نژاد پرستی، تبعیض و خشونت در برابر یک فرد یا افراد بیشتر، سه واژه یی اند
که در گذشته های نه زیاد دور، به غیر از کشور های کاپیتالیستی، در سایر
کشور ها برای مردم کمتر آشنا بود. گرچه دو واژه اولی در تمام کشور ها تا
اندازه یی قابل درک بود، اما کمتر مردم آن را حس می کردند، و یا مفهوم آن
را نمی دانستند و یا بسیار کم در مورد مردمان به کار گرفته می شد. چرا در
کشور های کاپیتالیستی و به ویژه در آن پیشرفته هایش (اکثر در اروپا و
مستعمرات شان) بیشتر مفهوم بوده و در عمل به کار می رفته. شاید این در یک
روند دراز تاریخی مفهوم یافته و گروه هایی از افراد به خاطر هدف های سیاسی،
اقتصادی و اجتماعی شان آن را به کار برده اند. آری از گذشته های دور تاریخ
انسان ها، از گذشته های دور مناسبات انسان ها، دررابطه های گوناگون آنان با
هم دیگر، این مفهوم ها جا افتاده و در دوران طولانی در مناسبات مردم به
شیوه های گوناکون به کار گرفته شده است.
وقتی از گذشته های دور زندگی انسان ها یاد می کنیم، منظور آن هنگامی است که
انسان های امروزی، در چند صد هزار سال قبل، جایگاه اش را در روی زمین مشترک
با سایر موجودات زنده، جدا ساخت و در گروه های چند ده نفری و یا چند صد
نفری، در گوشه های از زمین پهناور در پی خوراک و پوشاک و پناهگاه ها یا در
گردش بودند و یا در گوشه یی ساکن، خود را دریافت که می تواند زندگی اش را
به پیش راند و کار هایی انجام دهد.
می خواهم کوتاه ازین دوران یاد کنم، چون درین جا روند رشد جامعه بشری منظور
نیست. مگر به طور کوتاه، اینکه: در قریب هفتاد هزار سال پیش، گروه های بزرگ
انسان متمدن و خردمند، راه آینده اش را یافت و برای بقای خود، برای به دست
آوردن خوراکی، راه هایی را بایست می جست که راحت تر باشد و کمتر از محیط
پیرامون ( سیلاب، زلزله، سردی و گرمای بیش از حد، کمبود آب، ترس از حیوان
های درنده، ترس از ناشناخته ها ووو..) آسیب ببیند. کوتاه اینکه، این انسان
که نخست از سرزمین آفریقا برخاسته اند و بعد تر در سراسر کره زمین پراکنده
شدند، روزگاران سختی را پشت سر گذاشتند تا حدود ده هزار سال پیش که کشاورزی
را یاد گرفتند، بیشتر ساکن شدند تا مهاجرت های جبری، که به خاطر به دست
آوردن خوراکی انجام می یافت.
و درین دوران است که آدم ها از یک دیگر متمایز می شوند. آنانی که بنابر
توانایی های فزیکی شان بیشتر از دیگران خود را در بین گروه شان نشان می
دادند -که البته گروه را نیز اداره و رهبری می کردند- خود را برتر از
دیگران می دانستند. کوتاه اینکه، تفاوت هایی بین انسان های یک گروه پیدا شد
و آنان خود را صاحب همه چیز می دانستند. پس تعداد کمی بر دیگران به آقایی
می پرداخت و تعدادی را هم به گرد خود داشتند تا مقام شان حفظ شود که
بتوانند بر دیگران امر ونهی کنند. این گروه، اتفاق می افتاد تا با گروه
دیگری در تقابل و زدو خورد رو برو شود. گروه قوی از گروه مقابل افراد شان
را در گرو می گرفتند و آنان را به کار اجباری وا میداشتند. برای اینکه نه
توانند دوباره به گروه خود بپیوندند، آنان را به یک شکلی می بستند و از
فرار شان جلوگیری می کردند. اینان برده بودند!
ده ها و صد ها سال گذشت، و آن گروه های قوی بر گروه های دیگر آقایی می کرد.
سرزمین ها بزرگ می شد و کشور ها به میان آمدند، و همین گونه برده داران و
بیشتر از همه بردگان، که به غل و زنجیر بسته شده بودند و توانایی فرار را
نه داشتند. پسان ها گروهی از آدم ها پیدا شدند که تجارت برده را به راه
انداختند و سود فراوان به دست می آوردند. درین تجارت برده، جوانان با قدرت
بیشتر بدنی شان و نیز زنان و دختران نیز شامل بودند. بازار های برده فرده
فروشی!
آری این گونه شد که دوران بردگی، دوران مناسبات اقتصادی-اجتماعی بردگی در
اکثریت سرزمین های گوناگون کره خاکی ما گسترش یافت. در حالی که قبل برین،
هنگامی که هنوز انسان ها برای به دست آوردن خوراکی به مشکل سردچار بودند،
با یکدیگر همکاری داشتند و همه چیز (دستاورد های خوراکی شکار شده و یا میوه
های درختان) بین شان مساوی تقسیم می شد و همه یکسان بودند و کسی بالای کس
دیگر آقایی نه داشت. و حالا دم و دستگاه ایجاد شده، قانون بردگی به میان
آمد. برده در حال فرار کشته می شد. برده با پای در زنجیر بالای زمین کار می
کرد. برده با پای در زنجیر در معدن کار می کرد. برده با پای در زنجیر در
ایجاد ساختمان ها به کار گماشته شدند. تعدادی از برده های خوش تیپ و
کاردان! (چه مرد و چه زن) در خدمت صاحبان شان بودند و یک اندازه راحت.
بردگان بایست به شدت کار می کردند و حق اعتراض نه داشتند. تعدادی در اثر
گرسنگی، برخی در اثر ضعف، دیگری در اثر تشنگی جان می سپردند. تعداد شان
زیاد بود و تعدادی هم در اثر بیماری های همه گیر تلف می شدند. ولی صاحبان
شان، کمبودی را با برده های دیگر تلافی می کرد. هیچ برده یی دیده نه شده که
شلاق نه خورده باشد، و به همین قسم تعدادی با پای در زنجیر، زیر شلاق جان
های شان از دست می رفت.
و زمانی فرا رسید که بردگان نمی توانستند چنین روش را بر خود بپذیرند. آرام
آرام مقاومت هایی به وجود آمد. صاحبان برده نیز متوجه شدند که: از سویی ترس
ازینکه قیام بردگان به راه نیافتد، و از سویی هم با آزاد سازی آنان می
توانستند محصول کشاورزی را بیشتر سازند. و همین بردگان با کمی آزادی بر
زمین آنان می توانستند این هدف برده داران را برآورده سازد. با آنهم در
بسیار جا ها قیام های بردگان براه افتاد (قیام اسپارتاکوس). در درازای چند
ده سال، شرایط از دوران مناسبات اقتصادی-اجتماعی بردگی به مناسبات دیگری به
نام مناسبات فئودالی (زمینداران بزرگ و یا همان برده داران پیشین و گروه
های بزرگ دیگری به مثابه طبقه دهقان و یا همان بردگان بدون زنجیر ولی
وابسته به زمین) به میان آمد و سال به سال به گسترش خود ادامه داد. اما
هنوز هم بردگی وجود داشت!
مناسبات زمینداری نیز چند صد سال، اما کمتر از دوران بردگی دوام آورد. قریب
به تمام برده ها به دهقان ظاهر آزاد ولی وابسته به زمین تبدیل گردیدند. و
زمینداران بزرگ که گروهی از آنان به اشراف و صاحبان همه چیز تبدیل شده
بودند، شاهانی برای شان برگزیدند. بیشترین زمین ها مال اینان بود. شاهان از
آنان حمایت می کرد و خود نیز از سوی آنان حمایت می شد. در پهلوی کشاورزی،
از گذشته های دور، صنعت دستی هم رو به رشد بود. آرام آرام این صنعت بیشتر
مورد توجه قرار می گرفت، زیرا ساخت وسیله های کشاورزی نیز از اینجا و برای
صاحبان زمین تهیه می شد. در کنار آن صاحبان صنعت دستی کوچک، در عرصه های
گوناگون که کالاهای عموم مردم را تولید می کرد، یا به وسیله صاحبان صنعت
بزرگ تر جذب می شدند (در حقیقت نمی توانستند رقیب باشند) و یا تعداد کوچکی
توانستند نیز در آینده به فابریکه دار و کارخانه دار مبدل شوند. برای رشد
این عرصه فعالیت اقتصادی-اجتماعی نیروی کار لازم بود، چون رشد چنین فابریکه
ها و کارخانه ها به سرعت جای خود را در جامعه باز می کرد. جامعه به تولید
بیشتر نیاز داشت. و این نیروی کار را فقط لشکر دهقانان ناراض از کار بالای
زمین، می توانست مرفوع سازد. بیشترین نیروی کار صنعتی را همین دهقانان
تکمیل کردند و از دهات و قریه ها به شهر ها رو آودند. اما بردگان هنوز هم
وجود داشتند!
بردگی و بردگان در اروپا به صورت تقریبی از میان رفته بود. اما در سرزمین
های مستعمره این کشور های کاپیتالیستی، که از سده های پانزده و شانزده بدین
سو پا بر عرصه گذاشته بود، بردگان (در بیشترین مستعره ها، در سرزمین افریقا
و سرزمین آسیا، به ویژه در هندوستان) به همان شیوه گذشته، در اختیار کشور
هایی نظیر انگلستان، هلند، اسپانیا، پرتگال، فرانسه، ایتالیا و دیگر کشور
هایی که به آب های اوقیانوس ها و آبهای آزاد وصل بودند، و با داشتن کشتی
های تجارتی و جنگی و نیروی دریایی با قدرت زیاد بر سرزمین های غیر تاخت و
تاز کردند، قرار گرفتند. در اول این کشور ها با فرستادن میسیونر های شان
(مبلّغین مذهبی) ، بعد با فرستادن تعدادی از کشتی های تجارتی با کالا های
مورد پسند آن کشور های دور دست و نیز کالا های بُنجُل، در درون این کشور ها
جای پا برای خود باز می کردند. پس از چندی، اگر این کشورهای زورگو که نفوذ
خود را برآنان تحمیل می کردند و حالا خود را صاحب این سرزمین های نو می
پنداشتند و مقاومت می دیدند، کشتی های تجارتی شان به کشتی های جنگی توپ دار
و با سربازان تفنگ به دست تعویض می شد. و بدین قسم این سرزمین های پر از
ثروت نهان، در اختیار قدرت های بزرگ اروپایی قرار می گرفت. اگر مقاومت دیده
می شد، آن را به سرنیزه ها و تفنگ خاموش می ساختند. قدرت های بزرگ درین
کشور ها حکومت های محلی را به وجود می آوردند که از آنان پیروی می کردند، و
بیشتر شان با پول و وعده هایی در اختیار صاحبان قدرت قرار داشتند. مردم
مظلوم و نادار زیر فشار حکومت های محلی خود شان، زیر بار کار های سنگین،
کمر شان خم می شد و چاره یی نه داشتند. می گویند: زور حد نمی شناسد. و درین
جا، سرمایه برای به دست آوردن سود، حد نمی شناسد.
کاپیتالیست ها (سرمایه داران) توانستند در کشور های شان در عرصه های
گوناگون، از جمله در بخش سیاسی-اقتصادی مسلط شوند و قانون هایی مطابق شرایط
نوین، و از جمله دست درازی به هرچه می خواستند، به میان آورند. زمانی
فرارسید که کشور خود شان، برای سود آوری برای خود شان کوچک شده بود، و می
دانستند که سرزمین هایی در دور دست هاست که، دست نه خورده اند و ثروت های
بی شمار دارند. چرا ازین سرزمین ها استفاده نه برند؟ این کشور های بزرگ با
ناوگان های رزمی قوی، چرا نه توانند با دستبرد به سرزمین های پر از ثروت
های بی شمار سرزمینی و زیرزمینی آنان سود نه برند؟ می شود، و به شکلی این
دست درازی ها در بالا یاد شده است. کوتاه اینکه دست به عمل زدند و از عمل
شان راضی شدند. به سرزمین هایی بزرگ تر از کشور خودشان و با ثروت های بی
شمار به دست آمد.
آسیا، و به خصوص افریقا، سرزمین های خدا دادی یی! بود برای تاخت و تاز کشور
های پرزور. دیری نه گذشت که بسیاری ازین کشور های ضعیف، برای کشور های قوی
مجبور به فرود آوردن سر شدند. بهره برداری از نیروی کار رایگان ( اما به
قیمت مصرف توپ و تفنگ کشور های زورگو) به یک روند عادی مبدل شد. بدون
پرداخت به نیروی کار! سود فراوان و غیر منتظره به دست می آمد. و برای کشور
های قوی این امر به طور کلی عادی بود. زور گویی برای به دست آوردن سود!!
در آوانی که سرزمین های آسیایی و آفریقایی در زیر تسلط کشور های اروپایی
قرار گرفتند، در سده های پانزده و شانزده، در اثر همین دست درازی به سرزمین
هایی با ثروت های نهفته، ولی سودآور، سرزمین های نو و نا مکشوف پدید شدند و
این کشور های بزرگ را به سوی حرص بیشتر کشاند تا از آن سرزمین ها، نیز بهره
برداری به عمل آورند. چرا که نه!!!
کریستف کولمب (اکتبر 1451- می 1506) سوداگر و دریانورد، در اصل ایتالیایی
از شهر جینوا، ولی در خدمت دولت هسپانیه، برای رسیدن به هندوستان از راه
آبها به کشتیرانی پرداخت. او فکر می کرد به سوی شرق می رود، ولی از سرزمین
های ناشناخته شده ی غرب، امریکای امروزی، سر در آورد. این سرزمین های نو و
ناشناخته برای اروپاییان، شگفتی به وجود آورد و به همین قسم مورد تاخت و
تاز قرار گرفت. بخش های کشف شده از سوی کریستف کولمب، هند غربی، بیشتر در
آب های کارابیین، مونسرات، جامائیکا، باربادوس، کوبا، پورتوریکو،
آنتیگوا-باربودا ووو ...قرار داشت.
کشور های قوی اروپایی (انگلستان، اسپانیا، پرتگال، فرانسه، هلند، ایتالیا)،
با نیروی دریایی پرقدرت شان، برای به دست آوردن ثروت و سود، به سوی غرب،
تاخت و تاز شان را آغاز کردند. همه این کشور های غارتگر توانستند جای پای
خود را در سرزمین نو پیدا، باز کنند و به غارت گری های خود بپردازند. بلی،
از یکسو نمایش قدرت در برابر حریف، از سوی دیگر حرص و آز سرمایه دار برای
سود هرچه بیشتر. و این ثروت و سود زیاد، چگونه به دست می آمد! آیا این به
دست آوردن صد ها ملیون، هزار ها ملیون سود و ثروت سرشار، ساده به دست آمد!
آیا به همین سادگی؟
خیر، خون صد ها هزار انسان در آن ثروت ها و در آن سود های سرشار آغشته است
و، مکیده شده است. خون رنگین! اما رنگ خون، همانند رنگ خون سپید پوستان خون
آشام که به شکل و گونۀ دیگری آن را مکیدند. انسان هایی با پوست تیره به کار
گماشته شدند، ثروت تولید کردند، دیگران از آن ثروت در رفاه زندگی کردند.
ملیون ها و ملیون ها برای خود پس انداز می کردند، برای همدیگر پُز می دادند
و یکدیگر را به مسابقه های نا مشروع غیر انسانی و غیر بشری به رقابت دعوت
می کردند. این برده های رنگین پوست برای شان فقط یک وسیلۀ تولید بود. نه یک
بشر همانند او!
در جریان تحت مستعمره درآوردن قارۀ امریکا در بین سال های (1500 تا 1800)
حدود 15 ملیون افریقایی به امریکا صادر شد. بلی، همانند سایر کالا های
وارداتی و صادراتی، به امریکا صادر شدند. تعداد بیشترین این انسان ها به
وسیله هم تباران خود شان در افریقا به اسارت در می آمدند و به سپید پوستان
اروپایی به فروش می رفتند. تجارت در این سال های خرید و فروش بردگان، در یک
مثلث جغرافیایی، در پهنۀ دریای بزرگ، در اوقیانوس اطلس به راه افتاده بود.
تصور کنید: از بندر های بریستول بریتانیا و بوردوی فرانسه، مال های تجارتی
چون تفنگ و پارچه و مال های بُنجُل، ولی مورد پسند افریقایی ها به وسیله
تاجران برده به بندر های المینا و لواندا در غرب افریقا انتقال داده می شد،
از آن جا به صد ها و هزاران برده در کشتی ها، که البته انسان! های اسیر شده
بالای هم انبار می شدند (افریقایی برده شده به وسیله افریقایی دیگری که به
اسارت درآورده شده و برای به دست آوردن پول به فروش می رفت) به بندر های
جزایر هند غربی ( مونسرات، آنتیگوا..... ) انتقال داده می شدند. در جریان
انتقال این بردگان که در کشتی های پرتگالی، فرانسوی و بریتانیایی صورت می
گرفت، از هر پنج برده یکی در راه سفر با کشتی، تلف می شد. در آن زمان این
کشتی های برده دار را به نام تابوت روان نام نهاده بودند. و بعد کشتی های
تجارتی از همین بندر ها نیشکر، تنباکو و کالا های دیگر ولی به مقدارخیلی
زیاد پنبه به حیث کالای اصلی به اروپا انتقال می دادند.
در بهره برداری از سیاه پوستان افریقایی در تولید کالا هایی با سود فراوان،
جان های آنان که برای سپید پوستان به اصطلاح نژاد برتر، اهمیت به غیر از
سودآوری، معنی دیگری نه داشت، هم چنان جان سرخ پوستان بومی این سرزمین نو
پیدا که مانع پیشروی و تسلط شان بر این سرزمین می شدند، نیز اهمیت چندانی
نه داشت. این سرخ پوستان که صاحبان طبیعی این سرزمین بودند، همچون
اروپاییان پیشرفته نمی توانستند از ثروت زمین های شان ( به غیر از کشت و
زرع) چیز بیشتری بدانند، بایست از میان برداشته می شدند. جنگ های خونین، و
البته هم اشاعه مرض آبله در بین این بومیان، مشکل سپید پوستان اروپایی را
کمتر می ساخت. اما، بزرگ ترین مشکل برای بهره برداری هر یک از این کشور ها
برای سود بیشتر، رقیب های اروپایی شان بود. و درین جنگ ها باز هم همین
بیچاره سیاهان هم نابود می شدند. در ادبیات سیاه پوستان که درد و رنج
فراوانی از سر گذشتانده اند، کتاب های زیادی به نوشته آمده. یک شاعر و
داستان نویس سیاه پوست " جمیز مرسر لنگستون هیوز" که در قرن بیست می زیسته،
در یک جمله کوتاه وضعیت برده داری و ستم سپید پوستان را چنین نمایانده است:
« سفید پوست بی نوایم که فریبم دادند و به دورم انداخته اند. سیاه پوستی
هستم که داغ بردگی به تن دارم، سرخ پوستی هستم رانده شده از سرزمین خویش».
در بهره برداری از این سرزمین نو پیدای امریکا (اولین بار کلمه امریکا به
وسیله شخص جغرافیا دان و کشیش آلمانی به نام "مارتین والدسیمولر" که
علاقمندی زیاد به نقشه برداری داشت و از دریانوردان همراه با امریگو
ویسپوچی در تهیه نقشه بهره می برد، به خاطر ارج گذاری این دریانورد پر شور
که پنج سال بعد از کریستف کولمب در سال "1497" به آن دیار پا گذاشت ، یاد
گردید.)
برده داری در ایالات متحده یک عمل قانونی بود که به سده های 17 و 19 به این
سرزمین بر می گردد. برده داری پیش ازآن نیز تحت استعار بریتانیا انجام می
شد. بعد ها در مستعمره های سیزده گانه در زمان اعلامیه استقلال ایالات
متحده در سال 1776 نیز برده داری رسما ادامه یافت. پس از جنگ های داخلی،
تمایلات ضد برده داری به تدریج در ایالات شمالی گسترش پیدا کرد. اما
درجنوب، بر پایه توسعه صنعت پنبه از سال 1800 سبب شد که ایالت های جنوبی به
شدت متکی به برده ها باشند، و تلاش کردند که آنرا در سرزمین های غربی جدید
(ایالت میسی سی پی، تکزاس، لوئیزیانا و نیو مکسیکو) نیز شایع کنند. گرچه
تجارت بین المللی برده داری در سال 1808 ممنوع اعلان شده بود، با آن هم
تجارت داخلی برده داری در ایالات متحده ادامه داشت. کشف امریکا که کشور های
قدرتمند اروپایی را بدانسو کشاند، بریتانیایی ها، فرانسوی ها و هلندی ها
شمال سرزمین نوپیدا (بعد ها ایالات متحده سیزده گانه) در بخش شرقی این
سرزمین، و در جنوب امریکا (امریکای لاتین) بیشتر برازیل و همسایگان آن به
وسیله دولت های پرتگال و اسپانیا اشغال شد. برده ها از اِلمینا(بندری در
کشور گانا) در اول به هند غربی (جزایر کارائیب)، و از آنجا به بخش شمال
انتقال می یافتند، و از لواندا(مرکز کشور انگولا) به برازیل انتقال داده می
شدند.
در بازار های برده فروشی، این بردگان چون حیوان به صاحبان کشتزار ها و معدن
ها به فروش می رفت. سپید پوست خریدار دندان های هر برده را امتحان می کرد و
بعد پول می پرداخت. برده هنگامی که بالای مزرعه و کشتزار آورده می شد،
پاهایش به زنجیر بسته شده و به کار وادار می شد. اگر در کارش اهمال می کرد،
فقط شلاق می خورد و شلاق. در سال های 1862- 1801 سودآوری از حاصلات پنبه،
به %400 افزایش یافت. و این در اثر فشار بالای برده از راه شلاق زدن به دست
می آمد. برده ها در خانه های چوبین بدون فرش شب و روز شان می گذشت. در یک
تصویری تکان دهنده از یک برده که پشت او را نشان می دهد، اگر تنها پشت اورا
ببینی، داغ های برجسته یی در آن دیده می شود که تو گویی هنرمندی با توانایی
هنری خود، توانسته نقش های زیبایی به سبک کوبیسم روی تختۀ سیاهی ایجاد کرده
باشد. و اگر همان تصویر کامل سیاه پوست از پهلو دیده شود، آه از جگر انسان
برون می آید. چهره آن مظلوم به آسانی می تواند ظلم و ستم سپید پوستان را در
بهره کشی از بردگان در کشتزارها به تصور آورد. «... سیاه پوستی هستم که داغ
بردگی بر تن دارم...»
اگر به صورت کوتاه در مورد تجارت برده با ایالات متحده یاد شود، صرف نظر از
مجموع بردگان آورده شده در این سرزمین ( پانزده ملیون)، تنها در بین سال
های 1780 تا 1790 - سال های پر شدت خرید و فروش برده - هشت صد هزار برده
افریقایی، به علاوۀ یک صد پنجاه هزار برده قبلی که به امریکا آورده شده
بودند، موجود بود که در کل، مجموع برده ها تا سال 1860 به چار ملیون برده
می رسید. در منطقه (میسی سی پی) که در سال 1800 جز قلمرو امریکا شد، در اثر
تجارت داخلی دو ملیون برده در آنجا به کار گماشته شدند.
در جریان جنگ های داخلی بین ایالت های شمال غیر برده دار و ایالت های جنوب
برده دار، در سال های ریاست جمهوری آبراهام لینکلن (1865- 1861) شانزدهمین
رییس جمهور، اعلامیه آزادی بردگان به تصویب رسید و برده داری رسماً غیر
قانونی اعلام شد. به همین علت غیر قانونی شدن بردگی، ایالت های جنوب که نمی
خواستند آنرا بپذیرند، چندین سال جنگ بین شمال و جنوب به راه افتاد. در
همین سال ها فرار برده ها به سوی شمال گسترش یافت. و همین جنگ بود که از
بین بردن سیستم برده داری را در ایالات متحده سیزده گانه تسریع کرد و در
سال 1865 با اضافه شدن متممی در قانون اساسی، داشتن برده و بهره کشی از
برده غیر قانونی شد.
سرعت رشد صنعت و کشاورزی در امریکا در سده های هژده و نوزده در اثر انتقال
کالا های صنعتی و رشد کشاورزی برپایه بهره کشی از بردگان، سریع پیش رفت.
چون رشد کشت پنبه هر سال بیشتر و بیشتر می شد، با صدور آن به اروپا و بعد
تر نیشکر و پسان ها افزایش برنج و گندم صنعت ماهیگیری، پوست خز و نیز صنعت
چوب و غیره که در تمام این عرصه های با درآمد بالا، همین سیاهان برده
افریقایی با کار بدون دستمزد و با زنجیر به پا به کار گماشته شده بودند،
رشد اقتصاد کشور جدید التاسیس ایالات متحده بر پایه سیستم برده داری را
موجب شدند. اما سپید پوستان امریکایی رشد اقتصادی درین دوران را به گونه
دیگری توجیه می کنند که گویا افزایش محصول پنبه در اثر نه استفاده از
سیاهان برده، بلکه در اثر کشت بهتر پنبه و بهبود نوعیت آن و نیز تلاش
خودشان برای برترشدن نسبت به کولونی های دیگر بوده است. یعنی با بسیار
پررویی، ثروتی را که از راه زدن شلاق بر بدن برده های افریقایی به دست
آورده اند، (ثروت به کلی نابرابر بین سپید پوستان و سیاه پوستان،) به حساب
زحمات خود شان می گذارند. و حالاست که تعداد زیاد نویسندگان افریقایی تبار
و غیر آن در آثار شان، آن ستم ناروایی را که سفیدپوستان بر سیاه پوستان روا
داشتند، با چاپ ملیون ها صفحه، پرده از آن ظلم و فشار روزافزون به خاطر
افزایش محصول از هر برده، بر می دارند. اگر هر برده در کارش اهمال می کرد و
به اندازه معینه محصول جمع آوری نمی کرد، یا در کشت و زرع از دیگری عقب می
افتاد، شلاق می خورد و شلاق. و آنکه اگر پا به فرار می گذاشت، آنقدر شلاق
می خورد تا بمیرد...
کتابی از سوی ادوارد اِ. باپتیست، استاد پروفیسور تاریخ در دانشگاه کورنل
در ایالت نیویورک ایالات متحده به نام: (نیمه تاریخ هرگزناگفته شده: برده
داری و ایجاد کاپیتالیزم در امریکا) در سپتامبر 2014 به نشر رسید. درین
کتاب نویسنده موضوع اینکه برده داری چگونه به اولین تجارت بزرگ امریکایی ها
تبدیل شد، و اینکه چگونه برده با کار شاقه و طاقت فرسایی در مزارع و معادن
به کار گماشته می شوند، و برای صاحبان شان ثروت تولید می کنند، اما خود هیچ
چیزی به دست نمی آورند، روشنی انداخته شده است.
اینکه ثروت های نامحدود از راه کشت مزارع پنبه و کار شاق و طاقت فرسای
سیاهان برده در معادن طلا و نقره، چگونه رشد سرمایه داری را در کشور های
کاپیتالیستی اروپا و خود امریکا باعث شد، و بعد ها مزارع نیشکر ووو... را
نیز در بر گرفت، همین زنجیر به پا بسته های بردۀ از افریقا آورده شده انجام
داده اند. یعنی در حقیقت رشد جهشی سرمایه داری در جهان، بیشتر به وسیله
همین انسان های برده که از کوچک ترین حقی هم بهره نمی بردند، صورت گرفته
است. سرمایه دار نمی توانست با کار ارزان و بدون در اسارت کشیدن سیاهان
برده و کارگران آزاد مجبور به فروش نیروی کار ارزان شان، چنین ثروت عظیم به
دست آورد. این سرمایه دار و حامیان شان به چوشیدن خون کارگران و سیاهان
برده عادت کرده اند و تا کنون و یا شاید تا مدت های دیگر نیز به این کار
شان ادامه بدهند. در عصر حاضر، تعداد زیادی از سپید پوستان با وجدان،
همانند همین ادوارد باپتیست، اریک فونر، خانم مارتا س. جونز و والتر جانسون
به اشکال مختلف پرده از روی بهره کشی سیاهان بر می دارند.
در از میان برداشتن برده داری و بهره کشی از بردگان، نمی توان از نویسنده
بزرگ با شهرت جهانی، خانم هریت الیزابت بیچر استو (جولای 1896 – جون 1811)
نام نبرد. این زن سیاه کوچک اندام که در یک خانواده پر اولاد به دنیا آمده
بود، در آوان کودکی در مدرسه خواهر بزرگش درس خواند و خود از سیزده سالگی
به دادن درس به هم تباران خویش در همان مدرسه می پرداخت. وی استعداد ویژه
یی داشت. زبان های ایتالیایی، فرانسوی و لاتین را فرا گرفت. در سال های
جوانی اش ازدواج کرد و خود نیز صاحب هفت فرزند شد. هنگامی که او و خانوده
اش در اوهایو در فقر به سر می برد، وی زیر تاثیر زندگی سیاه پوستان که در
رنج و بدبختی فراوان ناشی از بهره کشی بی اندازه کمر و قامت شان خم شده
بود، قرار گرفت. در اثر کشته شدن یک مرد سیاه به وسیله صاحبش، که او را سخت
تکان داد، دست به نوشتن کتاب زد. کتاب او به نام « کلبه عمو تام » در اول
به صورت پاورقی به چاپ می رسید. بعد به صورت کتاب (1852) در آمد. این کتاب
چنان شهرت جهانی یافت که در همان سال ها، سده نوزدهم بعد از انجیل، دومین
کتاب پرفروش در سراسر جهان گردید. تولستوی در باره این کتاب گفته است: "
این رمان، یکی از بزرگترین فرآورده های ذهن بشر است." کتاب، درد و رنج
سالهای برده داری را نشان می دهد و از صحنه های دردناک و عاطفی یاد می کند
که اشک از چشم خواننده جاری ساخته و او را به زندگی اسفناک و غیر قابل باور
سیاهان آشنا می سازد. و این واقعیت هایی است که نویسنده همه را دیده، شنیده
و احساس اش می کرده.
کتاب «کلبه عمو تام» که در سال های اوج بهره کشی از سیاهان نوشته شده بود،
و در عین حال ایالت های شمال می خواستند آزادی هایی برای بردگان قایل شوند،
ولی ایالت های جنوب هنوز هم به بهره کشی از سیاهان ادامه می دادند، موجب آن
شد تا روحیه و خواست آنانی که بر علیه برده داری بودند، باید دست به کار می
شدند. در سال های ریاست جمهوری لینکلن، به خاطر عملکرد آزادی سازی سیاهان،
جنگ به راه افتاد. و اینکه در سال (1865) بر اثر برون شدن اعلامیه آزادی
بردگان و در اثر جنگ جونین شمالی ها و جنوبی ها هزاران نفر کشته شدند و بعد
امکانات آزادی بردگان در بیشتر ایالت ها به وجود آمد ولی هنوز هم در چند
ایالت برده ها آزادی نه داشتند، همین کتاب نقش خود را بازی کرد. روزی اتفاق
افتاد که خانم بیچر استو به دیدار ابراهام لینکلن برود. در دیدار با وی،
لینکلن گفت: " پس تو همان زن کوچکی هستی که با کتابش جنگ بزرگ به راه
انداخت."
در عین حال در همان سال های جنگ شمال و جنوب و تمایل ایالت های شمال به
خاطر آزاد ساختن سیاهان از زیر یوغ بردگی، شخصیت دیگری از همان سیاهان
افریقایی تبار، نیز نقشی زیادی در عملکرد آزاد سازی بردگان سیاه داشت.
فریدریک داگلاس (1895- 1818) سیاه پوست فراری از جنوب به شمال. بعد ها روز
نامه نگار، نویسنده و دیپلمات. وی سه بار دست به فرار زد تا موفق شد در سن
بیست سالگی خود را آزاد سازد. وی از پدر امریکایی و ریشه اروپایی داشت.
مادرش سیاه بود. وی درس خواند و بر اساس استعدادی که داشت، در دفاع از حقوق
سیاهان برده، که سخنران قوی ای بود، در جهت آزادی بردگان تعداد زیادی از هم
تباران اش را به دور خود جمع کرد. در دوران جنگ داخلی از مشهورترین سیاه
پوستان در امریکا بود و در ارتباط با لینکلن در دوران جنگ، یکی از رهبران
فعال این جنگ و مشاور مخصوص لینکلن شد. وی پس از جنگ، پست های دولتی به دست
آورد. در سال (1845) کتاب "روایت زندگینامه فریدریک داگلاس، یک برده
امریکایی" به چاپ می رسد. وی از تجارب شخصی خود نوشته که در آن حقایق
تراژیک در باره اسارت را بازگو می کند: اینکه انسان چگونه به بردگی در می
آید و این برده چگونه به کسی تبدیل می شود که سرانجام مشاور ابراهام لینکلن
و بعد ها نماینده دیپلماتیک ایالات متحده در هائیتی و جمهوری دومینیکن شد.
واضح است که در جریان سال های طولانی، از اثر بد رفتاری و برخورد غیر
انسانی با سیاهان، اسکان محله های جداگانه و به دور از سفید پوستان، مکتب
های جداگانه، و جلوگیری از رشد علمی و رشته یی آنان، کار ها و شغل های
سنگین و پر مشقت در اماکن غیر صحی، رفت و آمد های محدود و اجازه نداشتن گشت
و گزار در محله های سفیدپوستان، استفاده نه کردن از تمام چوکی های بوس های
شهری وو... جنبش های گوناگونی برعلیه سفیدپوستان و به خاطر به دست آوردن
آزادی های معمولی برای هر انسان در جامعه، به راه افتاده است. اما قوانین
غیر انسانی و غیر بشردوستانه ایالات متحده امریکا نه توانسته و نه خواسته
چنین آزادی برای سیاهان افریقایی تبار بدهد. هر عملکرد یک سیاه پوست، با
خشونت تمام، با ضرب و شتم پلیس و حتا در ازدست رفتن جان آن سیاه پوست
انجامیده است. درینجا هم نمی توان از برآمد و عملکرد یکی از بزرگترین شخصیت
های سیاه پوست که در دفاع از حقوق مدنی سیاهان افریقایی تبار برخاست، نام
نه برد.
مارتین لوتر کینگ جونیور (1968-1929) رهبر جنبش حقوق مدنی امریکایی های
افریقایی تبار است که در سال های کوتاه عمرش توانست جنبش وسیعی را در برابر
دولت ایالات متحده رهبری کند. او در یکی از روز ها در اتوبوسی خانمی سیاه
پوستی را می بیند که نمی خواهد از چوکی ایکه نشسته برخیزد و جایش را برای
سفید پوست خالی کند. آن زن بنابر قانون آن روزی بازداشت شده و مجبور به
پرداخت جریمه می شود. این امر موجب می شود که کینگ جوان به خاطر احقاق حقوق
سیاهان به پا خیزد. وی دست به کار می شود و با 60 نفر سیاه پوست دیگر جنبشی
به نام «کنفرانس رهبران مسیحی جنوب» را سازمان داد. وی با تمام همت خود
گردهمایی ها و سخنرانی هایی به راه می اندازد و هم تباران خود را در راه به
دست آوردن حقوق مدنی شان تشویق و ترغیب می کرد. وی با این فعالیت هایش در
سراسر ایالات محتده امریکا شهرت فراوان یافت. در یک گردهمایی در شهر
واشنگتن، در کنار مجسمه ابراهام لینکلن، در سال 1963 که حدود 250 هزار نفر،
سیاه پوستان و هم سپید پوستان گرد آمده بودند، وی یکی از زبده ترین سخنرانی
در تاریخ کشور ایالات متحده را انجام داد، به نام «من رویایی دارم» که بعد
ها از اثر همین سخن رانی اش در سال بعد و نیز به علت فعالیت های بشردوستانه
و مبارزه برعلیه تبعیض نژادی و به دست آوردن حق سیاهان به مثابه انسان های
برابر با دیگران، جایزه صلح نوبل را برایش اعطأ کردند. وی در همین سال
سخنرانی اش به مثابه مرد سال از سوی مجله تایم شناخته شد. آن خانم سیاه
پوست که انگیزه یی شد برای به عملکرد های بعدی داکتر مارتین لوتر کینگ، به
نام روزا پارکس، زنی بود که بعد ها همراه با مارتین لوتر کینگ و دیگران در
سوی مبارزه به خاطر حقوق مدنی امریکایی ها افریقایی تبار گام بر می داشت.
این خانم هم مانند مارتین لوتر کینگ در پی خواسته های هم تبارانش گام
گذاشته بود که در درازای مبارزاتش به آن موقعیتی دست یافت که از سوی رییس
جهمور کلینتون به دریافت مدال "آزادی ریاست جمهوری" امریکا دست یافت.
"نمی توانم نفس بکشم"، جمله ایست که از گلوی جورج فلوید 37 ساله، مرد جوان
امریکایی افریقایی تبار اهل شهر مینیاپولیس ایالت مینه سوتای ایالات متحده
به تاریخ 25 و می 2020، هنگامی که در زیر فشار سنگین زانوی پولیسی به نام
دیریک شاووین سفید پوست جان سپرد، برون برآمد و... این سیاه پوست، با آن
تنه سنگین ورزشی اش که در باشگاه های ورزشی مختلفی به پیروزی هایی هم نایل
آمده بود، نه توانست آن فشار سنگین مرد سفید پوست،(می توان گفت دشمن
سیاهان) را تحمل کند و با تأسف فراوان جان سپرد. آری این انسان جان سپرد،
اما او نه اولین است، که بدین گونه جان سپرد. او از جمله صد ها و هزاران و
صد ها هزار سیاه پوستی است که در طول سالیان دراز، بدین شکل و یا به شکل
دیگری، در اثر عملکرد غیر انسانی یک سفید پوست جان می سپارد.
اما، چرا بدین گونۀ وحشیانه و غیر انسانی. و بار ها دیده شده که این
بیچارگان با گلوله پولیس به قتل رسیده اند. این چنین قتل ها در جریان سال
ها به دهها و صد ها بار تکرار شده است. شاید گفته شود که قانون به پولیس
اجازه داده که یک چون عملی انجام دهد. بلی!!؟؟ به همان شکلی که (دیریک
شاوون) انجام داد. محاکمه صحرایی! بگیر، ببند، بدون محکمه! محکوم به
اعدام!... و اجرای حکم. (در مدت کمتر از 20 دقیقه، از برون کشیدن وی از
داخل موترش، تا هنگامی که در آخرین لحظۀ جان سپردنش که به مشکل از حلقومش
صدایی بلند شد که: " نمی توانم نفس بکشم".)
آری، این سیاست سفید پوستان صاحب سرزمین ایالات متحده امریکاست که این
سرزمین را برای خود شان ساختند! برای خود شان آباد کردند! رونق اقتصادی را
به وجود آوردند! خود زحمت کشدیدند!؟ و حالا باید درین سرزمین آقایی کنند، و
این رنگین پوستان باید هنوز هم برای شان جان بکنند و جان بدهند و حق خواسته
های شان را هم نه دارند و زندگی آرام برای شان حرام شده است. این انسان های
زحمت کش و آباد کنندۀ سرزمین بزرگی به نام ایالات متحده امریکا، از سده ها
پیش، با تنه های پر از آبلۀ ناشی از شلاق، با بدن های فقط پوست و استخوان،
با پاهای بسته در زنجیر، ثروت را آفریدند، رشد صنعت در آن جا را موجب شدند،
شرایط زندگی برای سفید پوستان را با آن گونه زندگی پرمشقت شان فراهم
آوردند، اما... اما حق نه دارند مانند این سفید پوستان زندگی کنند و آرامشی
داشته باشند. چرا؟ آیا آنان از این دستاورد های انسان ها که صدها سال و
هزاران سال برای خودشان تولید می کردند، می خوردند، می آشامیدند ووو ... حق
برابر با یک دیگر را داشتند، حالا چرا ازین حق محروم اند؟ نه فقط محروم،
بلکه هنوز هم باید جان شان را به خاطر هیچ و پوچ از دست دهند؟
پاسخ به این سوال ها را بیشترین آدم ها می دانند که چیست! درین جا فقط با
چند کلمه گفته می شود که: جامعه اقتصادی- اجتماعی یی را که سرمایه داران در
دست دارند و زیر تسلط شان است، نمی خواهند از سود به دست آمده از تولید را
با دیگران شریک سازند. غارتگری و دزدی از بازوی کار کارگر، استثمار،
استعمار، و اشکال گوناگون بهره برداری از انسان های کشور های دیگر و سرزمین
دیگران، خصلت جامعه کاپیتالیستی و صاحبان سرمایه است. آن سرمایه داران به
خاطر حفظ منافع شان، باید دم و دستگاهی داشته باشند که منافع شان را محافظت
کند ( دولت های سرمایه داری را)، قانون، مقرره، دادگاه، ارتش، زندان و از
جمله پولیس! و اینکه خود این سرمایه دار از همان نخست طوری بزرگ شده، طوری
تربیه شده که نه باید در برابر آنانی که برای شان خدمت می کنند و ثروت
ایجاد می کنند، گذشتی داشته باشند. نسل به نسل چنین تربیه! می شوند، یعنی
فقط خودشان را می بینند و دیگران باید برای شان خدمت کنند و تعظیم . اگر
این آدم ها به ویژه سیاهان باشند، حق هیچ گونه بلند کردن صدای شان را نه
دارند. و این سرمایه داران نکتایی پوش امروزی و با سر بلند! استند که
دیگران برای شان تحقیر شده اند و نه باید چیزی بیشتر بخواهند!
در امریکا! آن جایی که سالیان دراز سیاهان افریقایی ثروت آفریدند، اما...
نه باید با سفیدپوستان سهم برابر و یا کم از کم چیزکی از آن سهم داشته
باشند. در بالا داستان سیاهان در ایالات متحده آورده شد. اینکه از دیر باز
به این طرف سیاهان هنوز نمی توانند حق خود را، آن طور که شایسته است، به
دست آورند، دیگر روشن است. این بیچارگان سالیان دراز است که بدینگونه زندگی
روزمره عادت کرده اند. ولی این بدان معنی نیست که باید همشه عادت کنند. در
دوران سه سده اخیر اینان رنج فراوان کشیدند، زجر دیدند، شکنجه های بدنی و
روانی را به آزمایش گرفتند. و آیا حالا که سده بیست و یک آغاز شده، هنوز هم
باید همچون گذشته ها به پیش روند!؟
درینجا گفته هایی از رهبر شناخته شده سیاه پوستان به یاد آورده شود که نشان
می دهد این امریکاییان افریقایی تبار هیچ گاه از مبارزه برای رسیدن به حقوق
مدنی شان آرام نه نشسته اند و پیهم برای رسیدن به هدف شان به مبارزه دست
یازیده اند. چرا؟ زیرا هر یک سیاه پوست امریکایی از یادداشت های داکتر
مارتین لوتر کینگ که مدتی، به بهانه یی درشهر بیرمینگهام (16 اپریل 1963)
مرکز ایالت الاباما به زندان آفتاده بود، می داند که: « شاید برای کسانی که
هرگز زخم های سوزانندۀ تبعض نژادی را نچشیده اند آسان است که بگویند: منتظر
بمانید. اما وقتی مردم شروری را می بینید که مادر ها و پدر هایتان رابه
خواست خود به قتل می رسانند و خواهر ها و برادر هایتان را از روی هوا و هوس
غرق می کنند؛ وقتی اکثریت عظیمی از بیست ملیون برادر سیاه پوست خود را می
بینید که در قفس تنگ فقر در میان جامعه ای مرفه در حال خفه شدن است؛ وقتی
که تلاش می کنید که به دختر شش ساله تان توضیح دهید که چرا نمی توانید به
شهر بازی که همین الان تبلیغ آن در تلویزیون نمایش داده شده بروید، ناگهان
زبان تان پیچ بخورد و در هنگام صحبت لکنت زبان بگیرید؛ و اشک هایی که در
چشمان او حلقه می زنند وقتی که به او گفته می شود که شهر بازی به روی
کودکان رنگین پوست بسته است و ابر های شوم خود کم بینی را ببینید که در ذهن
او در حال شکل گرفتن هستند، وقتی که در خارج از جاده های اصلی شروع به
رانندگی در صحرا می کنید و مجبور می شوید که هر شب در گوشه ای از اتوموبیل
خود بخوابید چرا که هیچ مسافر خانه ای شما را نمی پذیرد. وقتی که به همسر و
مادر شما هیچگاه عنوان مورد احترام "خانم" داده نمی شود. وقتی که همیشه تا
وقتی در حال جنگیدن با حس منحط "هیچ کس بودن" باشید، آنگاه خواهید فهمید که
چرا برای ما طاقت فرساست تا منتظر بمانیم. زمانی می رسد که ظرفیت تحمل
انسان تمام می شود و دیگر مایل نیست تا در ورطۀ ناامیدی فرو رود."
داکتر مارتین لوتر کینگ راه و روشی همانند عیسای مسیح، آبراهام لینکلن و
مهاتما گاندی را پیشه خود کرده بود. او هیچ وقتی در برآمد هایش و در
سخنرانی هایش از شیوه خشونت استفاده نه برده بود. با آنهم او را متهم به
نقض قانون کرده و او را چند بار به زندان اندختند. او ازین زندانی شدن ها
نمی هراسید و با تمام قوا به همان روش و به همان عقیده و باورش به پیش می
رفت. دولت آدمکش ایالات متحده که نمی توانست وجود چنین انسان ها را در
جامعه تحمل کند، گرچه مجبور شد که تا اندازه ی عقب نشیند و بنا بر مبارزه
چندین ساله شان، در زمان ریاست جمهوری لیندون جانسن، " مصوبه حقوق مدنی و
حق رای برای سیاهان" به امضأ رسید. پیروزی در یک مرحله یی از جنبش سیاهان
در آن زمان. اما متأسفانه پس از آنکه جایزه صلح نوبل را هم به دست آورد وبه
یک شخصیت جهانی در مبارزه به خاطر انسانیت و آزادی، و به حیث یک سیاه پوست
برای احقاق حقوق مدنی سیاه پوستان شناخته شد و همچون خاری در چشم نژاد
پرستان امریکایی می خلید، او را در چهارم اپریل سال 1968 در شهر ممفیس
ایالت تنیسی ترورش کردند و به زندگی پربارش که مشحون از آزادیخواهی برای هم
تبارانش بود، و برای برابری حقوق انسان می رزمید، پایان دادند. آری...
کاپیتالیست سفید پوست، دور از حس بشر دوستی و به دور از روحیۀ پذیرش قانون
و باور به انسانیت، برای خودشان جشن گرفتند، همان طوری که حالا با کشتن هر
سیاه پوستی روح پلید شان آرام می شود. چون وجدانی در وجود آنان دیده نمی
شود.
امروز این سیاه پوستی که خرابی هایی را که در جریان اعتراض از کشته شدن
جورج فلوید، در این جا و آنجا صورت گرفته و می بیند، به پاک کاری جاده ها
می پردازد. اینان، آن گاهی که به خاطر آزادی شان می رزمند، دیگران را، بنا
به روش گذشتگان شان (که نه باید در خواسته های شان خشونت به خرج دهند و نه
باید دست به خرابکاری زنند « خرابکاری های روز های تظاهرات به خاطر اعتراض
از کشته شدن جورج فلوید که توسط گروه های خرابکار دستوری به راه انداخته
شده بود»)، اینان، صدمه دیدگان سفید پوست را در روز های تظاهرات بر ضد
خشونت در برابر سیاهان، به دوش می کشیدند و در جای های امن قرار می دادند.
آن سیاهانی که در نیروی نظامی «گارد ملی » برای حفاظت از کاخ ریاست جمهوری
ایالات متحده امریکا «قصر سفید » خواسته شده و خلاف وظیفه اصلی شان وادار
به عمل شدند، خود زیر وجدان نهفته شان، که آنان را در برابر برادران و
خواهران سیاه شان گماشته بودند، قرار گرفته و بعد به عذاب وجدان گرفتار
آمدند. یک سرباز گارد ملی چنین گفته است: "من به این علت سرباز گارد شدم که
از قانون اساسی ایالات متحده دفاع کنم. اما آنچه شاهدش بودم کاملا در تضاد
با سوگندی بود که خورده بودم و الان هم میخواهند بروی آن سرپوش بگذارند.
آنچه من دیدم، اصلا درست نه بود." این بیچاره سربازان گارد ملی، از سویی هم
مورد توبیخ و شماتت خانواده ها نیز قرار گرفتند. تعدادی از آنان که وضع
روانی شان خراب شده بود، به روان شناس مراجعه کردند.
این گونه عملکرد و حرکت صلح آمیز چنین انسان ها، با قلب و روان پر از درد و
مملو از خشم، نشأت گرفته از وصایای رهبر ترور شده شان در 52 سال قبل بود که
به خاطرش داشتند، و در پیروی از او، و در گرامیداشت آن بزرگوار بود که این
شیوۀ آرام و مسالمت آمیز را در پیش گیرند و دیگران را به خاطر به دست آوردن
خواست های شان بدان گونه مبارزه دعوت می کردند. مایک کیلر، رپر مشهور که در
مراسم بزرگ داشت و به خاک سپاری جورج فلوید در گرد همایی بزرگ شرکت کرده
بود، در برابر تمام حاضران سیاه پوست و سفید پوست، جوانان سیاه پوست را
چنین خطاب کرد: "... می خواهم بگویم که من اینجا آمده ام که برایتان چنین
یاد کنم. همان گونه که داکتر کینگ برای ما یاد داده بود که بایست همانند
مادر بزرگ من، همانند عمه و کاکای من و نیز کشیش محترمی چون جیمز اورنج و
محترم کشیش لاو، و خانم آلیس جانسون که همین سال گذشته جان های شان از دست
رفت، رفتار کنیم. می خواهم یاد کنم که نه باید خانه های تان را به خاطر
عصبانیت از دست دشمن بسوزانید. حالا زمان نقشه کشیدن است. زمان برنامه
ریزی، زمان استراتیژی چیدن و سازماندهی و بسیج شدن است..." یک سیاه پوستی
برای جوان سیاه پوست دیگر رهنمونی می کرد که: "ما با اسلحه مبارزه نمی
کنیم. باید چنین اتفاق نیافتد. ما باید مبارزه صلح آمیز داشته باشیم. تو
جوان 16 ساله استی. البته که باید از یک راه بهتر بری، چون روش ما فایده
نداره! او در 46 سالگی خشمگینه، من در 31 سالگی و تو در 16 سالگی. اینکه،
این راه برای آسیب دیدن است، راهش نیست!" اما متاسفانه که چنین برآمد ها و
تظاهرات در برابر عملکرد پولیس های بی وجدان، با خشونت همین پولیس ها، که
در حقیقت در دفاع از سیاست ضد سیاهان و تمام رنگین پوستان در کشورِ بزرگ به
اصطلاح دارای دموکراسی، با باتون و تفنگ و زانو های مرگبار شان برخاسته
اند، روبرو می شود. فردای روز به خاکسپاری، یک جوان دیگر سیاه پوست بدون
سلاح بدست، توسط پولیس سفید دیگر بی وجدان به خاک و خون کشیده شد.
چنین برآمد کم سابقه و سرتاسری در ایالات متحده، به ویژه در یک دوران خاص -
شیوع ویروس مرگبار کرونا ( کووید-19) که مردم را در سراسر کره زمین به خطر
از دست دادن جان های شان تهدید می کند - این را می رساند که حالا کارد به
استخوان این رنگین پوستان رسیده و دیگر نمی توانند صبر داشته باشند. این
جنبش نه فقط سراسر ایالات متحده امریکا را فرا گرفت، بلکه از آن فراتر هم
رفت و بسیاری از کشور های غربی و کاپیتالیستی نقاط مختلف جهان، از جمله
کشور هایی چون انگلستان، فرانسه، هلند و آسترالیا و چند تای دیگر را در
نوردید. درین نمایش های ضد نژاد پرستی و تبعیضی، نه فقط سیاهان، بل به
تعداد وسیعی از سپید پوستان هم شرکت داشتند. اما به یقین که اعتراض و نفرت
همگانی، قلب های تمام انسان های انساندوست را در سراسر جهان به درد آورده
است.
آری، اینبار جنبش وسیعی اعتراضی و همبستگی به خاطر محکومیت نژاد پرستی،
تبعیض و خشم در برابر عملکرد دولت پولیسی ثروتمندان تا بدانجا رسید و چنان
فراگیر شد که رییس جمهور ترامپ که در اول به خشم آمده بود، نه توانست بیشتر
به سبُعیت خود ادامه بدهد. او از زانو زدن پولیس های با وجدان به
خاطرعملکرد نادرست هم مسلک هایشان، به خشم آمد. وقتی دید اعتراضات روز بروز
گسترش می یابد، قیود رفت و آمد را در دوازده شهر بزرگ برپا کرد.
در مورد امریکا که به کجا میرود و ترامپ چگونه یک آدمی است! دو شخصیت جهانی
شناخته شده، یکی استیفان هاوکینگ است که در زمان حیات اش، در مورد ترامپ از
وی پرسیدند چگونه آدمی است؟ جواب داد: «من نمی دانم، او یک عوام فریب است
که به نظر می رسد، در رسیدن به پایین ترین وضعیت عامه پسند گرایش دارد.» و
دیگری سلمان رشدی است که حالا در امریکا زندگی به سر میبرد، پس از آنکه
وضعیت ایالات متحده ر ابررسی کرده، در پایان ارزیابی اش چنین نظر داشت: «من
ظهور و سقوط دیکتاتوری های زیادی را دیده ام، "امریکا، حواست باشد!"»
و حال " نمی توانم نفس بکشم"، جمله پر از درد و رنج و در حال از دست دادن
جان یک انسان، ازکدامین زمان در بین سیاه پوستان امریکایی افریقایی تبار
معمول بوده؟ بلی، از آن آوانی که این مظلومان با فشار صاحبان شان در مزارع،
به خاطر کشت پنبه و به خاطر جمع آوری هرچه بیشتر پنبه از مزرعه وادار می
شدند ( سده های 17 و 18 و بعد ترآن) و اگر مقدار پنبه تعیین شده بالای هر
برده به دست نمی آمد، آن بیچاره با شلاق وادار می شد تا به کارش ادامه دهد.
اینجاست که باید تصور کرد چه بر سر آن مظلوم می آمده. و اگر برده یی در حال
فرار دستگیر می شد، و آنگاه...او در زیر شلاق نفس اش بند می آمد، و شاید
واژه های دیگری از زبانش برون می شد که عین معنی را داشت، سپس جان می سپرد.
در 17 جولای 2014 جوانی سیاه پوستی که گویا یک سیگار غیر قانونی را دود می
کرده، از سوی پولیس نژاد پرستی به کمک سه نفر دیگر همقطارانش (صحنه هم
چنانی بالای جورج فلوید) به زمین انداخته می شود. این پولیس(دانیل
پانتالیو) با بازویش آن قدر به گردن (اریک گارنر) سیاه پوست فشار می آورد
تا وی از نفس می افتد. گارنر یازده بار از آن زیر در آن حالت خفگی داد می
زند که " نمی توانم نفس بکشم" اما با آنهم آن نژاد پرست، با وجود آنکه شیوه
از گردن گرفتن و فشار دادن، بنابر قانون در سال1993 منع شده بود، او را از
پا در می آورد. آن مظلوم یک ساعت بعد در شفاخانه جان می دهد، ولی آن پولیس
به نحوی از قتل جوان سیاه پوست تبرئه می شود.
امروز جنبش امریکایی-افریقایی تباران به خاطر به دست آوردن حق مدنی شان، به
خاطر برابری آنان با تمام انسان های با رنگ های گوناگون و در به دست آوردن
حقوق برابر با همه، به راه افتاده است. اگر بنابر عواملی این حرکت شاید بعد
از مدتی آرام شود، اما دل های این مردم هیچگاه به خاطر به دست آوردن هدف
شان آرام نیست و صدای قلب های شان که می گوید" جان سیاه پوستان مهم است" در
سراسر دنیا شنیده می شود. در پایان آرزو دارم خواننده های گرانقدر، گفته
هایی از داکتر مارتین لوتر کینگ و بخش هایی از کتاب "کلبه عمو تام" نوشته
خانم هریت بیچر استو را به خاطر بسپارند.
بخش هایی از گفتار داکتر مارتین لوتر کینگ در بیانیه مشهور و تاریخی وی در
28 آگست 1963 زیر نام " من رویایی دارم" : "من خوشحال هستم که امروز در
بزرگترین گردهمایی که در تاریخ امریکاست، با شما می پیوندم. یک قرن پیش یک
امریکایی که در سایه اش ایستاده ایم (مجسمه مرمرین آبراهام لینکلن در
واشنگتن د. سی.) دستور آزادی بردگان امریکا را امضأ کرد... در زمانی که
امریکا درشعله های آتش بیدادگری می سوخت... ولی صد سال پس از آن روز،
سیاهان هنوز آزاد نیستند و هنوز در غل و زنجیر تفکیک نژادی و بعیض نژادی
گرفتارند... و در زادگاه خود هنوز هم عنوان تبعیدی را دارند." در بخش دیگر
بیانیۀ هژده دقیقه یی خود ندا در می آورد که: "تا زمانی که تن خسته یک
سیاه، در را مسافرت، نه تواند اتاقی را در جاده یی و یا در شهری به طور
آزاد اجاره کند، در هیچ جایی و در هیچ زمانی آرامش به دست نمی آید... این
تابستان سوزان تلاش سیاه پوستان به پایان نمی رسد، مگر اینکه باد خنک آزادی
درین پائیز به وزش در نیاید... و اگر امریکا می خواهد ملت بزرگ باشد، این
رویأ باید به حقیقت بپیوندد، اینکه تمام مردم امریکا در ایالات میسی سی پی،
در جورجیا در نیویورک و در لوئیزیانا، در آلاباما و در کالیفرنیا، در
اوکلاهاما و درهمه جا برابر با هم و در پهلوی هم باشند."
داکتر لوترکینگ گفته هایی دارد که می شود در مورد آن فکر کرد:
"گرفتن آزادی از مردمی که نمی خواهند برده بمانند، سخت است. اما دادن آزادی
به مردمی که می خواهند برده بمانند، سخت تر است."
"من انتظار روزی را می کشم که مردم با توجه به نوع شخصیت شان قضاوت شوند،
نه از روی رنگ پوست خود!"
"صلح تنها یک هدف دور نیست که ما به دنبال آن هستیم، بلکه وسیله ایست که از
طریق آن به اهداف مان می رسیم."
"پایان زندگی های ما زمانی آغاز می گردد که در باره مسایل بزرگ ساکت می
مانیم."
"رهبر واقعی کسی نیست که به نبال اتفاق آرا می گردد، بلکه توافق آرا را به
وجود می آورد."
و دو نمونه از داستان نویسنده زبردست سیاه پوست امریکایی، خانم هریت بیچر
استو را در پایین می خوانیم:
"بله، پدر اینها هستند که در سرتاسر زندگی جز درد و رنج چیزی ندارند. این
به نظر من خودخواهی است! باید که من با این درد ها آشنا شوم. باید شریک و
همدرد این ستمکشان شوم. ببین پدر این چیز ها در قلب من اثر می کند و تا
اعماق آنرا می سوزاند. این ها ما را به فکر وامیدارند! پاپا، راستی وسیله
یی نیست که بتوان به همه بردگان آزادی را باز داد؟" .....
"حس ششم وجود دارد که همان احساس آزادی است و از سایر حواس هزاران بار برتر
و شریف تر است. احساس اینکه انسان بتواند حرکت کند، سخن بگوید، برود،
بیاید، بدون اینکه مراقبش باشند و یا خطری تهدیدش کند.".....
ت. روشنا
14 جون 2020 – روتردام، هلند
------------------------------------------------
در این نوشته از "ویکی پیدیا"، از برخی کلیپ های "یو تیوپ" و از آرشیو خبر
ها و ویدیو های ثبت شده از تلویزیون های کشور ایالات محتده امریکا از سال
های پیش، و از کلیپ های گفتاری برخی از شخصیت های قابل اعتبار از راه
تلویزیون و یاد داشت های روزمره نویسنده این مقاله از حوادث اتفاق افتاده،
استفاده به عمل آمده است.
|