کتاب خاطرات “شیل رایشمن”
را خواندم. رایشمن یکی از ۵۷ نفری
بود که از جمع ۷۵۰ هزار یهودی از اردوگاه مرگ « تربلینکا»ی پولند فرار کرد.
از سرنوشت بیشتر آن فراریان خبری نیست. رایشمن در این کتاب دروازهء جهنم را
به روی خواننده میگشاید. او کتاب را از آغازِ توقیف یکجای با خواهرش«۱۹۴۲»
شروع میکند. همراه با هزاران اسیر در قطاریکه مجبورند از شدت ازدحام در
جا مدفوع کنند به تربلینکا برده میشوند. به محض رسیدن خواهرش را با زنان
دیگر از صف مردها جدا کرده و بعد به اتاق گاز میفرستند. رایشمن درصفحات
بعد یکی از دردناکترین لحظات زندگیاش را مینویسد: زمانیکه یک تکه لباس
خواهرش را از انبار لباسهای قربانیان پیدا و با خود نگه میکند. رایشمن
به کوتاه کردن موی اسیران محکوم به مرگ گماشته میشود و همین مهارت او را
از مرگ نجات میدهد. روزانه موی صدها نفر را کوتاه میکند-کسانیکه پیش
چشمش به اتاقهای گاز فرستاده میشوند. رایشمن قصه میکند که چگونه نازیها
زندانیان زن را برهنه در هوای منفی ۲۵ درجه در انتظار نگه میداشتند و بعد
به اتاقهای گاز میفرستادند.
زندانبانان چندی بعد رایشمن سخت جان را به بخش درآوردن دندانهای طلا
انتقال میدهند و دیگر سختترین کارش نه وحشت از مرگ و مردگان بلکه
بازکردن دهان قفل شدهء جنازه هاست، باید به خاطر کندی در کشیدن دندان
پیوسته شلاق بخورد و زخمهای خود را بدوزد. او صرف دو دقیقه اجازهء توالت
رفتن دارد. او بارها میبیند که هم قاغوشیهایش مرگ را بر اسارت در
تربلینکا ترجیح میدهند و خود را حلق آویز میکنند. یکبار از پدر وپسری
میگوید که شبی برای رهایی از این کابوس و هاویه، در حالیکه یک کمربند
دارند میخواهند خود را به دار بکشند. با این حال اول پدرش خود را دار
میزند بعد پسر او را پایین آورده خود را با آن کمربند حلقآویز میکند.
انتقال جنازهها به کورههای آدم سوزی بخش دیگر کار رایشمن است. او قصه
میکندکه چطور خون جسدهاییکه در گورهای دستهجمعی میاندازند صبح از
زمین بالا میآید و جلادان را عصبانی میکند. سختترین کار رایشمن و گروپش
نبش قبر ۲۵۰ هزار قربانی و انتقالشان به کورههای آدمسوزی است-مردگان بو
گرفته ،خونچکان و متلاشیی که با انتقال شان به کورهها باید اثری از آنها
نماند. جالب اینکه بیشتر جلادان و خونخواران سادیستیکه شوخیشان
گوشبریدن و با انبر گاز گرفتن اسیران است اجیران اوکراینی اند. سرانجام
رایشمن با چند نفر فرار میکند و چه فراری! مرگ دیگری که به چشم میبیند.
تا که به پناهگاهی به «وارسا» میرسد از ترس تعقیب و گرسنگی در جنگلها
بارها میمیرد. رایشمن تا ۲۰۰۴ زندهمیماند و در دادگاه علیه جلادان "اس
اس” شهادت میدهد.
کتاب را که خواندم یک بار دیگر به این فکر کردم که انسان چیست و کیست.
انسان تعریف ناپذیر است، آری تعریف ناپذیر. با خود میگویم این همه جنایات
نه صدها و هزاران سال پیش که ۷۷ سالی پیش اتفاق افتاده اند! لحظهیی هم به
پولیگونهای پلچرخی و جنگهای تنظیمی و طالبان و انتحار و کشتارهای داعش
و جنایات جنگی در افغانستان فکر میکنم که از لحاظ تاریخی نزدیکتر از ۷۷
سالاند. به یاد جنازههایی میافتم که در یکروز جنگهای تنظیمی دههء نود
میلادی کابل دیده بودم. جنازههاییکه از یک گوردستهجمعی کشیده شده بودند.
ما در لب سرک باغبالا زندگی میکردیم. در آن روزهای تلخ روزانه جسدهای
ناشناختهیی را از طرف«کارتهء مامورین» میآوردندکه در هر جا کشته شده
بودند. آنها را بر روی دیوار پخچ و سنگکاری کنار جاده، پیش خانهء ما،
میگذاشتند. کسانی هجوم میبردند اگر گمشدهء شان را در میان آنها پیدا
کنند. یکبار از خانه دیدم که آدمهایی دور یک کراچی چهار ارابهیی جمع
شدهاند. از روی کنجکاوی رفتم که ببینم چه خبر است. در اول خیالکردم هیزم
و کندههای چوب بار کرده اند، اما دیدم که هشت تا جسد خشک وقاق را بار کرده
اند. اینها کسانی بودند که از زیر خاک بیرون کشیده شده بودند. چشمهایشان
خاکپُر بود و لباسهای شان با خاک رنگ لباس زمستانی سربازان را به خود
گرفته بود. دست چند تای شان خشک، مشت گرفته و رو به هوا بود؛ مثل این که
به ریسمانی چنگ زده باشند. بند دست و پاهای جنازهها به شکل مارپیچ سیاه
میزدند-به سیاهی قیر-که آدم فکر میکرد شاید نشان زنجیری باشد.یک جهادی
پیش رفت و دست و پاهای شان را شکست تا با تنه شان راست شوند. یکی دو تا را
که شکست مثل شاخهء خشک ترق صدا دادند. پس از آنکه جسدها را راست کردند به
طرف مسجد بردند تا ترتیبی به آنها بدهند. آن هشت تا جسد را از یک گور
دستهجمعی یافته بودند. از نگاه عملی تفاوت نمیکند که آدم در کجا و به
وسیلهء که کشته میشود.مهم این است که به حرف آلبرکامو «با مرگ یک انسان
خیلی چیزها میمیرند.»
|