباید درآمد داشته باشم ؟!»
حاج خانم که می رفت عصبی شود و ازپوستش بیرون بیایید . چشمان از حدقه کشیده اش را به حسن علی دوخت و گفت :
« در طول این سال ها خورد و خوراک و سرپناه هم داشته ای ، نداشته ای ؟! تو بابت این چیز ها یک قران به من داده ای که حالا بابت کار هایت از من پول می خواهی ؟! خوب .. این به او. دیگر پولی چی ، کار چی ؟ »
بعد شیطان را لعنت کرد و آرام تر گفت :
« حالا برو به کارهایت برس . امشب مشهدی می آید خانه با هم حرف می زنم ، یک مقدار پولت نزد مشهدی است .آخر من بابت تو به مشهدی پول می دهم ...!
بعد راست و مستقیم به چشمان حسن علی نگریست و محکم گفت :
« می فهمی چه می گویم ؟! ...هان می فهمی ... نه ...! نمی فهمی ...»
بعد نرم تر گفت :
« حالا برو ... ببینم چه کار برایت می توانم بکنم . برو...برو بگذاروضو بگیرم نمازم قضا شد .! »
حسن علی سرش را پایین انداخت و خود را درون مطبخ گم کرد . از شنیدن حرف حاج خانم ، سرش طوری گیج و منگ شده بود که گویی کسی با خشت پخته به فرقش کوبیده است . « یعنی که مشهدی او را به حاج خانم فروخته ؟ ! » ناگهان قلبش آتش گرفت . وجودش داغ شد . عرق به پیشانی اش نشست . نتوانست خود را کنترول کند ، خیز زد و از مطبخ بیرون دوید و جلو حاج خانم را پیش از این که به نماز ایستاده شود ، گرفت و با صدای لرزان گفت :
« حاج خانم چرا شما این کار را کرده اید . می روم حاج خانم ... می روم و با مشهدی صاف می کنم ... او حق ندارد پول زحمت و کار مرا به جیب بریزد . می روم وحقش را کف دستش می گذارم . »
حاج خانم نفهمید چه می کند، دستش سنگین اش را، پس برد و پیش آورد وچنان محکم به گوش وگونه ای حسن علی کوبید که روز روشن پیش چشم حسن علی شب تار شد و ستاره ها مثل جرقه های آتش در هوا بل زدند . حاج خانم گفت :
« پسره یک لاقبا ، مهاجر زبان نفهم ! برو ...! برو حق مشهدی را به کف دستش بگذار که مشهدی پولیس را خبر کند . وقتی رد مرز شوی آن وقت است که به زبان می فهمی ... برو ... پس چرا معطلی ...!
حسن علی ، تلخ و کبود ، گوش و گونه اش را با دست محکم گرفت و دل شکسته و نا امید راه مطبخ به پیش گرفت و حاج خانم به نماز اقامه کرد .

****


خاله صغرا سفره را پیش زانوی حاج خانم و مشهدی پهن کرد. حسن علی سینی غذا را داخل آورد و روی سفره گذاشت . خاله صغرا ، غوری برنج را وسط سفره گذاشت . کاسه قورمه سبزی و ظرف مرغ سرخ کرده را هم پیش دست حاج خانم گذاشت . دو گیلاس دوغ ریخت . گیلاسی برای حاج خانم و گیلاسی برای مشهدی و خود از جا برخاست که بیرون برد . پیش از این که پایش را به دهلیز بگذارد ، گفت :
« نوش جان ... خانم جان چیزی لازم داشتید صدایم کنید ! »
حاج خانم گفت :
« ظرف چای هم این جا است . پس چیزی لازم ندارم . سفره را هم خودم جمع می کنم و یک گوشه ای می گذارم . تا صدا نزدم کسی داخل نیاید خاله صغرا ... دروازه اتاق را هم ببند ...! »
حسن علی از غذا و اشتها افتاده بود . رفته بود داخل اتاقش که دیوار به دیوار مطبخ بود . گوش و گونه اش درد داشت . پاهایش را بغل کرده بود و سرش را روی زانوانش گذاشته بود و چرت می زد . حس می کرده حاج خانم او را فریب داده ، برایش دروغ گفته . حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است . مایوسانه در ذهنش به جستجوی راهی بود که پولش را از حاج خانم بدست آورد . اما آن طور که می دید نه راه رفت از این خانه داشت و نه راه برگشت . نه تنها جیبش خالی بود که دستش به جایی نیز بند نبود . دوست و آشنایی هم نداشت که پول قرض می کرد و برای مادرش می فرستاد .
ساعتی بعد خاله صغرا ، در حالی که بشقاب غذا به دستش بود ، خود را پشت در اتاق حسن علی رسانید و به در کوبید :
« پدرسوخته ... پدرسوخته ... در را باز کن برایت غذا آوردم .»
حسن علی صدا زد :
« اشتها ندارم خاله صغرا ! »
«در را باز کن با تو کار دارم ...»
حسن علی از ناچاری دروازه اتاق را باز کرد و دو باره سر جایش نشست . خاله صغرا بشقاب غذا را با گیلاس دوغ ، پیشروی حسن علی گذاشت و خودش مقابل او نشست و دلسوزانه پرسید:
« عفریته چه می گوید ؟ »
حسن علی با بغضی که گلویش را می فشرد ، گفت :
« چه می گوید ... پول نمی دهد . ما این جا خدایی خدمتگاریم . مگر تو او را نمی شناسی که از من می پرسی !؟ مگر ندیدی با من چه کرد ؟!»
خاله صغرا آهسته طوری که صدایش بیرون نرود ، حسن علی را گفت :
« از من می شنوی حالا که مشهدی هم آمده ، بهتراست بروی یک بار دیگر با هر دو حرف بزنی . خدا بزرگ است که دل شان به رحم آید ، شاید مشهدی مشکل ترا چاره سازی کند . آخر رفیق پدرت بود . نبود ؟ خودت گفتی پسرجان ! از طرفی مگر حاج خانم نگفت که از بابت تو برای مشهدی پول می دهد . وقتی حرف بزنی این هم روشن می شود ! حالا بگیر غذایت را بخور که سرد شد . بخور خدا بزرگ است !»
« خدا با مردم مهاجر و بی پناه همراه نیست خاله صغرا ! »
« استغفرالله ...کفر نگو... دوغت را سربکش ! »
حسن علی گیلاس خالی دوغ را زمین گذاشت . به نظر او حرف خاله صغرا بی راه نبود . هرچند آب و غذایش را خورده بود اما از درون می لرزید . حس می کرد ، جرات روبرو شدن با حاج خانم را ندارد آن هم در این وقت .گویی رفتار و کردار خشک حاج خانم او را طلسم کرده بود . دست و پایش پیش نمی رفت که از جایش برخیزد . خاله صغرا که با چشمان حیرت زده ، حسن علی را می نگریست ، گفت :
« چرا می لرزی پسرجان ... چه شده ! به جنگ رستم خو نمی روی ، جرات داشته باش ، خانم جان هم آدم است گرگ نیست که بتو حمله کند ... همین حالا وقتش است .. برخیز !»
حسن علی با تردید و دودلی که هنوز نشسته بود وهنوز پنجه هایش با گیلاس دوغ بازی می کرد، گفت :
« آخر من کی این وقت شب به اتاق حاج خانم رفتم که حالا بروم ... مهمان دارد . باشد برای فردا ... »
« فردا دیرست پسرجان . من می گویم همین حالا که مشهدی هم است خوبست که مشکلت را به آن ها بگویی . فردا باز حاج خانم دست به سرت می کند . گفتم که گفته باشم ، دیگر خود دانی . من رفتم که سرم را بگذارم . »
از پشت خاله صغرا ، حسن علی هم برخاست و رو به اتاق حاج خانم به راه افتاد . کوشش کرد التهاب درونش را آرام کند و به خود مسلط باشد . از صفه داخل دهلیز رفت . همین که پشت در اتاق حاج خانم رسید ، از درون صدا های نا مفهوم و گنگی بگوشش رسید . چیزی صدا شبیه ناله و نفس کشیدن های پیهم و یکنواخت . حسن علی لحظه ای پشت در اتاق گوش ایستاد . ناله های دردناک حاج خانم بیشتر و بیشترمی شد ، مثل کسی که آخرین نفس هایش را بکشد . حسن علی ترسید که مبادا بلایی به سر حاج خانم آمده باشد با عجله دروازه را باز کرد و خود را درون اتاق انداخت . ناگهان نگاه اش طوری چرخید که سرش نیز به چرخش افتاد . اتاق نیز به دور سرش چرخان شد . آن گاه چشمش به چیزی میخکوب شد که نباید می شد . حاج خانم و مشهدی ، بغل در بغل با هم معاشقه می کردند . تا خواست از اتاق بگریزد که صدای فریاد حاج خانم بلند شد و مشهدی نیمه برهنه حاج خانم را رها کرد و خیز زد به سوی حسن علی که خشک مانده بود .
« پدرسوخته این جا چه می کنی .. برو بیرون ...!»
با ضربه مشت مشهدی ، حسن علی پس پس رفت و به زمین افتاد . مشهدی هجوم برد که با لگد به شکم و سینه حسن علی بکوبد که حسن علی ، از جایش برخاست که فرار کند اما پنجه های مشهدی از عقب ، گلوگاهش را فشرد و او را به سوی خود کشید و دو باره به زمین زد . حسن علی دو باره تلاش کرد و با تمام نیرو لگد محکمی به شکم مشهدی کوبید . مشهدی توازن خود را از دست داد ، به شدت کمرش به پله نیمه باز دروازه خورد و سرش به تیغه دیوار اصابت کرد . خاله صغرا ، با شنیدن سر و صدا ها از بسترش بیرون شد و پریشان و آشفته به سوی اتاق حاج خانم دوید و خود را به اتاق رسانید :
« چه شده ... چه شده... چه خبر است ....!
مشهدی را دید که نیمه برهنه و بی دم و دود به زمین افتاده و صدای جیغ و فریاد حاج خانم بلند است :
« افغانی پدرسوخته به چه جراتی به اتاقم آمدی ، می کشمت ، می کشمت . به زندان می اندازمت . همین حالا به پولیس زنگ می زنم که تمام عمرت را در زندان زندگی کنی و همان جا بپوسی »
رنگ از روی خاله صغرا پریده بود . با دست دهنش را محکم گرفته بود که صدایی از او بیرون نشود . حاج خانم پی هم و یکریز فریاد می کشید :
« می کشمت ... زندانی ات می کنم . های مردم ... این افغانی پدرسوخته مشهدی را کشت های ....».
خاله صغرا از بازوی حسن علی که وحشت زده ، می لرزید و اگر هزار کارد می زدیش ، خونش نمی چکید ، کش کرد و او را از اتاق بیرون راند :
« برو ... پسرجان ... برو ... و کرنه حسابت با کرم الکاتبین است تا کسی ترا ندیده ، برو... !
حسن علی مانند این که می خواهد خود را از درون مردابی بیرون بکشد ، حواسش را جمع کرد و با کُندی ، از اتاق به حویلی آمد . از دروازه حویلی به کوچه رفت و در تاریکی شب گم شد .


****


قصه حسن علی که این جا رسید ، بچه های قریه که با خاموشی به او گوش داده بودند ، زدند زیر خنده و از روی استهزا و ریشخند به او خندیدند . هیچ کس سخنان او را باور نکرده بود .
پایان
2 اگست 2020

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۵     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        اسد ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                 اول اگست  ۲۰۲۰